سحرنوشت

آرمانشهر حافظ  (78)

نشانی از گفت و گوهای محفل‌های روشنفکری

در روزگار حافظ

 

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد!

ورنه اندیشۀ این کار فراموشش باد!

 

به برداشت من با غزل بسیار پیچیده‌ای سر و کار داریم. ایهام بسیار است و نشان‌های مشکل‌گشا بسیار مات و کمرنگ. افزون براین حافظ در آمیختن چندین مساله با یکدیگر کوتاهی نکرده است. این غزل نمونۀ بارزی است از ناگزیری هنرمند در خودسانسوری و قناعت در سخن برای طرح مساله‌های مطرح روز. با این همه پیداست که شاعر به «رندی» از عهدۀ کار برآمده است. به ویژه این‌که مخاطبان «غیرخودی» نمی‌توانسته‌اند از عهدۀ ایهام حافظ برآیند.

بنابراین برداشت من از «مکنونات» این غزل می‌تواند، دست کم در مواردی، نادرست باشد. اما خوشحالم که از پیش کارم را با این قید آغاز کرده‌ام که نگاهم به غزل حافظ بی‌شایبه و فی‌البدیهه خواهد بود، تا سرانجام دریابیم که مردمی در حد من دیوان حافظ محبوب ما را چگونه می‌خوانده‌اند و می‌خوانند و چگونه است که بیشتر خوانندگان حافظ،  به رغم نادرستی احتمالی برداشتشان از «منظور» حافظ، شیفتۀ او بوده‌اند و هستند!

بیت اول غزل، با «شرارت» لبریز از طنز گیج‌کنندۀ حافظ آغاز می‌شود! جسته و گریخته می‌دانیم که حافظ با جماعت صوفیان میانۀ خوبی نداشته است و آن‌ها را که در حقیقت می‌بایستی پارسا باشند، ریاکار می‌خوانده است و چون پارسایان باید از نوشیدن می پرهیزکنند، آن‌ها را به طنز به نوشیدن به اندازه دعوت می‌کند.  پیداست که اشارۀ حافظ  به شرب مدام آن‌ها بوده است. اشارۀ حافظ ، اشاره به انکار صوفیان است. گمان می‌‌کنم که خواجه حتی به سرسلسله‌‌های مشهور آن‌ها عنایتی نداشته است. حتی اگر از تصویری از سروده‌های آن‌ها سود برده باشد. در پایان این نوشته‌ها، اگر مجالی باقی مانده باشد، باری دیگر به این داستان بازخواهم گشت. اگرچه دوستی دانا، جای اشاره را، جایی قی‌البدیهه می‌داند. در این‌جا تنها به این اشاره بسنده می‌کنم که حافظ می‌توانسته است بیبشتر با آدمی مانند خیام میانه‌ای بسیار خوب داشته باشد. البته با پوشاندن قبای خوشبینی بر بدبینی افراطی او. همچنان که از شوخ طبعی‌های استاد و دوستش عبید زاکانی نیز با وقاری متعادل استفاده کرده است!

        صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد!

        ورنه اندیشۀ این کار فراموشش باد!

بیت بعدی هم برای من پررمز و راز است و درک منظور حافظ برایم آسان نیست. شاید منظور این دعای خیر است که بخشندۀ یک جرعه می، با همان دستی که می می‌بخشد، می‌تواند موفق به درآغوش‌کشیدن «مقصود» شود!

        وانکه یک جرعه می از دست تواند دادن

        دست با شاهد مقصود در آغوشش باد!

