آرمانشهر حافظ (72)
هنوز فاصله با «عشق» حافظ همچنان باقی است!
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چها کرد
روز نخستی که آهنگ خواندن غزلهای حافظ را کردم، راههای متفاوتی پیش رویم بود که من از آن میان شیوۀ دستهبندی نکردن غزلها را پیش کشیدم و تسلیم نگاه بیشایبه شدم. مگر نیست که خود حافظ نیز غزلهایش را بدون رعایت فصلبندی موضوعی سروده است و بسا که در میان سرایش دو غزل دهها سال فاصله افتاده است؟
اینک، با توجه به اینکه «عشق» مایۀ اصلی نقریبا همۀ غزلهای حافظ است، باهر غزلی که به دست میگیرم، درک «عشقهای حافظ» برایم دشوارتر میشود. از نخست بنا داشتم که نگاهم به غزلها بیشایبه و برداشتهایم برپایۀ فهم خودم باشد و به این شیوه همچنان وفادار ماندهام. اما هربار به بهانهای موجه، به قدر بضاعت، به «عشق» مورد نظر حافط نیز پرداختهام.
در غزل پیشین غرق در «آن» حافظ شدم و همچنان «غرق» در آن ماندم و نتوانستم به دیار درون حافظ راهی بجویم. از سوی دیگر میدانم که رهاکردن مدخل «عشق» در دیار درون حافظ، یعنی بستن دیوان او...
اما بیش از شش سده است که خوانندگان حافظ، با همۀ ناهنجاری هایی که ناگزیر از تحمل آنها بودهاند، هرگز دیوان حافظ را نبستهاند. به یاد «کلب حسین» بقال کاملا بیسواد روستایی میافتم که در سال 1336 آموزگارش بودم، که حافظ را ازبر داشت و گاهی خود نیز به استقبال حافظ میرفت و غزلی عاشقانه میسرود! پیشتر نیز به او اشاره کرده ام. او غزلهای خودش را به جای کاغذ، بر دیوار دلش مینوشت... دریغ که آنروزها، در آن روستای مفلوک و افسرده و خالی از مجال، غفلت کردم. یعنی عقلم نرسید که از او بپرسم، که کدام عشق!...
لابد که «عشق» چیزی است جادویی و بینیاز از «معشوق»! اما در این صورت «زلفِ آشفته» و «چاهِ زنخدان» و «خمِ ابرو» چرا خودشان را به میان میاندازند و «مظروفِ آن» از کجا سردرمیآورد و «بادِ صبا» چرا باید با همۀ سرگردانی خودش، «پیکِ سحری» شود و گاهی برای دقالبابی، بر سر راه دور و دراز خود درنگ کند و در گیسوی پیرامون گوشی بپیچد و راهش را دور کند؟
گاهی فکر میکنم که هریک از ما تصوری از عشقی آرمانی داریم، که بخشی ناچیز از مواد این «تصور» از خودمان و برگرفته از تجربههای ناچیز خودمان است و بقیه از رسوب بازمانده از «خاطرات بشر»! خاطرات مردمی که در گذشته زیستهاند و هر کدام ذراتی بر «استالاکتیت»های عشق افزوده اند!... مانند ذرات عشق لیلی و مجنونها...
و گاهی فکر میکنم که حافظ این توانایی را داشته است که این «استالاکتیت»ها را بتراشد و هرآنچه را که به عشق آرمانیش نمیماند بتراشد و بریزد پایین، تا «تندیس عشق ناب» و یا به تعبیر او «تندیس <آن>» پدیدار گردد!
پس «عشق» حافظ نوعی «تندیس عشق در کمالِ کمال» است. نه عشق شانزدهسالگی من که در راه دبیرستان میدیدمش و هرگز، حتی یک بار، با او همسخن نشدم. اما هربار کلافه شدم و امروز فقط پالتوی ارغوانی او را به یاد دارم و از خودش هیچ! سه سال با «هیچ» زیستم، تا «هیچ» خود را به اثبات رساند وعلنا «هیچ» شد!
امروز فکر می کنم که «عشق» حافظ «چیزی» بوده است در آرمانشهر او با نشانههای کمرنگی از «عشق» جهان ملک خاتونها! «عشق» حافظ «تندیس عشق» بوده است و الگوی عشقها! و حافظ با هر غزل خود ، صیقلی نو زده است به «تندیس عشق»! تندیسی که از «استالاکتیت» عشقها تراشیده شده است و به کمال رسیده است و دارای «آن» شده است و در آرمانشهر او بر سر برزن نهاده شده است. زلفآشفته و خندانلب و مست، که میتوان بندۀ طلعتش شد و یا مثل غزلی که در دست داریم،«غلام همت نازنین»اش! حالا کوچه های شیراز پنجرهای نداشته باشند! هر اشکوب دل حافظ که پنجره دارد... او قدرت این را دارد که با گذر نسیم در «هزارطاقی» خود، هزار «جادو» را رسد کند و از روزن هر طاق، فلقی دیگر را ببیند. و تا شفق غزلی تازه بسراید و سپس آن را تا به سحر و فلقی دیگر مثل آب نبات بمکد.
اما اگر برداشتم درست باشد، نباید فراموش کنیم که امروز «الفبا»ی نگاه ما دگرگون شده است و باید که به گنجینۀ واژگان حافظ در روزگار خود حافظ نگاه کنیم! برای نمونه، امروز «صبا» و «باد صبا» اصطلاح مردهای بیش نیست و «بلبل» و سحرخیزی او هم دیگر اعتبار پیشین خود را ندارد و «گل» مقامی تشریفاتی یافته است... و خیالی را که حافظ در سه بیت اول به تصویر کشیده است، در روزگار ما دیگر چندان بُرشی ندارد:
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چها کرد
نقاب گل کشید و زلف سنبل
گرهبند قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبل عاشق به افغان
تنعم از میان باد صبا کرد
دو بیت زیر نیز، با واژگان همیشگی حافظ، چشماندازی است متداول در گذر حافظ، که متکی بر خیال نقش است تا تجربه. تندیسی است خوشتراش از قطعه مرمری عظیم که حافظ قطعات اضافی آن را تراشیده است. نسیمی که در درون سنگ مرمر محبوس بوده است، آغاز به وزیدن کرده است و مرحم مرمرین دردی مرمرین شده است. بگذار خردهگیران به من خرده گیرند. به حرمت آن لحظههای زیبایی که حافظ را درآغوش گرفته بودهاند، خردهگیران را حتی میتوانم دوست داشته باشم و میل به خردهگیریشان را عذر نهم!... برایم مهم این است که یکی از عقدههای درونم بال میگشاید و از من فاصله میگیرد...
ازان رنگ رخم خون در دل انداخت
وزین گلشن به خارم مبتلا کرد
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شبنشینان را دوا کرد
در فصل دوم غزل، برداشت حافظ «به روز» میشود. حافظ هنجاری را به ثبت تاریخی میرساند که گویا ریشه در اعماق رفتارهای بشر دارد. بسیار شاهد بودهام که بیت بعدی را بسیاری از درون برآوردهاند، بیآنکه حافظ را بشناسند:
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
و حافظ چقدر زیبا «خطا» را در برابر «جفا» قرار میدهد. یکی در پیوند با «طمع» است و آن دیگری پاسخ انتظار «وفا»!
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
اما پیداست که او تجربۀ خوبی با همت نازنینی نیز داشته است! البته نباید فراموش کرد که حافظ به هیچوجه نمیتوانسته است «یار» آسانی بوده باشد. مخصوصا برای همسرش!
غلام همت آن نازنینم
که کار خیر بیروی و ریا کرد
از دولتمردان روزگار حافظ، گویا رکنالدین ابوالوفا به حافظ عنایتی داشته است. نمیدانم که اگر خواجه بیت زیر را نمیسرود، چقدر میتوانست جای آن خالی بیفتد! تنها چیزی که میتواند تسکینم دهد، ناآگاه بودنم از واقعیتی مهم برای حافظ است. ما عادت نکردهایم که در غزلیات حافظ، از نگاه با وفای یک دولتمرد بشنویم! شاید مقطع غزل نیز در پیوند با بیت پیشینش باشد!. آیا ابوالوفا نیز مانند حافظ میاندیشیده است؟ واقعیت این است که ما با محفلهای حافظ نیز کاملا بیگانهایم و حافظ در اشارههای خود بسیار خسیس است! اگر صدبار هم این غزل را از نو بخوانیم، همچنان حافظ در نقطۀ پرگار خواهد ماند و ما سرگردان دایرۀ پرگار خواهیم بود. و نخواهیم یافت نازنینی را که خواجه غلام همت اوست!...
وفا از خواجگان شهر با من
کمال دولت و دین بوالوفا کرد
بشارت بر به کوی میفروشان
که حافظ توبه از زهد و ریا کرد
میبینم که در این غزل نیز مشکلی که دربارۀ عشق از دید حافظ دارم، حکایتی است همچنان باقی! چارهای نیست. این شیوهای که برای خواندن غزلهای حافظ برای خودم گزیدهام شیوهای است که باید پس از خواندن همۀ غزلهای حافظ مرا به یک برداشت کلی برساند. ناامید نیستم. در این میان فراموش هم نمی کنم که حافظ هم «بشر» است و از پیچیدگیهای خود اصطلاح «بشر» هنوز چیزی کاسته نشده است!
آرمانشهر حافظ، با همۀ ویژگیهای خود، آکنده از بشر است. و دیگر اینکه گزارش چگونگی این آرمانشهر محدود است به حدود 450 غزلی که در حدود پنجاه سال سروده شدهاند و امکان مرتبکردن آنها از نظر تاریخ سرایش امری است محال!
با فروتنی
پرویز رجبی