شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (60)

باور نکنم چه کنم؟

 

ساقی بیا که یار زرخ پرده برگرفت

کار چراغ خلوتیان باز در گرفت

......

 

نمی‌توانم باورکنم که:

حافظ به تعداد غزل‌هایش عاشق شده است،

حافظ برای هر معشوق نیازی به سرودن حداقل ده غزل را داشته است،

حافظ از بام تا شام جز شیفته و یا عاشق شدن کاری نداشته است،

حافظ هیچ مسؤلیتی را در قبال همسرش (و خانواده) احساس نمی‌کرده است،

حافظ می‌توانسته است این همه شهرآشوب را بر سر راه خود ببیند و   یک دل نه و صد دل عاشق شود،

حافظ می‌توانسته است با هر زلف‌آشفته‌ای سر گفت و گو را باز بکند،

حافظ می‌توانسته است به هر محفلی که خندان‌لب و مستی داشته است راه بکشد،

حافظ می‌توانسته است زندگی خصوصی خود را بر سر هر بازار ببرد و مردمی که او را می‌شناخته‌اند با سر انگشت به یکدیگر نشانش دهند و بگویند که او به تازگی باز عاشق شده است و یا به تازگی باز مورد بی‌مهری قرار گرقته است،

حافظ می توانسته هر عشقی را بازگو کند،

حافظ شب روز مست بوده است و مردم شیراز بیش از مردم امروز ایران او را می‌شناخته‌اند و دوست داشته‌اند، و این همه مهر نسبت به او ذخیرۀ قرن‌ها عشق به او نیست،

حافظ در شیراز و ایران پیش از بیش از ششصد سال، با امر به معروف‌ها و نهی از منکرها بیگانه بوده است...

نه! نمی‌توانم باور‌کنم!

اما باور نکنم چه کنم؟ او خود مدعی است که چنین بوده است و کاری هم نکرده است که حرف و ادعایش را باور نکنی! او خود لقب لسان‌الغیب را به خودش نداده است. او خود آرامگاه رعنایش را نساخته است که فکر می‌کنی که زیوری است که آن را از بهشت آورده‌اند. او فقط زمینه را فراهم دیده است برای این توصیه که بر تربتش که می‌گذریم همت بخواهیم و بدانیم که این تربت زیارتگه رندان جهان خواهد بود.

پس شاید راز این همه محبوبیت حافظ   در صداقت تکرار نشدنی اوست در به تصویر کشیدن خیال‌های خود. - خیال‌هایی که بیرون از چارچوب مدنیتی سنتی (و مدنیت شناخته بشری) نقش می‌بندند و به انسان بسیار شکننده، حضوری استوار و رها و آزاد می‌بخشند. در نگاره‌های حافظ هیچ چیز معصومیت «خواهش» انسانی و به حق انسان را به بند نمی‌کشد. انسان به طور طبیعی می‌تواند بشکفد و «خواستنی» و «خوش عطر» باشد! مثل گل‌های «وحشی»!

در این غزل ذره‌ای از غبار اندوه به چشم نمی‌خورد:

ساقی بیا که یار زرخ پرده برگرفت

کار چراغ خلوتیان باز در گرفت

می‌بینم که دیگر لازم نیست، «شمع را باید از این خانه برون‌بردن و کشتن»! «خلوت» می‌ماند برای «واعظان بی‌عمل»! حالا:

آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت

وین پیر سالخورده جوانی زسرگرفت

حافظ اهل کینه و انتقام نیست. او اهل بشارت است:

آن عشوه داد عشق که تقوی زره برفت

وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت

عجبا! شکردهنان را رونق کار است.:

زنهار ازان عبارت شیرین دلفریب

گویی که پستۀ تو سخن در شکر گرفت

حالا رسولان عشق می‌توانند رسالت خود را آشکار کنند:

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود

عیسی‌دمی خدا بفرستاد و برگرفت

و حالا دیگر جایی برای متظاهران نیست نیست!

هر حوروش که بر مه و خور حسن می‌فروخت

چون تو درآمدی پی‌ کاری دگر گرفت

چه پرشکوه است پیچیدن صدای این تحول در هفت‌گنبد جهان. حافظ به ناگهان با سه چهار واژۀ جادویی از گنجینۀ خود، به گونه‌ای غریب همۀ ظرفیت و استعداد فضای کون و مکان و جهان هستی را به اشغال خود درمی‌آورد!   همین توانایی است که از شمس‌الدین محمد لسان‌الغیب می‌سازد. – مردی که می‌تواند ساختمان فکری خوانندۀ غزل خود را دربست در اختیار بگیرد و ذهن او را همنشین افلاک کند!

زین قصه هفت‌گنبد افلاک پرصداست

کوته‌نظر ببین که سخن مختصر گرفت

و حافظ با چه «ملاحت شیرینی» خود را برای چشم باز «جهان‌بینی» که دارد می‌ستاید و کسی را، با فخری که می‌فروشد، نمی‌آزارد. حافظ همۀ عسل زیر افلاک را در دهان شگفت‌انگیز خود دارد و با این همه شیرینی، دست از نمک هم نمی‌شوید. آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش! آفرین بر او که شایستۀ صد چندین است!

 

حافظ تو این دعا زکه آموختی که بخت

تعویذ کرد شعر ترا و به زر گرفت

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM