روزنوشت

آرمانشهر حافظ  (39)

خیال نقش

 

(برای استاد جلیل دوستخواه)

 

عمری‌ست تا من در طلب هرروز گامی می‌زنم

دست شفاعت هرزمان در نیکنامی می‌زنم

......

 

شباهت شگفت‌انگیزی است میان حال و هوای این غزل و روزمرگی‌های کسل و ملال‌آور امروز. هنگامی که این غزل را می‌خوانم، با این‌که گرمای حضور توانای حافظ را احساس می‌کنم، بی‌اختیار می‌شوم از شیوۀ روزگار. نمی‌دانم چرا حافظ را در این غزل بسیار تنها می‌بینم. احساس می‌کنم کسی را در پیرامون خود ندارد. هرکس دنبال کار ناگزیر خودش رفته است و حافظ «همیشه‌مهیا» تنها مانده است. ظاهرا اثبات حضور پایدار آدمی «همیشه‌مهیا» در همۀ روزگاران با مشکل روبه‌رو بوده است!   و ظاهرا حافظ پویا راه حلی برای گذران یافته بوده است که اگرهم کفایتش نمی‌کرد، دست‌کم نمی‌گذاشت از پای بیفتد!...

عمری‌ست تا من در طلب هرروز گامی می‌زنم

دست شفاعت هرزمان در نیکنامی می‌زنم

بی‌ماه مهرافروز خود، تا بگذرانم روز خود

          دامی به راهی می‌نهم، مرغی به دامی می‌زنم

چه دامی؟ چگونه؟ مشکل در همین‌جاست. واقعا حافظ اهل دام‌گستردن بوده است؟ آدمی که جنگ هفتاد و دو ملت را تبرئه می کند؟ من این «دام» را «فراهم‌آوردن شرایط مناسب» می‌دانم. ذخیرۀ واژگان آرمانشهر حافظ را چنین خصلتی است!

داوزدن و داوطلب‌خواستن، حکایت از داوری حافظ دربارۀ همیشه‌مهیا بودنش است و نه چیزی دیگر! دلم هرگز بار نداده است، فکر کنم که حافظ   در سال‌های پایانی خود بیمی از خاطره‌های خود داشته است. او بیشتر شیفتۀ سرافراز آن‌چه بوده است که براو گذشته است:

          اورنگ کو، گلچهر کو، نقش وفا و مهر کو؟

          حالی من اندر عاشقی، داو تمامی می‌زنم

او همواره امیدوار است. چه با اطمینان خودش را مطمئن می کند که قصۀ او لون به لون و الوان خواهد شد. و نقش رنگین کمان خواهد انداخت...

          دانم سرآرد غصه را، رنگین برآرد قصه را

          این آه خون‌افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم

اما این «آه خون‌افشان» هم ویژه ذخیرۀ واژگان حافظ است. وگرنه نه خونی در کار بوده است و نه خون‌افشانی. و در همین‌جا می‌توان فرصت را غنیمت شمرد برای اشاره به برخی از اصطلاح‌های حافظ، که برخی بدون توجه به خاصیت واژگان حافظ، آن‌ها را عرفانی می‌دانند و فراموش می‌کنند که با «حافظ» سر و کار دارند!

          تا بو که یابم آگهی از سایۀ سرو سهی

          گلبانگ عشق از هر طرف بر خوشخرامی می‌زنم

حافظ امید دارد که بوَد خبری از سروی سهی که در سایه‌اش بخرامد! اما میل بی‌کران حافظ به نشاط از او کودکی ساخته است که گمان می‌کند هرگز سیراب نخواهد شد. ناگزیر در ذهن پویای خود طرح هزار نقش خیال می‌ریزد، تا مبادا غم لشکر انگیزد!

          هرچند کان آرام دل، دانم نبخشد کام دل

          نقش خیالی می‌کشم، فال دوامی می‌زنم

چنین می‌شود که خیال نقش، که حافظ استاد مسلم آن است، کارساز کابوس‌های بیداری حافظ می‌شود. کارساز غیبت و توبه! و چه خوب استاد دوستخواه این اصطلاح را برابر «ایماژ» فرانسوی نهاده است. البته «صور خیال» شفیعی کدکنی هم منطق خود را دارد.

 

با آن‌که از وی غایبم، وز می چو حافظ تایبم

          در مجلس روحانیان، گه‌گاه جامی می‌زنم

حافظ موفق شده است به آسانی نقش فلک را در خیال خود بگنجاند. مگر مزرع سبز فلک کوچک است؟

ای امان! نقاشان کجاینند؟ چرا جای موزۀ «خیال نقش» همچنان خالی است؟ با تالارهای گوناگون.

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM