روزنوشت

آرمانشهر حافظ  (37)

مُهر برلب این همه بانگ!

 

گرچه از آتش دل چون خم می می‌جوشم

مُهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

......

 

این غزل نمومۀ شفاف دیگری است از وجود خفقان در روزگار حافظ و نمونۀ دیگری از شیوۀ رندانۀ حافظ برای طرح مساله با مخاطبان خود. این بار به ایما «لب» جانان سپر بلا است و گویا «طمع در لب جانان» است که بر لب شاعر مُهر زده است:

          گرچه از آتش دل چون خم می می‌جوشم

          مُهر برلب زده خون می‌خورم و خاموشم

          قصد جان است طمع در لب جانان کردن

          تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم

یک تیر و دو نشان! آن‌هم با کوششی جانانه. البته حافظ فقط طمع بوسیدن داشته است. اگر بوسیدن جدی می‌بود، شاید او حرفش را به میان نمی‌کشید. اما بد نیست که فکر کنیم که امکان بوسه در شرایط سخت آن روزگاران و در جاهای عاریه چگونه فراهم می‌آمده است! آن‌هم برای کسی که عاشق مهتاب بوده است و مهتابی. دلم می‌خواست موزه‌ای می‌بود از چشم‌اندازهای ذهن حافظ و خاطره هایش. نقاش اگر می‌بودم کوتاهی نمی‌کردم. تالاری برای خیال نقش، تالاری برای خرقه‌سوزان و تالاری برای زلف‌آشفته‌ها... برای رفع کسالت مردمان این روزگار کسل!

نه! گمان نمی‌کنم که روزگار حافظ شجاعت بوسیدن را داشته است. مگرنه فقط شاعران نمی‌بودند که در پی «صور خیال» شفیعی کدکنی و یا «خیال نقش» جلیل دوستخواه می‌بودند!... شاید هم حافظ از لونی دیگر بوده است.

خود حافظ می‌گوید:

          من کی آزاد شوم از غم دل، چون هردم

          هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم

اما این تصویر که با حافظ زاده نشده بوده است! کدام بت راه گم‌کرده‌ای این «تعریف» را در اختیار حافظ گذاشته بوده است؟ به گمان من دقت در این ریزه‌‌کاری‌ها برای آشنایی با اوضاع اجتماعی سده‌های پیشین سودمند است. چون پای بشر در میان است و هزار بلایی که او می‌تواند دم به دم برای خود فراهم آورد! هر بار به قول دوستخواه با خیال نقشی. [اگر دولت مستعجل نمی‌بود، این دوستخواه هم می‌توانست، پا جای پای حافظ بگذارد].

نرخی که حافظ با رندی میان دعوا تعیین می‌کند، همان است که در تاریخ ادب ایران به قند و یا ملاحت تعبیر شده است. حلقۀ گیسو و گوشوار خواجه‌ای که بی‌درنگ می‌تواند دامن از دست بدهد و گناه را به گردن مهتاب بیاندازد! و سپس بگوید:

          حاش‌الله که نی‌ام معتقد طاعت خویش

          این قدر هست که گه گه قدحی می‌نوشم

و بعد مانند کودکان می‌کوشد، با شیرین‌زبانی کون و مکان را به بخشش وادارد:

          هست امیدم که علی‌رغم عدو، روز جزا

          فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم!

بعد، شاعری که دستش تا بخواهی پر است، مرتکب آوردن شاهد هم می‌شود:

          پدرم روضۀ جنت به دو گندم بفروخت

          من چرا باغ جهان را به جوی نفروشم

رند ما،  آدم را از بهشت می‌راند و خود دل به بهشت می‌بندد! اما سرانجام در فصل دوم غزلش، دست به اعتراف می‌زند:

خرقه‌پوشی من از سر دینداری نیست

          پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم!

و بعد گناه را بر دوش خرد (پیر مغان) می‌نهد و برای نوشیدن، یکسره از راوُق خم استفاده می‌کند:

          من که خواهم که ننوشم به جز از راوُق خم

چه کنم ار سخن پیر مغان ننیوشم؟

و سرانجام پای هوش‌ربایی شعر خودش را هم به میان می‌کشد، تا از قلمرو صداقت بیرون نزند:

          گر ازین دست زند مطرب مجلس ره عشق

          شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM