شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (64)

کارگاه دل!

همراه جهان ملک خاتون می‌توان به حافظ نزیک شد         

                                                              

                                             برای خانم دکتر فریدۀ معتکف

 

خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم

به صورت تو نگاری نه دیدم و نه شنیدم                                      

......        

 

واقعیت این است که هروقت دربارۀ حافظ چیزی خوانده‌ام یا دربارۀ سبک و شیوۀ او در سرودن بوده است و یا دربارۀ نوع عشق او که زمینی است یا آسمانی. و چیزه‌هایی از این دست. اما هرگز نخوانده‌ام و نشنیده‌ام که اگر عشق حافظ زمینی بوده است، معشوق حافط می‌بایستی چگونه آدمی بوده باشد و او دربارۀ حافظ چه فکر می‌ک‌رده است!

یعنی روزگار ما هم، با همۀ ادعاهایش، به حقوق زن در روزگار حافظ نگاهی بی‌اعتنا دارد. حافظ این حق را داشته است که خیال نقش مقصود را در کارگاه دل و دیده‌اش بکشد و در محضر عام مدعی شود که نگاری نه چنین دیده است و نه چنین شنیده است، اما از تمایلات این نگار نه خود او سخنی به میان آورده است و نه روزگار ما! این یکی ستم، ستم پنهانی است که تاکنون ناگفته مانده است... ما از تشنگی رستم بیشتر رنج برده‌ایم تا از بار رنجی که او بر دوش و مشیمۀ تهمینه نهاده است...

سعدی جهان‌دیده و بسیارسفرکرده هم، هنگامی که با حرکت کاروان، آرام جانش می‌رود، لب تر نمی‌کند که در آن هنگام «آرام جان» چه حال و هوایی داشته است. سعدی حتی نمی‌گوید که آرام جانش به کجا می‌رفته است و چرا می‌رفته است! چرا فکر نکنیم که لابد نگاه «مرد» به «زن» در آن روزگاران چنین سرد بوده است و امروز ما وارث چنان نگاهی هستیم!... البته فراموش نمی‌کنم که نظامی در منظومه‌هایش گوشۀ چشمی به «درد» زن انداخته است. و دیگر، تنی چند که پرداختن به آن‌ها جای ویژه‌ای می‌خواهد و سوگنامه‌ای...

می‌خواهم این اجازه را به خودم بدهم که خواستار گشوده‌شدن گفت و گویی دربارۀ معبودان حافظ و دیگر شاعران دست کم چند قرن پیرامون او بشوم. آیا انسانی لطیف چون حافظ در این باره کوتاهی کرده است، یا استعداد روزگار او بیش از این نبوده است؟ هرگز ندیده‌ام که پرده از گوشه‌ای از خلق و خوی زنان روزگاران گذشته به کنار رود. راستی را زنان میدان غزل‌ها که بوده‌اند و چه می‌توانسته‌اند بخواهند و چگونه مردی را می‌پسندیده‌اند؟ خط قرمز آزادی مشروع آن‌ها در کجا قرار داشته است؟ نقدی را هم که شاعران از دلبران خود کرده‌اند، حداکثر از بی‌وفایی آنها بوده است. فعلی انتزاعی و تقریبا ناشناس!

 

پیداست که از نقش تربیت در هنجارها غافل نیستم. ولی حافظ با شیرینی زبان خود کم پرسه نزده است در پیرامون داستان ها و نظرهای ممنوع! او اگر می‌خواست حتما این قدرت را داشت که پرده را اندکی به کنار زند. این ایراد چیزی از منزلت حافظ نخواهد کاست، اما از منزلت کاوندگان غزل‌های او چرا. و وقت آن رسیده است که این منزلت به زیر سؤال برود.

مگر در تاریخ ادب عریض و طویل خود چند رابعۀ بنت کعب داریم که اندکی گوشه می‌نماید؟ یا آن یکی مهستی. رابعه به هنگام سرودن تن شکنندۀ خود را چقدر لرزانده است؟ و دیگران چقدر تن او را لرزانده‌اند؟

       کاشک تنم باز یافتی خبر دل

       کاشک دلم باز یافتی خبر تن

       کاشک من از تو برستمی به سلامت

       ای فسوسا کجا توانم رستن؟

و یا:

       عشق او باز اندر آوردم به بند

       کوشش بسیار نامد سودمند

و یا

       دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد

       بر یکی سنگین دلی نامهربان چون خویشتن

       تا بدانی درد عشق و داغ مهر و غم خوری

       تا به هجر اندر بپیچی، پس بدانی قدر من!

این نمونه از پایان سدۀ چهارم هجری نشان می‌دهد که زن‌ها هم حرفی برای گفتن داشته اند! در هرحال من جای خلق و خو و تمنیات زن را در غزل‌های حافظ تقریبا خالی می‌بینم. صرف نظر از نقش زمانه. دست کم انتظار داشتم اندکی از خواست‌های مشروع مطرح می‌شدند. اگر چنین می‌بود، تردیدی نیست که شکوه روح حافظ جلوه‌ای  صدچندان می‌یافت. حتما بازوان ستبر، ابروان پیچیده، بالایی فاخر و رفتاری مدنی و نافذ در نزد زنان آن روزگار نیز ارجمند بوده است. در حال حاضر، زن در غزل تنها گلی رعنا است که به کار بوییدن می‌آید و انگیختن. من نشان دیگری به دست نیاورده‌ام.

آیا واقعا تنها زیبایی کفایت می‌کرده است تا خیال نقشی در کارگاه دل و دیده‌ای به تصویر کشیده شود؟ آرمانشهر حافظ ، که در آن جنگ هفتاد و ملت عذر نهاده شده است و هرنوع ریا و تذویر و دروغ مردود شناخته می‌شود، می‌توانست بسیار زیباتر و مدنی‌تر باشد...

اینک غزلی از حافظ را، با مهری همیشگی می‌خوانم و سپس دوباره بازمی‌گردم به بحثی که گشوده‌ام:

       خیال روی تو در کارگاه دیده کشیدم

        به صورت تو نگاری نه دیدم و نه شنیدم

سخن از وصلی بی‌درنگ است و سرو خرامان چشم سیاه و گردنی دلخواه! آیا حافظ با روحیۀ لطیفی که حتما داشته است، می‌توانسته است فقط به وصل بی‌درنگ فکر کند؟ او بارها از «همنشین» یادکرده است: «رفیق خیال» شده است «و همنشین شکیب» و از جدایی «یاران همنشین» گله کرده است و حتی بر این باور بوده است که «گر میان همنشینان ناسزایی رفت، رفت»! یعنی چشم‌پوشی از خطا یک اصل است.

        اگر چه در طلبت هم‌عنان باد شمالم

        به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم

گمان نمی‌کنم که حافظ تنها برای صفاتی که برمی‌شمارد، دوش به دوش باد می‌تازد و چون آهوی وحشی می‌رمد و برای رسیدن به آب سرچشمۀ مقصود، آب دیده می‌افشاند. باید پای صفات دیگری هم در میان بوده باشد که روزگار حافظ عادت به اشارۀ به آن‌ها را نداشته است! مانند بسیاری از عادت‌هایی که امروز ما می‌توانستیم داشته باشیم و نداریم! واقعیت این است که در غزل‌های حافظ فقط به خاطر خم ابروست که محراب به فریاد درمی‌اید.

امان که چقدر جای گفت و شود های حافظ را با معبودش خالی می‌یابم. این هم دلیلی دیگر بر عرفانی نبودن شعرهای حافظ! مولانا با «مقصود» حال و هوایی دیگر دارد. کافی است تنها به مثنوی «موسی و شبان» فکرکنیم. انگاری که حافظ شیفتۀ زیبایی است و جزآن چیزی را نمی‌بیند.

        گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه 

        که من چو آهوی وحشی زآدمی برمیدم

به گمان حافظ این‌بار بیش از هر غزلی دامن از دست داده است. او رنگین‌ترین تصویرها را به کار می‌بندد، تا آرام بگیرد، اما مرا بی‌قرار می‌کند. نمی‌توانم باور کنم که حافظ فقط آهنگ نگارگری داشته است. همیشه فکر کرده‌ام هنگامی که در باز می‌شود و دلبر وارد می‌شود، همۀ دلبران جهان وارد شده‌اند. با این‌که در این‌جا نشان‌ها اندک هستند... فقط دهان دلبر، باده‌فروش است و چند جلوۀ دیگر! فروش عشوه بر سر کدام بازار است که حافظ به آن دسترسی دارد. خواجه بارها بی‌هوده از کوچۀ یار گذشته است و با زخمی بردل بازگشته است. حالا می‌خواهد بسنده کند به غباری از کوچۀ یار، که تازه بوی خون دل ریش بشنود! چرا خواجه به آن «کرامت» و «کمال» اشاره نمی‌کند. مشکل من در همین‌جاست! حتما پای کرامت و کمالی هم در کار بوده است!...

حتما حافظ معبود خود را مخاطبی شایسته می‌دانسته است در صحبت دربارۀ «گوهری که از صدف کون و مکان بیرون» است... مگر می‌شود با معبود نشست و با «فروش فضل» به او مهر بیشتری از او نستاند! معبود حتما چنین می‌کرده است و بسا که حافظ از او فضیلت و ادب می‌آموخته است. بسا «کرامت» و «کمال» در ساغر لبان معبود بوده است و حافظ می‌توانسته «کرامت» و «کمال» را جرعه جرعه نخست بچشد و سپس بنوشد. مگر نگفته است که

حال دل با تو گفتنم هوس است

خبر دل شنفتم هوس است

لابد چنین است که این‌بار گفته است:

        زشوق چشمۀ نوشت چه قطره‌ها که فشاندم     

        زلعل باده‌فروشت چه عشوه‌ها که خریدم

        زغمزه بر دل ریشم چه تیرها که گشادی

        زغصه بر سرکویت چه بارها که کشیدم

        زکوی یار بیار ای نسیم صبح غباری

        که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم

بشری مانند حافظ طعم آموختن را جز این نمی‌تواند به تصویر بکشد. او حتی ایستاده نمی‌توانسته است از کسب فیض صرف نظر کند. افتان و خیزان، اما دامن‌کشان در جادۀ خیال. با میزبانی فضایی آکنده از عطر حضور. تصویر پشت سر تصویر. یکی از یکی زیباتر. چنین است که گاهی لب یار، مثل بادبادک، سوار نسیم است و از کوچه‌ای می‌آید که حافظ بارها از آن گذشته است! نه مثل فریدون مشیری فقط یک شب! بادبادک از روی سر «خراب» حافظ می‌گذرد و او را به پرده‌دری وامی‌دارد. برداشت من چنین است از بیت زیر. لابد که برداشت بهتری هم می‌تواند وجود داشته باشد! کدام پرده؟

        چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی

        که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم

لابد که پردۀ میان امید و ناامیدی! در تاریکی خوشبوی زلف یار امیدی به روشنایی روز نیست. ونه دیگر طعمی به طعم دور لب او... و به قول هم‌مسلک اگزیستانسیالیستش ژان پل سارتر: « بازی دیگر تمام است»!

        امید در شب زلفت به روز عمر نبستم

        طمع به دور دهانت زکام دل ببریدم

چه شده است که حافظ در مقطع غزل به خاک پای یار و نور دیدۀ خود که می‌تواند یار نیز باشد، سوگند یادمی‌کند که دل از چشم خود نیز می‌کند؟ لابد که «بازی دیگر تمام است»!        

        به خاک پای تو سوگند و نور دیدۀ حافظ

        که بی‌رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم 

واقعیت این است که تصویرهای زیبای این غزل چنان هوش از آدمی می‌ربایند که اصل داستان لوث می‌شود. هم ازیراست که من در آغاز این بخش به این فکر افتادم که ما به سبب حذف نیمی از واقعیت ها از سوی شاعران، تنها با نیمی از داستان‌ها آشنا می‌شویم. این واقعیت‌ها مربوط به نیمۀ انسان است. – نیمه‌ای که تازه انسان را کامل  می‌کند و راه کمال را می‌گشاید... گناه از استعداد ظرف ناقصی است که ما بنا بر سنت برای زندگی خود ساخته‌ایم... امان از دست این ظرف کم ظرفیت!

در سدۀ حافظ، آگاهی اندکی که از زندگی جهان ملک خاتون داریم، ژرفای این باور را که حضور زن تنها یا بیشتر برای «سرخوشی» مردان است، به خوبی نشان می‌دهد. دریغ که فرهیختگان فرهنگ و ادب نیز برداشت بهتری از زن نداشته‌اند. داستان از این‌روی اندوهبار است که حتی نمی‌توان به کسی ایراد گرفت. زیرا هنوز زن و واقعیت معنوی وجود و حضور او کشف نشده بوده است! حداکثر، خیلی که لطف داشتی، می‌توانستی زن را با آهوی زبان بسته مقایسه کنی که دایم در حال رمیدن و واپس‌نگریستن است!... با صفت‌هایی اشتهاآور چون بادام، غنچه، کمان، مو و میان و عطر مشک!... همین و بس.

مدت‌ها بود که پرهیز داشتم از به میان کشیدن این بحث، اما امروز می‌بینم جای این بحث درست در همین‌جاست. مگر «عشق» نیست که بخش بزرگی از مهر ما را به حافظ فراهم می‌آورد؟...

شاهزاده‌خانم جهان ملک خاتون، دختر جلال‌الدین مسعود شاه، که به نوشتۀ دولتشاه سمرقندی «ظریفه و مستعدۀ روزگار و جمیلۀ دهر و شهرۀ شهر» بود و شعرهای دلپذیری داشت، می‌تواند نمونۀ بسیار خوبی باشد برای نشان‌دادن استعداد بالقوۀ روزگار حافظ در داشتن شاعری همسنگ فروغ فرخزاد زمانۀ ما. اما این شاعر «روشنفکر» و «آزاده»، که جرات کرده است خود را برابر مردها بداند، محکوم بوده است به «خاموشی». حتی برای شاعر معاصرش عبید زاکانی، که ظاهرا می‌توانسته است درک «روشن تری» از اوضاع اجتماعی پیرامون خود داشته باشد. عبید زاکانی در سروده‌ای خطاب به خواجه امین‌الدین، وزیر پرمنزلت شاه ابواسحاق و همسر جهان خاتون، رسما جهان خاتون را، به این خاطر که غزل‌هایی با نگاه مردان برای معشوق‌ خود سروده است، روسپی ‌خوانده است! - با واژه‌هایی که من به هیچ عنوان قدرت تکرارشان را ندارم.  

برای به یاد آوردن شعر «گناه» فروغ فرخزاد و مقایسۀ او با جهان، دستم اصلا خالی نیست. مانند: «از شراب وصل او مستم دگر»...

خود جهان ملک خاتون در مقدمۀ دیوانش، که از آن فقط دو نسخه در کتابخانۀ ملی پاریس وجود دارد، می‌نویسد: «این ضعیفه، جهان بنت مسعود شاه، گاه‌گاه قطعه‌ای چون حال عاشقان بی‌سامان و چون ضمیرمشتاقان پریشان و چون دل اهل نظر شکسته و مانند امید ارباب هوس بر بی‌حاصل بسته و در عین ملالتی که تصاریف لیل و نهار روی می‌نمود، از برای مشغولی خاطر املا می‌کرد و حقیقتی به لباس مجاز برمی‌آورد و به آب اظهار وصف‌الحال آتش غصۀ ایام را تسکین می‌داد و هرچند جمعی که به واسطۀ قصور همت در ملاحظۀ صورت آن بازمانند   و به حسب قلت استعداد، نقاب از چهرۀ مقصود آن گشودن نتوانند، هرآینه این غرایب از قبیل معایب شمرند.

       هرچشم به خورشید نیارست نگرید

        هر قطره به دریا نتواند  پیوست  

... اما چون تا غایت به واسطۀ قلت و ندرت مخدرات و خواتین عجم کمتر در این مشهود شد، این ضعیفه نیز بر حسب تقلید، این قسم نوع نقصی تصور می‌کرد و عجیب از آن مجتنب و محترز می‌بود. اما به تواتر و توالی  معلوم و مفهوم گشت  که کبرای خواتین و مخدرات نسوان هم درعرب و هم در عجم به این فن موسوم شده‌اند... و دیگر خواتین عجم... بر حسب استعداد در این میدان اسب هوس را جولان داده‌اند».

پس اصطلاح «ضعیفه» سابقه‌ای طولانی دارد. پیداست که جهان ملک از سر فروتنی خود را «ضعیفه» نخوانده است. روزگار او را چنین می‌خوانده است.

با خبرهای ناچیزی که از زندگی جهان ملک خاتون، شاعر روزگار حافظ داریم، می‌دانیم که پس از کشته شدن عموی او شاه شیخ ابواسحاق در سال 757 یه فرمان امیر مبارزالدین، روزگار چندان به کام او نبوده است:

         به کنج مدرسه‌ای کز دلم خراب تر است

         نشسته‌ام من مسکین بی‌کس درویش

        هنوز از سخن خلق رستگار نیم

         به بحر فکر فرورفته ام زطالع خویش

         دلم همیشه از آنروی پر زخونابست

         که می‌رسد نمک جور بر جراحت ریش

         مرا نه رغبت جاه و نه حرص مال و منال

         گرفته‌ام به ارادت قناعتی در پیش

         ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهد

         چو نیست با کم و بیشم حکایت از کم و بیش

حافظ هم مانند جهان از دورۀ فرمانروایی امیر مبارزالدین دل خوشی نداشت. تازه پس از دورۀ این امیر ستم‌پیشه است که دوباره هردو شاعر شور زندگی می‌یابند.

غزلی دیگراز جهان خاتون مرا به یاد شعر «گناه» فروغ فرخزاد می‌اندازد. این غزل را به خوبی می‌توانست یک شاعر «مذکر»، رها از هرگونه دغدغه‌ای بسراید و به هنگام خواندن آن در جمع دوستان به خود ببالد! اما نه موجودی که محکوم به تکرار روزهای ملال‌آور خود بوده است و می‌بایستی حواس پنجگانۀ خود را انکار می‌کرده است. همین انکار «طبیعت» است که فاجعه است. مردان داستان‌های عاشقانه را خیلی ساده برای خود تعریف کرده‌اند: زن یعنی همین. و من تعربف دیگری را به آن می‌افزایم: زن یعنی همین و باید که دو گور داشته باشد. یکی در سینه و دیگری در گورستان!

نمی‌دانم که غزل زیر چند صباح در گور سینۀ جهان خاتون روزگارِ حافظ، که غزل‌هایش شهرۀ آفاق بوده‌اند، خفته است، تا سرانجام سر از کتابخانۀ ملی پاریس درآورد و به وسیلۀ هانری ماسه به زبان فرانسه ترجمه شود و به دست مردمی بیافتد که با سافو آشنا بوده‌اند و نانای امیل زولا را تحمل کره بودند:

       بر مثال نامه بر خود چند پیچانی مرا؟

       چون قلم تاکی به فرق سر بگردانی مرا؟

       چند بفریبی به تقریر و به تحریرم دگر؟

       این چنین نادان نیم، آخر تو می‌دانی چرا؟

       شاهباز وصل ما در دست تو قدری نداشت

       کز هوا در دست آوردی به آسانی مرا

       زآتش دل همچو خاکی چند بر بادم دهی

       وز دو دیده در میان آب بنشانی مرا

       هم زاول‌روز دانستم که در سودای تو

       حاصل دیگر نیاشد جز پریشانی مرا

       خاک ره گشتم که آویزم مگر در دامنت

       تا یکی جانا چو گرد از دامن افشانی مرا

       دردم از حد رفت، بنشین یکدم ای جان جهان

       کاندرین دردم تو درمانی تو درمانی مرا

نمونه‌هایی از غزل‌های جهان خاتون را که می‌خوانم تفاوتی میان آن‌ها و غزل‌های شاعران «مذکر» نمی‌یابم:

       بشکست چشم مست تو جانا خمار ما

       بربود زلف شصت تو از دل قرار ما

       دایم خیال قد تو در دیدۀ منست

       زیرا که جای سرو بود در کنار ما

       گفتم شکار زلف تو گشتم ستمگرا

       گفتا که هست خلق جهانی شکار ما

       گفتم وفا و مهر نداری چرا، بگو

       مست فراغتی تو از احوال زار ما

بی‌گمان ما امروز چند بیت بالا را بهتر از روزگار حافظ می‌فهمیم، اما نه هنوز کاملا. لایه‌های رسوب میراثی کهنسال اگر چه در پنج دهۀ اخیر ترک برداشته‌اند، اماهنوز ظرفیت کامل عواطف ما را رها نکرده‌اند! [پیداست که در این‌بحث، پای عواطف مشروع در میان است]

جهان ملک نیز مانند یک شاعر «مذکر» حق داشته است که بسراید:

       شوقم به وصل دوست نهایت پذیر نیست

       ای دوست از وصال تو ما را گزیر نیست

       گفتی که در ضمیر نمی‌آوری مرا

       ما را به‌جز خیال رخت در ضمیر نیست

پیداست که گلۀ جهان ملک، همان گله‌ای نیست که شاعری «مذکر» از معشوق می‌کند:

       ارزان ببرد از ما دل را به چشم و ابرو

       آخر چه شد که با ما دلدار سر گرانست؟

       ای دل حذر بباید کردن زغمزۀ او

       کان تیر  چشم مستش پیوسته در کمان است

و یا در غزلی دیگر:

       دلبر برفت و بر دل تنگم نظر نکرد

       وز آه سوزناک جهانی حذر نکرد

       آهم گذشت و بر فلک هفتمین رسید

       وز هیچ نوع در دل سختش اثر نکرد

       دادم به باد عمر عزیز و به عمر خویش

       یک بوسه‌ام نداد که خون در جگر نکرد

       دل با وجود آن لب شیرین همچو قند

       هیچ التفات باز به سوی شکر نکرد

       مسکین دل ضعیف جفادیدۀ جهان

       جز بندگی یار گناهی دگر نکرد

دلم بار نمی‌دهد که 1413 غزل جهان خاتون را به کناربگذارم. نه به خاطر زیبایی آن‌ها، بلکه از این روی که می‌توانم با خواندن این غزل‌ها به حافظ نزدیک شوم. به آسانی می‌توان پذیرفت که سروده‌های جهان ملک خاتون بهترین راهی است که ما را به «مقصود» حافظ نزدیک می‌کند. مگر ما خواستار آن نیستیم که یک بار به درون «دلبر» حافظ نزدیک شویم؟ جهان خاتون تنها زن روزگار حافظ است که درونی‌ترین صدایش به گوش ما می‌رسد. بانگی که در انزوای قفسۀ سینۀ او و قفسه‌ای از کتابخانۀ ملی پاریس و قفسه‌ای در توپقاپی سرای استانبول، در غربت با سکوت خوگرفته است.

1413 غزل گنجینه‌ای است گران‌بها برای جستن «مقصود» و «زلف‌آشفته» حافظ در درون آن.

دیوان جهان ملک خاتون رود پرجنب و جوش غریبی است که با دلتایی آرام و آکنده از شرمی پنهان به اقیانوس مواج حافظ می‌پیوندد... باری دیگر دلم بار می‌دهد که خواهش کنم که چاوشان را خبر کنید!...

تردید دارم که حافظ صدای جهان خاتون را نشنیده باشد و تردید دارم که او با همۀ لطافت و نجابتش به اندازۀ شنوندۀ امروزی از این صدا متاثر شده باشد. باری دیگر می‌گویم، چون استعداد زمانۀ حافظ ظرفیت تاثری بیشتر را نداشته است!

       بیا که بی‌رخ خوبت نظر به کس نکنم

       به‌غیر کوی تو جای دگر هوس نکنم

       مرا سریست به درگاه تو نهاده به خاک

       که التجا به‌جز از تو به هیچ کس نکنم

       بگو حوالۀ من تا به‌کی به صبر کنی؟

       به جان دوست که من غیر یک نفس نکنم

       به روز وصل به پای تو گر رسد دستم

       گرم به تیغ زنی روی باز پس‌نکنم

       صبا بگوی به گل از زبان بلبل مست

       که من تحمل از این بیش در قفس نکنم

       دلا مرا به جهان تا که جان بود در تن

       زعشق سیر نگردم، ز عیش بس نکنم

سعید نفیسی در شمارۀ هفتم راهنمای کتاب (سال یازدهم، 1347)، پروین دولت‌آبادی در کتاب «منظور خرد» و پوراندخت کاشانی راد به همراه کامل احمد نژاد در مقدمۀ «دیوان کامل جهان ملک خاتون» بیش از بیست غزل (دولت‌آبادی) یافته‌اند که به خوبی نشان‌دهندۀ ارتباط میان جهان و حافظ است. دست کم به وسیلۀ تضمین و استقبال...   اما از کنار این ارتباط نباید به سادگی گذشت... دیوان جهان ملک بخشی از تاریخ اجتماعی ایران در روزگار حافظ است که کاویدن آن مجالی دیگر می‌خواهد. بسا که زنان دیگری نیز از این دست بوده‌اند که متاسفانه به کتابخانۀ ملی پاریس راه نیافته‌اند و یا ادوارد براون به هنگام حضور در ایران کمتر جسته است!!!

به ناچار مجلس زن شکنندۀ دیگری از روزگار حافظ را، که نشانی از او برجای مانده است، با یک رباعی شیرین از او ترک می‌کنم:

       گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم

       صوفی شوم و گوش به منکر نکنم

       دیدم که خلاف طبع موزون منست

       توبت کردم که توبه دیگر نکنم

واقعیت این است که ما مردها غفلت بسیاری کرده‌ایم در اجازه‌دادن به تکرار ملال در زندگی زنان. ما تنگنا را فقط در مورد خود به رسمیت شناخته‌ایم! و در هر شعری هم که به خاطر آن‌ها سروده‌ایم، تنها به تسکین خود پرداخته‌ایم. جالب این‌جا است که جهان خاتون‌ها را به قلمرو عرفان نیز راه نداده‌ایم، تا صدایشان اندکی به بیرون بتراود! گویا زن‌ها عارف هم نمی‌توانسته‌اند باشند.

در روزگار ما نیز چندتن از زنان شاعر کوشیده‌اند تا به نیمۀ دوم و غایب انسان تولدی دوباره ببخشند. از آن میان فروغ فرخزاد. فروغ توانست اندکی از بار سنگین «مشیمۀ بشر» بکاهد. بی‌تردید جای گفت و گوی حافظ با فروغ در سدۀ هشتم هجری خالی بوده است! چه می‌دانیم، شاید هم کسانی بوده‌اند که می‌توانسته‌اند رخنه‌ای از لونی دیگر در نگاه حافظ کرده باشند. مگر او نگفته است که نگارش «به غمزه مساله‌آموز صد مدرس شد»؟

هیچ نمی‌دانم که برداشت حافظ از جهان ملک خاتون چه بوده است. حتما زیبایی او و هنرش حافظ را بیشتر انگیخته است تا زندگی ملال‌آورش!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM