شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (62)

از بخشیدن جان چه باک؟

 

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم

......

 

در آرمانشهر حافظ، نازکدلی‌ها و گله‌های حافظ است که اندکی آرامش و آرایش فضای این شهر آرمانی را به‌هم می‌زند. گله از دوست و گله از ریا. پیدا نیست که کدام رفتار دوست حافظ را به گله وامی‌داشته است. بی‌وفایی دوست یا ناتوانی او از حضوری پیوسته! ظاهرا پیمانۀ حافظ در چشیدن عشق و مهر «چاه ویل» بوده است! آیا خود او نیز برای «دوست» چنین حضوری را داشته است؟ از مطلع این غزل که چنین برمی‌آید. او جان خود را برای یک تبسم می‌سپرد. عشق برای حافظ همسنگ هوا است. اگر عشق برای همه چنین بهایی می‌داشت، درنگ برای افتتاح آرمانشهر حرام می‌بود! نیاز حافظ به «مهر» به نیاز کودکان بی‌خبر از دشواری‌ها می‌ماند.

حافظ تندیسی چنان شفاف از خود برجای گذاشته است که حتی غبار روزگار درآن دوام نمی‌آورد. پیداست که چنین بشری به تبسمی جان می‌گیرد. همین است که او را از بخشیدن جان باکی نیست! در حقیقت صبح که از راه می‌رسد، نیاز به شمع هم خود به خود وجاهت خود را از دست می‌دهد. اینک تبسم یار، بودن را کفایت می‌کند. تصورش ممکن نیست، اما درکش آسان است. چون زندگی جانی تازه و انکارناپذیر می‌گیرد. این تبسم مضراب بر لب یار می‌کشد و ممد شنیدن صدای زندگی می‌شود و مفرح ذات! گوش جان که بسپری، صدای دف را هم می‌شنوی. مانند صدای ریختن نقل و نبات...

        تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم

        تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم

میدان خیال حافظ را محدودیتی نیست. واژه‌ها نیز با هرچند معنایی که دارند، با ظرفیت کامل در خدمت حافظ هستند. در حقیقت گنجینۀ کوچک واژگان حافظ ساکنان مجازی آرمانشهر او هستند و همه با هم آشنا! این واژه‌ها دست به دست که بدهند از ساختن هیچ «قصر هوشربایی» عاجز نیستند. بی‌هوده نیست که حافظ را لسان‌الغیب می‌خوانیم. زبانی از جنس قند و نمک.   چنین است که «داغ» هم می‌تواند «داغ» باشد و هم «رد پا». «زلف» هم می‌تواند مواج و دستخوش دلبری و هم می‌تواند سرکشی کند و سبب آزار شود. و با این همه، زلف می‌تواند برای تربت حافظ استعدادی فراهم آورد برای بنفشه‌زار شدن.    

        چنین که بر دل من داغ زلف سرکش تست

        بنفشه‌زار شود تربتم چو درگذرم

حافظ چه زیبا «در» و «آستان» را با هم جفت و جور می‌کند. آستان امید و دریچۀ چشم. و چه تصویر غریبی. معبود به جای انداختن چشم، از چشم می‌اندازد! من این گله را گله‌ای ملیح می‌پندارم از مردی که ظرف تمنایش «چاه ویل» است. اما حافظ چنان نازک است که گمان می‌کنی عن‌قریب خواهد شکست! گاهی احساس می‌کنم که حافظ برادۀ تنش را در خونش می‌چرخاند... اغلب فکر می‌کنم که اگر حافظ به ایماء و ایهام و تصویر دست نمی‌انداخت چه درمانده می‌شد در گزارش داستان و گزارش داستان چه به درازا می‌کشید.

        بر آستان امیدت گشاده‌ام درِ چشم

        که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

در بیت بعدی حافظ به جای «ساختن با ساقی» برای برانداختن بنیاد غم، سپاسگزار لشکر غم است که در روز بی‌کسی تنهایش نمی‌گذارد. سپس او با مهارتی شگفت‌انگیز، غم خود را به غمی مرغوب تبدیل می‌کند!

        چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک‌الله

        که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی زسرم

و آن‌گاه غلام مردمک چشم خود می‌شود که به هنگام شمردن درد درونش هزار قطره اشک می‌ریزد.

        غلام مردم چشمم که با سیاه‌دلی

        هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

در فصل دوم غزل حافظ بر این باور است که جلوۀ معبود چشم همه را می‌گیرد، اما نه به گونه‌ای  که او می‌بیندش.

        به هر نظر بت ما جلوه می‌کند لیکن

        کس این کرشمه نبیند که من همی‌نگرم

در مقطع غزل، حافظ افسرده‌حال سرانجام چنان از عشق خود مطمئن است که فکر می‌کند که اگر یار چون نسیم از بالای گورش بگذرد، او از شوق، در تگنای گور کفن خود را خواهد درید.

        به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد

        زشوق در دل آن تنگنا کفن بدرم

یه گمان من، این غزل، با این که چند تصویر زیبا دارد، استواری دیگر غزل‌های حافظ را ندارد. اما درست به همین دلیل من آن را به زندگی واقعی حافظ نزدیک‌تر می‌بینم! زیرا برنامۀ حافظ ثبت یک درد است، نه طنازی و نگارگری. این ایراد بر ما هم می‌تواند وارد باشد که انتظار داریم که همۀ غزل‌های حافظ شاهکارهایی بی‌چون و چرا باشند. شاید غافل از این‌که حافظ گاهی چنان کلافه می‌شده است که دست از عادت نگارگری می‌کشیده است. به خودمان که بازگردیم، می‌بینیم که بارها خواسته‌ایم که دردی را برای دوستی و یا محفلی فقط درمیان نهیم. بی‌آب و تاب!

با این همه، بازهم سرانجام زیبایی نگاه حافظ به نوعی حضور خود را برکرسی می‌نشاند: عبور یار چون باد از روی گوری منزوی پای تصویری را به ذهن آدمی می‌کشاند که غوغا می‌کند. ما پیش از مرگ کفن‌های خود را بارها و بارها در سکوت‌هایی مرغوب و نامرغوب، می‌دریم...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM