آرمانشهر حافظ (36)
عیب رندان
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزهسرشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
جدال بیپایان و کهنی است، جدال انسان با طبیعت و با همگنانش. به گمان من جدال انسان با طبعت زودتر از جدال او با خودش اندکی سر و سامان گرفته است. انسان هزارانهزار جفت شاخۀ آهن به طول هزاران کیلومتر بر روی زمین خوابانده است، تا فاصلههای هزاران کیلومتری میان آبادیها را لغزان و خرامان پشت سر بگذارد و میلیونها متر مکعب آب را در پشت دیوارهای هیولایی عظیم که در میان درهها کشیده است، انبار کرده است، تا بتواند «آب حیات» را مهار کند. اما همین انسان هنوز نتوانسته است، برای زدن حرفی ساده، میان خود و همگنانش پیوندی قانونمند فراهم آورد و قانونی را «کشف» یا «خلق» بکند که انسانها برای زدن حرفشان از حقوقی مساوی بهرهمند باشند! بگذریم از اینکه هنور آنهایی که حق حرفزدن ندارند، به خاطر بازکردن دهانشان گنهکار نیز شناخته میشوند و آنهایی که اجازۀ حرف زدن دارند، پاکیزهسرشت خوانده میشوند...
حافظ هم گرفتار این ناتوانی بشر بوده است. حافظ هم برای زدن حرف سادۀ خود ناگزیر از پیچاندن آن در میان پرنیان بوده است و طرف مقابلش پنبۀ گوشها را با نُک تیز شمشیر بیرون میآورده است. پیداست که زاهدان دروغین هم بازاری گرم گرم داشتهاند. این روابط میان انسانهاست که به خاطر پوشیده بودن حقیقتشان هرگز فرصت نمود به وجاهت اخلاق انسان ندادهاند و به مرور قبح چهرۀ زشتشان از میان رفته است. حافظ با غزلهای آکنده از اعتراض خود این هنجار را نیز به ثبت تاریخی رسانده است:
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزهسرشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را کوش
هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت
اما نظر خود را در میان پرنیان نهاده است و کنشت را نیز به خانۀ عشق درآورده است. فراموش نکنیم که حافظ مسلمانی حافظ قرآن بوده است و میتوانسته است در روزگار آکنده از تعصب خود با کنشت چندان میانهای نداشته باشد. شاید هم او به قانون برابری روابط انسانی دست یافته بوده است:
همهکس طالب یارند، چه هشیار و چه مست
همه جا خانۀ عشق است، چه مسجد چه کنشت
هنگامی که به روزگار حافظ اشاره میکنم، ناگزیرم به نگاه این روزگار نیز نگاهی بیاندازم که وارث مکتب غزالی بود.
در كیمیای سعادت غزالی (نیمۀ دوم سدۀ ششم هجری) در فصل منكرات به ناگهان به مطلبی برمیخوریم كه حتی از یك كلمۀ آن نمیتوان صرف نظر كرد. در این نوشته به چیزهایی از زندگی روزانه برمیخوریم كه تشنۀ دانستن آنها هستیم:
«منكرات بازارها: آنکه به خرنده دروغ گویند و عیب كالا پنهان دارند و تراز سنگ و چوب و گز راست ندارند و در كالا غش كنند. و چنگ و چغانه فروشند. و صورت حیوانات (اسباب بازی) فروشند برای كودكان در عید. و شمشیر و سپر چوبین (اسباب بازی) برای نوروز و بوق سفالین برای سده. كلاه و قبای ابریشمین فروشند برای جامۀ مردان. و جامۀ رفوكرده و گازرشسته فروشند و فرانمایند كه نو است... و مجمره و كوزه و اوان (آبخوری، لیوان) سیم و زر فروشند و امثال این. واز این چیزها بعضی حرامست و بعض مكروه: اما صورت حیوان حرامست و آنچه برای سده و نوروز فروشند. چون سپر و شمشیر چوبین و بوق سفالین. این در نفس خود حرام نیست. و لیكن اظهار شعار گبران (زرتشتیان) است كه مخالف شرعست و از این جهت نشاید، بلكه افراط كردن در آراستن بازار به سبب نوروز و قطایف بسیار كردن و تكلفهای نو ساختن برای نوروز نشاید، بلكه نوروز و سده باید مندرس شود و كس نام آن نبرد. تا گروهی از سلف گفتهاند كه روزه باید داشت، تا از آن طعامها خورده نیاید. و شب سده چراغ فرا نباید گرفت (خاموش باید کرد)، تا اصلا آتش نبیند. و محققان گفتهاند: روزه داشتن این روز هم ذكر این روز بود و نشاید كه نام این روز برند. به هیچ وجه. بلكه با روزهای دیگر برابر باید داشت و شب سده همچنین. چنانكه ازو خود نام و نشان نماند».
«منكرات مهمان: فرش ابریشمین و مجمره (منقل، آتشدان) و گلابدان سیمین و پردههای آویخته كه بر آن صورت بود. اما صورت بر فرش و بالش روا بود. و مجمره بر صورت حیوان منكر بود... نظارة زنان در مردان جوان تخم فساد بود... احمد حنبل برای سرمهدانی سیمین كه بدید، برخاست وبیرون آمد. و همچنین اگر در مهمانی مردی بود كه جامة دیبا دارد یا انگشتری زرین، نشاید آنجا نشستن. و اگر كودك ممیز جامۀ ابریشمین دارد، هم نشاید، كه این حرامست بر ذكور امت. چنانكه خمر حرام است. و نیز چون خو فراكند (عرق كند و...)، شَرَه (میل، آز) آن بعد از بلوغ بر وی بماند. اما چون ممیز نبود و لذت آن درنیابد، مكروه بود...».
«واگر در میهمانی مسخره شد (لطیفه گفته شد) كه مردمان را به فحش و دروغ به خنده آورد، نشاید نشستن با او...».
«و چون به دبيرستان دهد... نگذارد كه به اشعار كه حديث عشق زنان و صفت ايشان بوَد مشغول شود. و نگاهدارد وی را از اديبی كه گويد كه بدان طبع لطيف شود، كه نه آن اديب بوَد، بلكه آن شيطان بوَد كه تخم فساد اندر دل وي بكارد».
غزالي در مقام يكی از مجتهدان دورۀ سلجوقی كه مدتی نيز در نظاميههای بغداد و نيشابور تدريس كرده است، دربارة حجاب نيز نظری را تبليغ ميكند كه در هرحال گويای بخشی از زندگی اجتماعی در اين دوره است. پيداست كه او محفلهايی را به نقد می كشد كه از وجود آنها آگاهی داشته است:
«و بدان كه هيچ تخم فساد چون نشستن با زنان اندر مجلسها و مهمانیها و نظارها نبوَد. چون ميان ايشان حجاب نبود. و بدانكه زنان چادر و نقاب دارند، كفايت نبود. بلكه چون چادر سفيد دارند و اندر نقاب نيز تكلف كنند، شهوت حركت كند و باشد كه نيكوتر نمايند از آنكه روی بازكنند. پس حرام است بر زنان به چادر سپيد و رویبند پاكيزۀ به تكلف اندربسته بيرون شدن. و هر زنی كه چنين كند عاصی است و پدر و مادر و شوهر كه دارد و بدان راضی بود، اندر آن معصيت با او شريك باشد كه رضا داده بود. و روا نيست هيچ مردی را جامۀ زنی كه داشته بود اندرپوشد، به قصد شهوت. يا دست فرا آن كند يا ببويد، يا شاسپرم (نوعی گل) يا سيب يا چيزی كه بدان ملاطفت كنند، فرا زنی دهد و فراستاند، يا سخنی نرم و خوش گويد. و روا نيست زنی را كه سخنی با مرد گويد. الا درشت و به زجر... و از كوزهای كه زنان آب خورند، نشايد به قصد از جای دهان ايشان آب خوردن و از باقی ميوه كه وی دندان فروبرده باشد، خوردن».
وای! چه کشیده اند نیاکان ما؟...
حافظ باید بیم و باک را شجاعانه از خود رانده باشد، که سروده است:
سر تسیلم من و خشت در میکدهها
مدعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خشت
شاید هم خواجۀ شیرازی ما و لسانالغیب و حافظ قرآن به چند روایت، به چنان مقامی دست یافته بوده است که کسی نمیتوانسته است معترضش باشد. بگذریم از اینکه فرمانروایان گذشته نیازی به حیا نداشتهاند!
در فصل دوم غزل، به گله و نه به اعتراض، میخوانیم:
ناامیدم مکن از سابقۀ لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت؟
نه من از خلوت تقوی بهدر افتادم وبس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
او در غزلی دیگر نیز، با نگاهی ملیح به تبار خود، میگوید:
پدرم روضۀ جنت به دو گندم بفروخت
من چرا باغ جهان را به جوی نفروشم؟
او بعد بحثی دیالکتیک را رندانه هنوز نگشوده میبندد. زیرا نه میتواند دم فروبندد و نه در شان خود میداند که دهان بدوزد:
گر نهادت همه این است، زهی نیکنهاد
ور سرشت همه این است، زهی خوبسرشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یکسر از کوی خرابات برو تا به بهشت!
با فروتنی
پرویز رجبی