شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (65)

حافظ در یکی از تنهایی‌های خود!

 

گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید

گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید

......

 

نمی‌دانم که چرا تمایلی به جدی بودن این گفت و گو ندارم. بیشتر، فکر می‌کنم که حافظ در یکی از ساعات تنهایی خود، در حالی که مسالۀ مشخصی نداشته است و جرعه‌جرعه در حال نوشیدن عشق و «وصل» بوده است، ناگهان دست به قلم برده است و «دیالوگی» را روی کاغذ آورده است. شاید برخی از عاشقان که در هجر یار اندوهگین هستند، بیشتر از مصرع اول بیت نخست غزل خوششان بیاید، اما همین و بس!

به گمانم حافظ، در ذهن عاشق‌پیشۀ خود، برای پرسش‌های گوناگون خود که هریک در روزگاری امکان حادث شدنشان می‌رود، پاسخ‌هایی را، برابر ذوق و یا تجربه‌های خود، اندیشیده است! اگر عاشقان می‌دانستند که هرگز غمشان سرنخواهد آمد، یا عشق را رها می‌کردند و یا خودشان را! اما   چون غریب‌ترین میل عاشقان دل‌بستن به امید و معجزه است، پیداست که مصرع نخست می‌تواند معجزه کند! دلبر می‌گوید، اگر «ماه» برآید، می‌تواند ماهِ دلداده بشود. تعلیق، نه به محال است و نه به حتم! و همین بسی امیدوارکننده.

       گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید

       گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید

کسی که دل خود سخت در گرو دارد، شاید متوجه بیت بعدی نباشد که «ماه» مورد آرزو را عادت این است که به مهرورزی زیاد پایبند نباشد:

       گفتم زمهرورزان رسم وفا بیاموز

       گفتا زماهرویان این کار کمتر آید

در بیت سوم حافظ باری دیگر دست به شرارت می‌زند! اگر دلداده را آهنگ ترک عشق باشد، دلبر راه دیگری را برای رهزنی مهیا دارد. در این‌جا خواجه به دلدادگان امید می‌بخشد.

       گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

       گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید

شگفت‌انگیز است که بوی زلف یار، که برای حافظ ویژگی بسیار انگیزاننده‌ای دارد، او را گمراه عالم می‌کند. اگر حافظ می‌گفت که بوی زلف یار در شب تیره در ظلمات هم برای یافتن یار کفایت می‌کند، من بیشتر باورم می‌شد... کما این‌که یار نیز این را می‌داند و مانند من از خاصیت جادویی عطر زلف خود مطمئن است.

       گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

       گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

بیت بعدی پیداست که حاصل یک خاطره است: نسیم خنکی، بر باغی دل‌انگیز وزیده است که هم از کوی یار آمده است و هم مانند تخت روانی یار را باخود آورده است!..

       گفتم خوشا هوایی که از باغ حسن خیزد

       گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

در بیت بعدی، گویی حافظ مطمئن از بندگی خود، خود را تسکین می‌دهد و نوش لب یار را با شرارت میزبان خود می‌کند!

       گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

       گفتا تو بندگی کن، کاو بنده‌پرور آید

و این بار نه تعلیق به محال، بلکه تعلیق به فرصت مناسب.

       گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد

       گفتا مگوی با کس، تا وقت آن برآید

و مقطع غزل که فصل دوم آن است، حامل پیامی است که می‌تواند تا پایان عمرت میزبانت باشد!

       گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد؟

       گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سرآید

اما من در هرحال می‌توانم شرمسار باشم که جز این که گفتم دستگیرم نشد و نمی‌توانم دستگیرباشم!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM