سحر نوشت

آرمانشهر حافظ  (31)

عرفان منهای عرفان!

 

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

که به پیمانه‌کشی شهره شدم روز الست

......

 

نود و دو سال پس از درگذشت حافظ ما، جامی صوفی و پژوهندۀ جهان صوفیان که حتی خاقانی را صوفی می‌پندارد، در نفحات‌الانس می‌نویسد: «... هرچند معلوم نیست که وی [حافظ] دست ارادت پیری گرفته و در تصوف به یکی از آن طایفه نسبت درست کرده باشد، اما سخنان وی چنان بر مشرب این طایفه واقع شده است که هیچ‌کس را به آن اتفاق نیافته».

اگر شاعر محض بودن حافظ کفایتمان نمی‌کند، بهتر است که او را حکیم بخوانیم. اما یادمان باشد که حافظ را برای حکیم بودنش عزیز نمی‌دارند. اگر چنین می‌بود، باید که عزت ابن سینا و ابوریحان چندین برابر او می‌‌بود. و اگر عارف می‌بود، حتماعطار و سنایی برای او جایی نمی‌گذاشتند. اما ایرانی‌ها در دلشان، نه با ابن سینا و ابوریحان   جای حافظ را تنگ می‌کنند و نه با عطار و سنایی. تاکنون هرگز کسی را نیروی لرزاندن پایه‌های تخت حافظ مسندنشین ما نبوده است. دل ایرانیان قرنطینۀ جاویدان حافظ است. و این، تعارف یا شعار نیست.

حاظ جز گنجینۀ واژگانش و پرنیان نگاهش، هیچ آشنایی در میان ایرانیان ندارد که بخواهد به خاطر او پا بر روی حق دیگران بگذارد. و همان‌گونه که بارها گفته‌ام این گنجینه چقدر کوچک است. این هم دلیلی بر این‌که محبوبیت همیشه به خاطر وسعت میدان کار نیست. نیازی به اشاره به مردان بزرگ بسیاری نیست که در ایران میداندار عرصه‌های بزرگی بوده‌اند، اما همۀ آن‌ها به قول دکتر محمد امین ریاحی، در یک همه‌پرسی جدی و بردبارانه، در دل ایرانیان به جای کوچکتری از مقام حافظ   دست خواهند یافت.

پس چه اصراری داریم در عارف خواندن حافظ ؟ مگر همین‌طوری مقام او کم است؟

هنگامی که به حافظ می‌اندیشیم، اوضاع و احوال جزمی حاکم بر تفکر ایرانی را هم به یاد بیاوریم. کیمیای سعادت خشک و بی‌روح ابوحامد غزالی یکی از کتاب‌های مطرح برای تدریس بود. کتابی که منع هرنوع اندیشۀ آزاد را یکی از هدف‌های اصلی خود می‌داند و غبار افسردگی می‌افشاند برهرچه آفریدۀ زیباست. پرده‌پوشی نکنیم که حافظ در شیراز با مدرسان اندیشه‌هایی مانند اندیشۀ غزالی روبه‌رو بوده است که با حمایت دربار آدمی مانند امیر مبارزالدین چون به خلوت می‌رسیدند، آن کار دیگر می‌کردند. از روزگار خلیفه المتوکل (247-232) آرام آرام هرگونه بحث و تفکر باز علمی ممنوع شده و جای آن را سفرۀ ریا گرفته بود. «قرمطی‌بازی و قرمطی‌کشی» دوره غزنوی ردپای هولناکی از خود به یادگار گذاشته بود. به اشارۀ عطار در اسرارنامه، در این دوره حتی دفن فردوسی در گورستان مسلمانان با مشکل روبه‌رو بود و در تاریخ سلجوقیان می‌بینیم که خواجه نظام‌المک با تاسیس نظامیه‌ها عملا تفکر فرهنگی و علمی را در اختیار خشک‌اندیشان بغدادی قرار داد و «سنت چارچوب» اندیشه را پایه گذاشت.

غزلی که در دست داریم باز بوی مقاومت می‌دهد:

          مطلب طاعت و پیمان صلاح از من مست

          که به پیمانه‌کشی شهره شدم روز الست

          من همان دم که وضوساختم از چشمۀ عشق

          چارتکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست

ایرانی از هنگامی که قلم به دست گرفت، خود را نیازمند ایماء و اشاره و ارسال مثل یافت. مانی در روزگار خود رو به شام و ترکستان و تورفان چنین نهاد و مزدک بی‌قلم را قلم شکستند. سرانجام تنها راه حلی که به کار ایرانی آمد، به تعبیر من شرارت در به کارگرفتن واژه ها بود.   و پس از داستان منصور حلاج، ایرانی پشت دستش را داغ کرد که دیگر یه معنای واقعی واژه‌ها اعتماد نکند و به مرور زبانی آفرید غریب، اما آشنا! و با واژه‌هایی «مصلحت‌آمیز». و شگفتا که ایرانی در تفسیر این واژها هم از واژه‌هایی مصلحت‌آمیز بهره گرفت و می‌گیرد! چقدر شرورانه است نماز میت در این غزل با چارتکبیر! با حادث شدن عشق، فاتحه‌ای هم خوانده می‌شود!...

استادی حافظ در این است که اغلب تفسیر غزل خود را نیز در خود همان غزل گنجانده است. همین است که گاهی درمی‌مانی که او عاشقی زمینی است یا عرفانی. بگذریم که عشاق عرفانی چیزی از عشاق زمینی عقب نمانده‌اند و گاهی جبران «کم‌کاری» را نیز کرده‌اند!...

حافظ در دو بیت بالا با شیوۀ بهره‌گیری از واژه‌های امانی، کار خود را بی‌دردسر انجام می‌دهد و کاری می‌کند که حتی آشنایانش هم دودل می‌شوند. در این‌جا «روز الست» سپر بلاست. همین است که امروز اغلب می‌شنویم که غزل‌های خواجه دو وجه دارند! در این برداشت فراموش می‌شود که سکه همان سکه است و هر رویش را که ببینیش نه به مقدارش اقزوده می‌شود و نه کم!...

تازه حافظ گروکشی هم می‌کند:

          می بده تا دهمت آگهی از سر قضا

          که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست!

آفرین می‌گویم به این همه «شرارت» در گزینش واژه‌ها. واژه‌ها در کنار خط قرمز صف می‌کشند، تا در صورت نیاز با یک جهش شر قیل و قال را بکنند. در حالی‌که عطر مست‌کنندۀ معشوق همچنان به کار «سازنده» خود ادامه می‌دهد!

بیت بعدی شاهد تعبیر من است. البته برای خودم:

کمر کوه کمست از کمر مور این‌جا!

ناامید از در رحمت نشو ای باده‌پرست!

بی درنگ به یاد گالیله می‌افتم و داستان محاکمه‌اش و شیوۀ انکارش از انکار گِردی و گردش زمین. اگر این یک داستان گالیله در دهان مردم جهان می‌گردد، عجب نیست که هزار داستان حافظ هر دم و ساعت هزاردستان سر هرکوچه و بازار باشد!

و فصل دوم غزل:

          به‌جز آن نرگس مستانه، که چشمش مرساد

          زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

          جان فدای دهنش باد، که در باغ نظر

          چمن‌آرای جهان خوش‌تر از این غنچه نبست

به‌جز معبود، که چشم بد از او دور، در زیر این گنبد کبود کسی آسوده نزیست. جان فدای دهان او که آفرینش بهتر از آن غنچه‌ای نتراشیده است. در این بیت فرقی نمی کند که باغ نظر شیراز نقشی داشته باشد یانه. مهم مقطع غزل است:

          حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

          یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست

در این بیت فقط «دولت عشق» مطرح است و بس. به تعبیر من داستان سلیمان و نمی‌دانم مور و باد به فرمان سلیمان، «سپر بلا» است!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM