روزنوشت

آرمانشهر حافظ  (61)

محفلی دیگر از اتفاق شکر و نمک!

 

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

......

 

باید چندبار بگویم که این یکی، یکی از زیباترین غزل‌های حافظ است؟ چندبار می‌خواهم به همجوشی و همنشینی زیبای واژه‌ها اشاره کنم؟ چندبار می‌توانم غزلی را موسیقی بدون کلامی بخوانم که جانشین هزاربانگ آدمی می‌شود؟ چند بار دیگر می‌توانم حاقظ را نگارگر و تندیس‌تراش بخوانم و یا جاده‌ای که انتهایش پیدا نیست و ازل و ابدش در هم تنیده است. یعنی هر نقطه‌اش هم ازل است و هم ابد!

در هرحال می‌گویم که این غزل بسیار زیباست. شیرینی کلام حافظ را در این‌جا «محفل» دیگری است. جایی که شکر و نمک به اتفاق لشکر انگیخته‌اند و ثابت کرده‌اند که جهان را به اتفاق می‌توان به تصرف خود درآورد و همه را می‌توان شیفتۀ خود کرد:

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

بیت بعدی طلایه دار سپاه متفقین است. – با این بیانیۀ خاموش که صف‌آرایی برای ستیزه نیست و تنها نشان از شکوه دارد. پای یک رویارویی در خلوت در میان است و بس! حافظ شکرگزار است که شمع آگاه از راز خلوتیان و آتش نهان او، موفق به افشای راز نمی‌شود و راز درونش در سر زبان آتشینش می‌سوزد و خورشید فلط یک شعله از آتش سینۀ حافظ است که فقط در آسمان دور زبانه می‌کشد:

افشای راز خلوت ما خواست کرد شمع

شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

زین آتش نهفته که در سینۀ من است

خورشید شعله‌ای‌ست که در آسمان گرفت

 و گل هم که آهنگ خودنمایی دربرابر دلبر حافظ را داشت، از بیم باد صبا ناگزیر از بستن غنچه شده است!

می‌خواست گل که دم‌زند از رنگ و بوی دوست

از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

حافظ نقش‌های شگفت‌انگیزبسیاری در «گردش پرگار» می‌بیند و با این‌که می‌گوید که «کس ندانست که در گردش پرگار چه» هست، «عاقلان» را نقطۀ «پرگار وجود» می‌داند! و در این غزل اعتراف می‌کند:

آسوده برکنار چو پرگار می‌شدم

دوران چو نقطۀ عاقبتم در میان گرفت

من در بیت زیر فقط نگاره‌ای زیبا را می‌یابم و لاغیر! حافظ نمی‌تواند از نگارگری صرف نظر کند. برای او بیتی زیبا مانند شاخه گلی زیبا است. – تصویرهای زیبا گل‌هایی هستند که در ذهن او می‌رویند و او به محض شکفتن آن‌ها، اقدام به چیدنشان می‌کند و در کنار غزل خود می‌گذارد. بنابراین من انتظار ندارم که حتما همۀ بیت‌های یک غزل به کار دریافت بهتر غزل بیایند. البته فراموش نمی‌کنم که هرکدام از گل‌های ذهن حافظ حتما آبشخوری دارند انگیزاننده!

آن روز عشق ساغر می خرمنم بسوخت

کاتش زعکس عارض ساقی دران گرفت

بعد باری دیگر، «مغان» همیشگی حافظ به میدان درمی‌آیند. می اکسیر خرد است و کوی مغان میخانه و جای خودیابی حافظ. او فارغ از فتنه‌های روزگار خود، با بالندگی و تبختر به میخانه می‌رود و بر این باور است که آگاهی از چگونگی بازی‌های روزگار و جهان فانی آدمی را سبکبال می‌کند و او را به سوی پیمانه‌های بزرک‌تر می‌کشاند...

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان

زین فتنه‌ها که دامن آخر زمان گرفت

می خور که هرکه آخر کار جهان بدید

از غم سبک برامد و رطل گران گرفت

مصرع اول بیت بعد شباهتی غریب دارد به تصویری «مدرن» از سهراب سپهری.

بر برگ گل با خون شقایق نوشته‌اند

کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

سپس در فصل دوم غزل نوبت می‌رسد به طنز تلخ حافظ دربارۀ تلون روزگار:

فرصت نگر که فتنه چو در عالم اوفتاد

صوفی به جام می زد و از غم کران گرفت

و سرانجام خواجه با شیرینی همیشگی خود، هم به ستایشی ملیح از خود می‌پردازد و هم دهان ریاکاران حسود را می‌بندد:

حافظ چو آب لطف زنظم تو می‌چکد

حاسد چگونه نکته تواند بران گرفت

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM