آرمانشهر حافظ (30)
عزیز خستهدل دیر مغان
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخنشناس نئی جان من خطا اینجاست!
......
نشد که یک گام به حافظ نزدیک نشده، یک گام پس نگذارم! چرا این بشر اینقدر ایهام به کار میبرد؟ چرا این شاهراه این همه ریشریش است؟ اگر با خود او اینگونه رفتار میکردند، با دل نازکی که داشت چه میشد؟
غزل را میخوانی و میبینی که آکنده از راز است. میخواهی آن را به کناری بگذاری و میبینی سر صحبت باز است! چقدر باید سخنشناس باشی، تا سخن اهل دل را بشنوی و درکش کنی؟ پیداست که معاشران حافظ نیز چنین مشکلی با او داشتهاند و لب به شکوه گشودهاند:
چوبشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نئی جان من خطا اینجاست!
با این غزل یکی از مشکلهای من حل شد. پس معاصران و معاشران او هم با غزل او مشکل داشتهاند و من دیگر نمیتوانم مشکل درک را به پای هفتصدساله بودن زبان حافظ بگذارم. پس پیرامونیان او نیز با خواندن غزل او از واژهای به واژۀ دیگر میدویدهاند و سرگردان بودهاند و سرگردانی خود را با او درمیان میگذاشتهاند! پس چرا در دیر عزیزش میداشتند.
بعد حافظ خود به آشکاری به «شرارت» خود اعتراف میکند:
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارکالله ازین فتنهها که در سر ماست
کدام فتنه؟ فتنهای که براو جاری بوده است و یا شرارتی را که او در ذهن داشته است. البته ز نوع «وجیهش»! چون سخن از بریدن از دنیا و آخرت است، برخی این غزل را از آن حافظی میدانند که به عرفان پیوسته است.
اما بیتهای بعدی سخننشناسی مرا بیشتر رو میکند:
در اندرون من خستهدل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم زپرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که ازین پرده کار ما بهنواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
آری حق با حافظ است. سخن شناس نیستم. کیست در اندرون حافظ خستهدل و خاموش که در فغان و در غوغاست؟ بشری که از لحظهای که قلم برداشته است، زیبایی و لطافت و نشاط آفریده است، خستهدل چرا؟ مگر فراموش کردهام آن سرخوشی و سرمستی را در راه بازگشت از هرمز و شوق دیدار آشنا و شیراز بیمثال را که صد لوحش الله؟ یا کنار آب رکناباد و گلگشت مصلا را؟ مگر رخ یار یا «حق» جهان را برای او خوش نیاراست در همین غزل؟ بهانه چیست؟ چرا نوای دلش پردهها را گم کرده است؟ البته دل حافظ زود از پرده بیرون میشد. مانند کودکان. گاه مطرب میطلبید و گاه میگفت:
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن!
زمانی هم که اگر همدم مرغان سحر نمیبودی، نالهاش از پرده برون نمیافتادی! اما به گمانم اینبار داستان جدی است. دست کم صد شب بیخوابی را پشت سر دارد.
در فصل دوم میگوید:
نخفتهام زخیالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم، شرابخانه کجاست؟
چنین که صومعه آلوده شد زخون دلم
گرم به باده بشویید، حق به دست شماست
این خیال کدام است که دل حافظ را میپزد؟ خماری صدشبه چرا؟ در این صد شب چه اتفاقی در حال تکوین بوده است؟ در صومعه چه گذشت بر حافظ که دلش خونچکان شد؟ لابد حافظ میگوید:
سخنشناس نئی جان من خطا اینجاست!
حافظ جان! من سخنشناس نیستم، اما تو هم بیحوصله شدهای! اگر در روزگار ما بودی چه میکردی؟ در روزگار ما ایما هم که تو سخت پایبند آنی کاربرد ندارد! ترا اقلا به پاس آتش «جاودان» درونت عزیز میدارند:
ازآن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
اما کیست که در دیر مغان عزیزت میدارد و کیست که سخنشناس نیست؟ لابد که با «دیریها» واضحتر سخن میگویی و یا میگفتی! یا که مثل من هنوز آهنگ آن را نداری که اعتراف کنی که پیر شدهای؟ گاه میگویی:
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب؟
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر زهواست
عجیب است که هنوز دست از شرارت بر نمیداری و سرگردانم میکنی در میان پردۀ ساز و پردۀ راز! من قناعت میکنم به پردۀ ساز که عمرم گذشت و سر از پردۀ راز درنیاوردم. تو هم دل نمیکنی گویا از پردۀ ساز:
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینۀ حافظ هنوز پر زصداست
نکند که من در اشتباهم که هنوز هوس عشق دارم و تو سر از وادی عرفان درآوردهای؟
آی امان! شرابخانه را بیابید و عزیز خستهدل دیر مغان را دریابید!
با فروتنی
پرویز رجبی