آرمانشهر حافظ (79)
رقص فلک در حضور دلدار!
رواق منظر چشم من آستانۀ تست
کرم نمای و فرودآ که خانه خانۀ تست
به گمان من این غزل بیشتر در مدح عشق سروده است. یا در ستایش «مقصودی» از حافظ که در بسیاری از غزلهای حافظ حضور دارد. همانگونه که چندبار اشاره کردهام، پیداست که حافظ نمیتوانسته است به تعداد غزلهایش مقصود و معشوق داشته باشد. شاعران امروز نیز در شعرهای عاشقانۀ خود چنین میکنند. یعنی نخست «خیال نقش» عاشقانهای را در سر میپرورانند و بعد با سرودن سطر اول انگیخته میشوند و به کار خود ادامه میدهند! البته پیداست که بذر این «خیال» را در ذهن خود داشتهاند و در حال و هوایی شاعرانه به این بذر امکان نمو دادهاند! گاهی هم پیش میآید که شاعری نخست تصویر یاری را در ذهن خود ساخته است و سپس منتظر یافتن او مانده است!
نگارگران نیز گاهی با پروردن معشوقی خیالی در ذهن خود، نگارۀ او را میکشند. این هنجار نشان میدهد که زندگی آدمی بدون عشق دشوار است و باید که خواه به کمک عشقی مجازی و خواه با عشقی حقیقی مهر خود را به ثبت برساند. همین است که گاهی تشخیص عارفان از غیر عارفان دشوار میشود. البته خود شاعران هم گاهی به این دشواری دامن زدهاند.
آستانه مدخل هر خانه است و چشم دروازۀ اصلی ورود غیر به درون انسان. به این ترتیب حافظ نازکاندیش، با تصویری زیبا، آغاز به میزبانی میکند و جان خود را مهیای پذیرایی... و بالاتر از آن جان خود را خانۀ انحصاری «یار» میداند و به پیشکش آن میپردازد! اما لابد که به صورت اجاره! چون حافظ یک جان دارد و دهها صاحبخانه. اگر نه بیشتر! درست است که حافظ نمیتوانسته است به تعداد غزلهایش «یار» داشته باشد، اما همین غزلها نشان میدهند که جان حافظ دلی چنداشکوبه داشته است و ظاهرا هیچ اشکوبی را خالی نمیانداخته است! شاید اشکوبی هم سرای عرفان بوده است!
رواق منظر چشم من آستانۀ تست
کرم نمای و فرودآ که خانه خانۀ تست
در بیت بعدی اصطلاح «عارفان» را من به معنای عام «دانایان» میگیرم و کسانی که در شناخت بسیار تیزبین و هشیار و در عین حال فروتن و بی آلایش هستند. از همین روی دل عارفان نخجیر مناسبی است برای گستردن دام . برای شکار. – شکار عقل و دین. هنوز به تعبیر درستی از عقل و دین در نزد حافظ دست نیافتهام، اما در متفاوت بودن آن تردید ندارم! «لطیفههای عجیب» میتوانستند کلید حل معما باشند، اگر میدانستیم که این «لطیفهها» از چه جنسی هستند. آیا «زلف آشفته» یک «لطیفه» است؟ و یا سینهای با توفانی در بند و یا عطر حضوری هزارکمند؟
پیداست که همه، عهدنابسته، از روز نخست برآن شدهایم که با حافظ کنار بیاییم و برای درک «کلام» او چندان پیله نکنیم. حتی آن کلب حسین در آن روستایی که من در جوانی معلمش بودم. جادوی ناشناختۀ حافظ همین است.
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانۀ تست
حافظ در پروردن بذر عشق که به آن اشاره کردم، از سرزدن به هیچ دیاری از ذهن خود پرهیز نمیکند و در بند هیچ پیوندی در میان چشماندازها نیست. تنها پیوند «عشق» است. به طرز غریبی فکر میکنی که واژها در ذخیرۀ کوچک واژگان «آرمانشهر» حافظ با یکدیگر پیوند «همخونی» دارند و تو با اعتماد به پیوند بیچون و چرای آنها میتوانی سر از همان جایی درآوری که منظور حافظ است. اما چشمبسته!
حافظ خود نیز چنین فکر میکرده است. او حتی فکر میکرده است که مخاطبش نیازی به اشارۀ بیشتر ندارد. و یکی از دستاوردهای پنهان «سانسور» همین هنجار است. این تجربه ناشی از قرنها زیستن با «خودسانسوری» است. از همین روی است که زبان فارسی به کار فلسفه و منطق نمیآید و زبانی است که در آن بخشی از بار معنایی واژهها بر عهدۀ مخاطب است و قدرت هشیاری و تفاهم او. ما شاید تنها مردم جهان هستیم که ذخیرۀ لغوی در اختیار درونمان به مراتب بزرگتر است از واژههایی که به کار میبریم. ما هنوز بسیاری از واژههای جان و روحمان را به قالب نزدهایم. همین است که اغلب حرف بر سر زبانمان میماند. شعر میخواهد ما را از شر لکنت نجات بدهد. اما هرروز الکنتر میشویم و حرفهای بیشتری بر سر زبانمان میمانند. میرسم به جایی که بیبیمی بزرگ ادعا کنم که ما در یافتن «تعریف» بسیار عاجزیم. شاید «عشق» از آن مفاهیمی است که هنوز برای ما تعریفنشده مانده است، با اینهمه تعریفها و با این همه دلداگیها.
همین است که عشق برای ما اول آسان مینماید و یعد میافتد مشکلها. و مجبور میشویم که به غلامی و بندگی یاری تن دهیم که «آنی» دارد و قاتل تساوی حقوق در عشق شویم! و در نتیجه دست و پایی مذبوحانه میزنیم برای عشق گل و بلبل. و گیاهی مزاحم و پیچنده را «عشقه» مینامیم. خیال میکنیم بلبل از عشق گل خونینجگر است و شمع بیزبان شب تا به صبح از عشق میگرید. بادهم گاهی «باد صبا» میشود و پیامآور معشوق و گاهی حامل خاک بر چشم و سرمان. این همه لفظ برای خالیکردن دل آکنده از عشقمان، که تازه نه تنها آرام نمیگیرد، بلکه پرتر میشود و میترکد!
دلت به وصل گل ای بلبل سحر خوش باد!
که در چمن همه گلبانگ عاشقانۀ تست
تو باید با تکیه بر همین هنجار و روند بدانی که «مفرح یاقوت» سکرآور است. کار «علاج دل»، «لب» و «حواله» هم که اظهر من الشمس است! گرچه نیاز به تجربه دارد و فراموش نباید که این نوع درمان هم به همکاری بیمار احتیاج دارد و در هرحال عوارضی جانبی! بگذریم از ناز طبیبان که حافظ از آن بیم دارد و میگوید: «تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد»!
علاج ضعف دل ما به لبت حواله کن
که آن مفرح یاقوت در خزانۀ تست
او چون برای خدمت به «مقصود» نمیتواند به تن حضوری مادی داشته باشد، جانش را فدای خاک راه و آستان او میکند.
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصۀ جان خاک آستانۀ تست
خواجه به «مقصود» اطمینان میدهد که خزانۀ مِهرش دربست از سوی او مُهر و موم شده است و کسی را توان سرزدن به این حریم نیست. از کنار این بیت هم نمیتوان به آسانی گذشت. این بیت به این داستان که حافظ میتوانسته است دلی هرجایی داشته باشد، تا حدودی پاسخ میدهد. البته «رندی» او را هم باید در نظر گرفت! ممکن است که «شوخی دیگر» از راه برسد و جایی خالی بطلبد، از دلی که به ندرت میتواند «نقد» باشد!..
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مُهر و نشانۀ تست
ایرانیان از روزگار زرتشت و با سرودهای او میدانستند که ماه و خورشید و ستارگان میچرخند و میگردند. پیش از حافظ نیز اشارههایی فراوان از ماه و فلک گردون داریم، اما بازیگوشی ما و سرگرمی ما با عشق سبب شد که گالیله قرنها پس از ما پی به گردش زمین ببرد و داستان را به نام خود به ثبت برساند.
در بیت زیر حافظ فلک را اسبی وحشی و تیزپا میداند که رام تازیانۀ سوارکار شوخی دلربا میشود:
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرینکار
که توسنی چو فلک رام تازیانۀ تست
او دلدار را چنان توانا و پرترفند میبیند که دیگر جایی برای خود متصور نیست.
چه جای من که بلغزد سپهر شعبدهباز
ازین حیل که در انبانۀ بهانۀ تست
و او سرانجام در فصل دوم غزل که مقطع آن است، از سر غروری که خاص خود او و برازندۀ اوست، فلک را با ترانهای در حضور دلدار به رقص میآورد که خود به شیرینی آن را سروده است:
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانۀ تست
راستی را میشود رقص فلک را با رقص خنیاگران و رامشگران سنجید؟ پاسخ من مثبت است، چون حافظ میگوید و پای «آرمانشهر» او در میان است!
با فروتنی
پرویز رجبی

