آرمانشهر حافظ (58)
چرخۀ معیوب!
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می صاف و سفینۀ غزل است
......
این غزل با همۀ سادگیش یکی از تفکرانگیزترین غزلهای خواجۀ اندیشمند ما است. طرح یکی از پیچیدهترین داستانهای بشر است که ظاهرا هرگز ذرهای از پیچیدگی خود را از دست نخواهد داد. شگفتانگیز است که بشر با بیش از حدود دوهزار و پانصد سال کوشش جدی برای رخنهای اندک به پشت پردۀ ابهام «بودن و نبودن»، نه ذرهای موفق بوده است و نه ذرهای از امید خود را از دست داده است. و جالب توجه است که این داستان نوجوانان را به همان اندازه با خود مشغول می کند که بزرگسالان عامی و اندیشمند.
حافظ هم در روزگار خود از بیپیرایه نبودن یاران در گله است و به عادت همیشگی خود شفافیت و صافی را تنها در می «صاف» مییابد و غزلی که میسراید. و بر این باور است که «گذرگاه عافیت» را باید تکتک، سبکبار و عاری از تعلق خاطر پیمود. چون گذرگاه تنگ است و برای عبور از آن همراهی نمیتوان با خود داشت!
از چنین بیمی است که خواجه در جایی دیگر میسراید:
مرو به خانۀ ارباب بیمروت دهر
که کنج عافیت در سرای خویشتنست
شاید تنهاآمدن و تنهارفتن آدمی تنها کاری است که حتما باید در تنهایی انجام پذیرد. پدیدهای غریب است که نیستی جایگزین هستی میشود و به ناگهان همۀ فضاهای هستی را نیستی پرمیکند. و نیستی «بدیل» هستی نیست. بنابراین نقد هستی برای حافظ «عزیز» است. اینجا فرصتی مناسب است که حافظ به زندگی پس از مرگ اشارهای داشته باشد، اما به گونهای شگفتانگیز تن به سکوت میدهد. گویا براین باور است که نیستی واقعا نیستی مطلق است و در فکر چارهای برای هستی کوتاه است:
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می صاف و سفینۀ غزل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
سپس در جهانی که عزیزش میشمارد، نه تنها از آدمیان بیخاصیت ملول است، از دانشمندان «بیعمل» هم. پیداست که او در این بیت به شدت نگران جامعهای است که در آن به سرمیبرد و از آن انتقاد میکند. لابد که «خلل» ناشی از نبود «:عمل»:
نه من زبیعمل در جهان ملولم و بس
ملامت علما هم زعلم بیعمل است
و درست که بسنجی این «رهگذر» یا هستی «پرآشوب» است. فقط پیدانیست که منظور حافظ از «آشوب» چیست. شاید او اوضاع اجتماعی پیرامون خود را «پرآشوب» میدیده است. اما مگر او به ندرت و جز برای مدتی کوتاه میتوانسته است جامعهای بیآشوب در پیرامون خود بیاید؟ او که مردی چشمبسته نبوده است. شاید هم حافظ هستی و ناکامیهای ناگزیر به همراهش را آشوب خوانده است و خیاموار دچار افکار «نیهیلیستی» شده بوده است:
به چشم عقل درین رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
پیداست که در چنین حالتی تنها باور به معشوق (مقصود) میتواند کاخ آرزو باشد که آن هم هر لحظه با اجل در خطر فروریختن قرار دارد. به این ترتیب اگزیستانسیالیسم در محاصرۀ نیهیلیزم قرار میگیرد!
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
هنر حافظ در این غزل، که هفت بیت بیشتر ندارد، نشان دادن این «پیچیدگی هستی» است و «سعد و نحس» ازلی به همراه آن. حکایتی که همچنان باقی است. با همۀ کوششهایی که بشر برای رخنۀ به پشت پردۀ اسرار کرده است!...
بگیر طرۀ مهچهرهای و قصه مخوان
که سعد و نحس زتاثیر زهره و زحل است
سرانجام حافظ در مقطع غزل دل خود را به این خوش میدارد که آنچه بر او میگذرد ناشی از یک بیخبری ازلی است و همان به که دل با طرهای به زنجیر کشد و از خردهگیری بازایستد!
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست بادۀ ازل است!
من هم سرانجام خودم را در چرخهای معیوب مییابم و برآن میشوم که این غزل را نیز موسیقی بیکلامی از حافظ بدانم!...
با فروتنی
پرویز رجبی