بیت سوم نیز پرایهام است. شاید منظور خواجه از اشاره بر بی‌نقص بودن آفرینش، تبرئۀ نوشندگان باشد. چون هرکاری که از آدمی سرمیزدند، از ازل رقم خورده است. این بحث پای مرا می‌کشاند به مقولۀ جبر و اختیار و منشاء و چگونگی وجود شر در جهان، که فاقد صلاحیت پرداختن به آن هستم. قرار هم نیست که خوانندۀ متوسط‌‌ الحال حافظ اهل کلام معتزلی و اشعری و حکیمان مشاء و اشراق را بشناسد. و این نه به این معنا که خوانندۀ دیوان حافظ می‌تواند ذهنی کاملا خالی داشته باشد. در سرزمین حافظ، دست کم از روزگار دانشگاه جندی شاپور و انوشیروان و پناهنده شدن حکمای افلوطینی به دربار ایران و سپس در دورۀ اسلامی با مکتب خسروانی، گفت و گوهای فراوانی دربارۀ خیر و شر شده است. بگذریم از جهان‌بینی آیین زرتشت. پیداست که حافظ در «علم کلام» بسیار چیره‌دست بوده است.  و پیداست که خواجه با «مواقف» مولانا عضدالدین ایجی، که در روستای ایج در نزدیکی شیراز می‌زیسته است، و یا با «مرصادالعباد نجم رازی» آشنایی کامل داشته است و از این دو بسیار آموخته بوده است. چنین نیست که لسان‌الغیب ما در خرد از فردوسی و در فلسفه از خیام و در طنز از عبید زاکانی بهره برده باشد و در علم کلام دست‌هایی خالی داشته باشد! حیرانی ما بیشتر ناشی از «دودلی» و  «رندی» و «شرارت» اوست!

        پیر ما گفت: خطا بر قلم صنع نرفت

        آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد!

دربارۀ «شاه ترکان» هم حافظ، با آوردن داستان «خون سیاووش»، پای افراسیاب را به میان کشیده است، اما قطعا منظور او شاه شجاع ترک بوده است که از سوی مادر از ترکان قراختایی بود و خود اتابک فارس. به این ترتیب، در بیت زیر هم نشانی می‌یابیم از گفت و گوهای «محفل‌های روشنفکری» روزگار حافظ در شیراز. شاید اگر به جای این غزل یک قصیده می‌داشتیم، دربارۀ این محفل‌ها بیشتر می‌شنیدیم! آوخ که چقدر خالی است ذهن ما دربارۀ این محفل‌ها! لابد که مدعیان، معترضان به حکومت بوده‌اند، که حافظ به شیوۀ خود به آسانی آن را گزارش می‌کند. از چند سده پیش از حافظ، ایران پیوسته شاهد «سیاوش‌ها» بود و «سیاوشون‌ها»!

        شاه ترکان سخن مدعیان می‌شنود

        شرمی از مظلمۀ خون سیاووشش باد!

ای امان! بیت بعدی نیز ما را با «آینه‌داران» اش گرفتار می‌کند. آیا می‌توان با «آینه‌داران» به آیینۀ سفرۀ عقد فکر کرد؟ نمی‌دانم. اما «لب بوسه‌ربایی از بر دوش» مطلبی روشن است! البته نه الزاما به شیوۀ حافظ! با این همه، من می‌توانم به مشکل دیگری نیز بیاندیشم: حافظ خیلی راحت از «بوسه‌ربایان» سخن به میان می‌آورد و بر خلاف انتظار، حسادتی در میان نیست! 

        چشمم از آینه‌داران خط و خالش گشت

        لبم از بوسه‌ربایان بر و دوشش باد!

درک فصل دوم غزل دشوار نیست. الا «شکرین‌‌پسته»! اگر در روزگار حافظ پستۀ شیرین (مانند پستۀ شور) وجود نداشته است، پیداست که حافظ پسته دلخواه خود را میهمان  شیرینی خودش کرده است! به ویژه این‌که «مقصود» چشمانی نوازشگر و مردم‌دار داشته است. چنین یاری اگر خون حافظ را به قدح هم بریزد، نوشش!

        گرچه از کبر، سخن با من درویش نگفت

        جان فدای شکرین پستۀ خاموشش باد!

        نرگس مست نوازش‌کن مردم‌دارش

        خون عاشق، به قدح گر بخورد، نوشش باد!

مقطع غزل باز مرا بی‌درنگ و بی‌دلیل به یاد جهان ملک خاتون می‌اندازد. لابد که حکمتی در کار است!

        به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ

        حلقۀ بندگی زلف تو در گوشش باد

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM