روزنوشت

آرمانشهر حافظ   (63)

معمای بودن!

 

فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم

بندۀ عشقم و از دو هر جهان آزادم

......

 

غزلی که امشب دارم در نگاه اول غزلی ساده است، اما از بیت دوم می‌اندازد مشکل ها! به گمانم حافظ آهنگ آن را داشته است که باری دیگر نگاهی بیاندازد به مسالۀ «بودن و نبودن»،   اما شیرینی کلامش به آدمی مجال تامل نمی دهد! از بیت اول پیداست که او نگرانی خاصی ندارد:

       فاش می‌گویم و از گفتۀ خود دلشادم

       بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم

اما پس از این که خود را به دور از هر دغدغه‌ای می‌نمایاند، اشاره به معمای بودن می‌کند. – معمای بودن و حضور انسان در این جهان. اما این اشاره، بر خلاف ظاهر، برای گله از کسی یا چیزی نیست. بلکه برای تبیین حضور است. اشاره به «چرایی» چیزی است که تاکنون کسی به پاسخ آن نزدیک نشده است. «بودن» اتفاقی است که افتاده است و دیگر هیچ کسی قادر به جلوگیری از آن نیست. و آدمی خود ناگزیر از پیداکردن راهی برای خروج از «بن بست بودن» است که کمتر سنگلاخ داشته باشد. این است که من حافظ را اگزیستانسیالیست می نامم! آدمی باید خود، خود و راه خود را بیابد. برخی راهی را که برای خود می‌یابند یک شاهراه است و برخی در کوره راهی سخت «انجام زندگی» می کنند. با کف پایی پر از خار مغیلان!

برای حافظ صورت مساله روشن و آسان است. او پرنده‌ای بهشتی است که آهنگ فسرده‌شدن از غیبت از بهشت را و افتادن به دامگه «بودن» را ندارد!

       طایر گلشن قدسم، چه دهم شرح فراق

       که درین دامگه حادثه چون افتادم

او خود را مانند دیگر «بهشتیان» فرشته‌ای می‌بیند که از بد حاثه «آدم» او را به «بودن خاکی» و «حضوری غیربهشتی» محکوم کرده است:

       من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

       آدم آورد در این دیر خراب آبادم

اما برای حافظ پروندۀ مهاجرت ناخواسته بسته شده است و «بودن» و حضور او را در دنیای خاکی، «معبودی» آهنگی تازه بخشیده است. و «معبود» زندگی در بهشت را، برای بودنی از لونی دیگر از یاد او برده است. در همین جا اشارۀ به این نکته را نباید فراموش کرد که حافظ در روزگار خود حتما از نشستن زیر سایه درخت و لب حوض لذت ها برده است که آن را با زندگی بهشتی سنجیده است:  

       سایۀ طوبی و دلجویی حور و لب حوض

       به هوای سر کوی تو برفت از یادم

اکنون «بالای دوست» است که جانشین بهشت است:

       نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

       چکنم حرف دگر یاد نداد استادم

اما پیداست که در هر حال این جا بهشت نیست و می تواند دغدغه‌های غیرمترقبه‌ای   به سراغت بیایند که هیچ‌کس را توان پیشگویی آن ها نباشد! نسیمی می‌تواند در راه عبور خود بر تو بوزد و عطر ناشناسی از «بودن» را به مشامت برساند و دامن کشان راه خود را دنبال کند. و چون هیچ نسیمی عادت به توقفی ناگهانی ندارد، تو بمانی و بوی عطری غیرمترقبه و ناگزیر حلقه به گوش در میخانه شوی و غم هردم ورقی تازه بخورد و فصلی تازه بگشاید. و چه حجیم است دفتر خاطرات حافظ!

       کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

       یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم؟

       تا شدم حلقه به گوش در میخانۀ عشق

       هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم

همین است که در فصل دوم غزل به ناگهان فصل تازه‌ای آغاز می‌شود. به قول باباطاهر هرچه دیده می‌بیند، دل را هوس آن است:

       می خورد خون دلم مردمک چشم و سزاست

      که چرا دل به جگرگوشۀ مردم دادم

خوب است که با اخلاق حافظ آشنا هستیم. ظاهرا او در مقطع غزل مدخل آن را از یاد برده بوده است! و با چه تصویر زیبایی!

       پاک کن چهرۀ حافظ به سر زلف زاشک

       ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم  

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM