آرمانشهر حافظ (25)
ملک عافیت!
عمریست تا به راه غمت رو نهادهایم
روی و ریای خلق به یکسو نهادهایم
......
بارها این احساس را داشته ام که حافظ، با همۀ گشادهرویی و مهری که به جهان پیرامون خود دارد، جز یار، خلق را به یکسو نهاده است و در پیاله جز رخ یار چیزی نمیبیند. یعنی دیگر هیچکس عطش چشمهایش را سیراب نمیکند و همۀ دوستان و آشنایانش کتابهایی هستند بیعنوان و ورقافتاده! و این کتابهای ناقص مدرسه و قیل و قال علم را هم از چشمش انداختهاند و گاهی احساس میکنم که دیگر برایش چشمی برای دیدن کسی نمانده است و برای زندهماندن فقط از خاطرۀ حوصلههای پیشینش کمک میگیرد:
عمریست تا به راه غمت رونهادهایم
روی و ریای خلق به یک سو نهادهایم
طاق و رواق مدرسه و قیل و قال علم
در راه جام و ساقی مهرو نهادهایم
حافظ خیلی به صراحت می گوید که از زمانی که خودش را درگیر غم «او» کرده است، دیگر نه نیازی به انبوه مردم دارد و نه به قیل و قال علم. پیداست که در روزگار خواجه نیز پردازندگان به علم ناگزیر از تحمل بگومگوهایی دلآزار بودهاند! ما با سرگذشت مهاجرت اُستان (اُستانِس) ایرانی، پدر شیمی جهان، در روزگار هخامنشیان به یونان و پناهنده شدن هفت فیلسوف افلوتینی، در 530 میلادی در زمان یوستینیان، امپراتور روم شرقی به دربار ساسانی، و کنج یمگان گرفتن ناصروخسرو در نیمۀ سدۀ پنجم هجری، کم و بیش با داستان درگیریهای دانشمندان آشنا هستیم. اما در اینجا حافظ با یک اشارۀ کوتاه، ادامۀ داستان را به روزگار خود میکشد.
هم جان بدان دو نرگس جادو سپردهایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهادهایم
عمری گذشت تا به امید اشارتی
چشمی بدان دوگوشۀ ابرو نهادهایم
ما ملک عافیت نه به لشکر گرفتهایم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهادهایم
خیلی دلم میخواست که با تکوین یکی از عشقهای حافظ آشنا میبودم. ما حدود هفتصد سال است که سرگذشت عشقهای حافظ را مرور میکنیم، اما حتی یکی از کوچههای آنها نمیشناسیم!
حافظ و معشوقش دربارۀ چه چیزی صحبت میکردهاند. اصلا نخستین دیدار چگونه بوده است؟ قطعا قرار بر سر پل تجریش نبوده است که من سالها آن را پل عشاق مینامیدم!...
پیداست که در میان داستان آشناییهای ما میتوان به کمتر الگویی برخورد که در روزگار حافظ و به خصوص در شیراز حافظ معمول بوده است. آرامگاه خواجه هم وجود خارجی نداشت که بار بیش از نیمی از داستان را بردوش کشد!...
این دو نرگس جادو و دو سنبل هندو و دو گوشۀ ابرو و نظایرشان چرا همیشه، اندکی پس و پیش، حضور دارند و از خلق و خوی و نظایرشان اصلا و هرگز خبری تعیین کننده و عاشقکش نیست؟ چه چیزی سبب آتشین شدن عشق میشده است و چه پیشامدی سبب بریدن یار و یا یریدن از یار؟
حافظ میگوید که عشق را با لشکر و سپاه به چنگ نیاورده است. پس نقش حضور کفایت میکرده است. اما چه حضوری؟ آیا در اینجا پای عرفان در میان است؟ باشد! چرا همۀ نشانیها درپیوند هستند با نرگس جادو و لعل لب. غریب با این نشانیها چگونه میتواند با زیباترین تصویرها دلها را به غوغا وا دارد؟
اگر شبی مهتابگون و جادویی را با عطر نفس یار به سر نبرده باشی، چگونه میتوانی در عالم عرفان دست به زیبایی شناسی «مقایسهای» بزنی؟ صبحانه چه؟ معشوق به حافظ نان تازه و شیر و عسل خورانده است؟ حافظ با دلدارش تنها بوده استد؟...
تجربه میخواهد، تا حافظ بگوید:
تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمۀ جادو نهادهایم
بیزلف سرکشش، سر سودایی از ملال
همچون بنفشه بر سر زانو نهادهایم!
در گوشۀ امید، چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهادهایم
اگر حافظ به عرفان رسیده باشد، زیباییهای زنانه به او کمک کرده است. همانگونه که زیباییهای طبیعت برای شناخت زیباییهای زنانه در خدمت او بودهاند. او بنفشه را سر به زانو دیده است و بعد خود به هنگام ملال سر بر زانو نهاده است.
سرنهادن بر حلقههای خم گیسوی یار را هم حافظ پیشتر در طبیعت و از بنفشه آموخته است.
ای امان! خُردهگیران را خبرکنید:
گفتی که حافظ دل سرگشتهات کجاست؟
در حلقههای آن خم گیسو نهادهایم
با فروتنی
پرویز رجبی