شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (59)

فکر نمی‌کنم که همین امشب بمیرم!

 

شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت

فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

......

 

چند بار دیگر هم گفته‌ام  که حافظ هم در راستای زندگی خود، هماهنگ با سن و چگونگی روزگار خود، دگرگونی‌هایی در رفتار و بینش و اندیشۀ خود داشته است. بنابراین نمی‌توان به وجود ناهمگونی غزل‌ها با یکدیگر بر او خرده گرفت. در این میان تعیین جای غزل‌ها از نطر ردیف سرایش بسیار دشوار است. حافظ بی‌آن‌که شخصیتی متلون داشته باشد، جا به جا پیداست که تحولی درونی را تجربه کرده است. و همین هنجار سبب شده است که پژوهندگان در تصمیم‌گیری دربارۀ جهان‌بینی و مسلک او دچار سرگردانی شوند. شگفت‌انگیز است که در همۀ احوال، گنجینۀ واژگان او بسیار «جمع و جور» و محدود و کوچک مانده است. من براین باورم که او هماهنگ با دگرگونی‌های درونی خود، به واژه‌های گنجینۀ خود نیز نگاهی دیگر انداخته است. همین است که  ما همیشه برای نمونه از درک «پیرمغان» و «خرابات» عاجز خواهیم بود و یا جایگاه‌ نگاه‌های متفاوت حافظ را به‌درستی نخواهیم یافت. به ویژه این‌که برخی از حافظ پژوهان با حجت‌دانستن برداشت خود، به مرور بر دشواری کار افزوده‌اند!

دو روز پیش دوست ادیب و عارف‌مسلکی به من ایراد داشت که چرا در حالی که خودم را حافظ پژوه نمی‌دانم، برداشت‌های خودم را دربارۀ حافظ روی کاغذ می‌آورم! در گفت و گویی که با این دوست داشتم، اگر اشتباه نکرده باشم، چنین دستگیرم شد که گویا تنها حافظ پژوهان هستند که حقیقت غزل‌های حافظ را درک می‌کنند!

من براین باورم که اگر این نظر دربارۀ همۀ غزل‌های حافظ درست باشد، آوازۀ حافظ بسیار بی‌معنی خواهد بود. بدتر این‌که تقریبا همۀ حافظ پژوهان برآنند که دیوان حافظ پس از قرآن مجید محبوب‌ترین کتاب خانواده‌های ایرانی است!

حافظ در غزل حاضر، این نظر «پیر کنعان» را تایید می‌کند، که «فراق یار» در وصف نمی‌‌گنجد. در این‌جا مهم همین نگاه به «فراق» است و اگر کسی حافظ پژوه نباشد، همین نگاه او را بس است! همچنان که برای مردم ساده همین بس است که «اندیشۀ نیک و کردار نیک و گفتار نیک» پسندیده است و یا «زگهواره تا گور دانش بجوی»! اما پیداست که اگر همین مردم ساده بدانند که «شعار» نخست دکترین آیین زرتشت است و «شعار بعدی» از سخنان پیامبر اسلام، که فردوسی آن را در مصرعی   آورده است، بسیار یهتر است. پس من شاید نخستین خوانندۀ سادۀ دیوان حافظ هستم که برداشت‌های خودم را بر روی کاغذ می‌آورم، تا صدایی از «ما» نیز درآید در کنار «حافظ پژوهان». شاید نظر ما نیز آن‌ها را به کار آید!

شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت

فراق یار نه آن می‌کند که بتوان گفت

سپس حافظ با اشاره‌ای، به تعبیر من «شرورانه»، به کمک صنعت یا هنر تداعی‌آفرینی، با یک تیر دو نشان را می‌زند: اعتبار «واعظ» را و ژرفای اندوه «هجران» را.

حدیث حول قیامت که گفت واعظ شهر

کنایتی است که از روزگار هجران گفت

بعد حافظ اندوه خود را چنین می‌تکاند که کسی نشان درستی از یار سفرکرده ندارد و پیک سوار باد صبا نیز جز ایماء و اشارۀ پریشان چیزی برای گفتن نداشته است:

نشان یار سفرکرده از که پرسم راست؟

که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت

این یار «سفرکرده» را هم لازم نیست که همۀ جهانیان پس از بیش از ششصد سال بشناسند! برای ما هم «یار» آشناست و هم دشواری «سفر یار». اما من «صحبت یاران» را به صورت مفرد برداشت می‌کنم. چنین است که امروز نیز غزل حافظ بر دل می‌نشیند . و کسانی نیز که حافظ پژوه نیستند با آن زندگی می‌کنند:

فغان که آن مه نامهربان دشمن دوست

به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت

سپس حافظ، با اشاره به موقعیت رقیب، به درد دوری از یار خومی‌گیرد و از درمان آن چشم می‌پوشد. امروز هم در روزگار ما اصطلاح «درد بی‌درمان» بر زبان‌ها جاری است. و امروز هم با فغان. فقط گاهی احساس می‌کنی که دردهای بی‌درمان دیگری جای درد بی‌درمان عشق یا مقصود را گرفته‌اند:

من و مقام رضا بعدازاین و شکر رقیب

که دل به درد تو خوکرد و ترک درمان گفت

اکنون نوبت می‌رسد به بی‌وفایی باد صبا با سلیمان و ناباوری حافظ به گزارش‌های کم‌پایۀ این باد:

گره به باد مزن گرچه بر مراد وزد

که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت

در فصل دوم غزل حافظ حرف آخر خود را می‌زند. او هم مانند ما حرف‌های آخر مکرری دارد. حق هم چنین است. هستی را هر روز آغاز دیگری است و حرف آخری دیگر! و در روزگار او هم در چرخۀ معیوب هستی، فرصت استفادۀ از همۀ ظرفیت‌ها و استعدادهای هستی محدود بوده است و پرسش‌برانگیز. و حافظ می‌گوید، هرگز این عجوزه را هوای به کنار نهادن نیرنگ نبوده است و نخواهد بود. اما پیدا نیست که چرا برای «عجوزه» و «نیرنگ»   نام‌هایی چون «زال» و «دستان» را برگزیده است. برای این ایهام تنها موی سپید زال کفایت نمی‌کند. در عوض شراب کهنه مسکن درد کهنه است:

به مهلتی که سپهرت دهد زراه مرو

ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت؟

غم کهن به می سالخورده دفع کنید!

که تخم خوشدلی این است و پبر دهقان گفت

چنین به نظر می‌رسد که «درمان کردن» متفاوت از «دفع کردن» است. وگرنه حافظ به این زودی فراموش نمی‌کرده است که کمی بالاتر از «ترک درمان» گفته بوده است! لابد که «دفع کردن» اصطلاحی بوده است برای درپی مسکن بودن! یعنی در نظر حافظ می مسکن بوده است و نه درمانگر!

بیت بعدی کمی سرگردانم می‌کند. چون نه با «مسکن» سازگار است و نه با درمان! مگر این‌که بپذیرم که پذیرفتن حرف جانان آدمی را بی‌نیاز از چانه‌زدن می‌کند و رستگار. و چون قبول نظر حافظ از سرگردانی بی‌نیازم می‌کند، پس تن به تسلیم می‌دهم! و گمان می‌کنم که همۀ شیفتگان حافظ همین راه را می‌سپرند، تا نیافتد مشکل‌ها!

مزن زچون و چرا دم که بندۀ مقبل

قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

و در مطقع غزل، حافظ حرف اول خود را به شیرینی در آخر می‌آورد. زیرا حرف اول و آخر هستی گویا توجه به «مقصود» است و بقیه بهانه:

که گفت حافظ از اندیشۀ تو آمد باز؟

من این نگفته‌ام، آن‌کس که گفت بهتان گفت

شکر که باز هم فرصتی خواهد بود که با حافظ باشم. فکر نمی‌کنم همین امشب بمیرم!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM