پیام

پیام دوست

 

برای پرویز

 

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه‌پیكر او سیر ندیدیم و برفت

گویی از صحبت ما نیك به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت

.......

همچو حافظ همه شب ناله و زاری كردیم

كای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت

 

 

اگر بخواهیم این غزل خواجه را به زبانی ساده و خودمانی بیان كنیم، خواهیم دید كه داستانی پیش پا افتاده و اتفاقی است كه بسیار در روزگار او در گوشه و كنار شیراز رخ می داد و هنوز هم در روزگار ما و در این جا و آنجا اتفاق می‌افتد. اما حافظ مطلبی به این سادگی را چنان در هاله‌ای از ابهام و رمز و راز می‌پوشاند كه انسان از فهم آن و پی بردن به حقیقت در می‌ماند. و با چنان ترفندی نقش ها را جابه‌جا می‌كند و با چنان رندی و ظرافتی برخی واژگان را برجسته می‌سازد و بر آن تاكید می‌ورزد  كه خواننده ناخود آگاه در بازی‌اش شركت می‌كند و به واقعیتی كه با صراحت بیان شده، یعنی خواست و آرزوی چشیدن شربت از لب لعل‌گونۀ یار و تماشای سیر روی مه‌پیكر محبوب، توجه نمی‌كند. چون حافظ با شگردی استادانه پس از بیان آرزوی خود توجه خواننده را به رفتن معشوق و ندادن مجال و فرصتی به او جلب می‌كند و به طور ضمنی میل دارد كه خواننده بیشتر به رفتن ناگهانی محبوب نظر كند و از او دوری جوید و تنها قول خواجه را بپذیرد و با خواجه همدلی كند.

 

در بیت دوم صراحتی در كار نیست چون تردید در آن موج می زند. حافظ مدعی است كه گویا محبوب از همنشینی و نشست و بر خاست با او به تنگ آمده و به ناگهان چنان زود بار سفر بسته و رفته است كه خواجه حتا به گردش نرسیده است. اما اشاره ای به سبب ویا سبب های به تنگ آمدن یار نمیكند. چرا؟ چون واگو كردن آن واكنش یار را توجیه می كند و شاید جای بی‌خطا و خطاكار و بی‌گناه و گناهكار عوض شود.

وگرنه حافظ خوب می‌داند كه دو انسان چرا از معاشرت با یكدیگر به تنگ می‌آیند. مگر نه این كه یا همنشینی و هم‌كلامی كسل‌كننده شده و یا صحبت‌ها یكنواخت، فرسوده  و تکراری شده‌اند و یا هر دو در یافته‌اند كه آرزو و راه و هدفشان یكی نیست.

 

چنانچه هر دو همزمان به این امر واقف شوند، پایان‌دادن به دوستی و آشنایی، بدون تشنج و به آسانی ممكن می‌شود. اما اگر یكی بر استمرار آن اصرا ورزد و خودنشینی را با همنشینی و خودزبانی را با همزبانی اشتباهی بگیرد و واقعیت را نپذیرد‌، بی‌شك واكنشی منصفانه نخواهد داشت و به یقین طلبكار هم می‌شود و محبوب فریبكار و گناهكار از كار در می آید. چرا؟

چون یار او را نپسندیده و به خواسته‌های او بی‌توجهی كرده است و برای رهایی خویش فرار را بر ماندن در كنار یار، كه از دستش به تنگ آمده، ترجیح داده است. خواجه با این مشکل آشنا است، اما بر این امر روشن سرپوش می‌گذارد و یا از آن می‌گذرد.

خواجه با واژگان شعبده بازی می‌كند و با كلام جادوگری. و خواننده را چنان مسحور حرف‌های خود می‌كند كه بی‌اختیار با او همراه می‌شود و همدلی می‌كند و تناقض كلام خواجه از دیدش پنهان می‌ماند.

مگر ایراد خواجه از محبوب این نبود كه به ناگهان وبی‌خبر تركش كرده است؟

اما كمی بعد اعتراف می كند و از رفتن‌های بسیار یاد می‌كند و می‌پذیرد كه مجال یافته است كه برایش دعای سفر بخواند. پس جدایی میان او و معشوق اتفاقی و ناگهانی رخ نداده است. اما برای كمرنگ‌كردن این واقعیت، بلافاصله یار را به دروغگویی و فریب‌كاری متهم می‌كند و آه و ناله سرمی‌دهد كه ای ایهاالناس ببینید چه بیدادی بر من رفته است، با این‌كه حتا خریدار فریب و عشوه‌اش بودم مرا تنها گذاشت و رفت. و سراسر شب آه و فغان برمی‌آورد كه دیدید كه چگونه دریغ و حسرت یك خداحافظی را بر دلم گذاشت؟

 

حافظ غزل را با لحنی آغاز می‌كند كه خواننده را به همدلی وادارد و به گونه ای غزل را پیش می‌برد تا از همراهی او مطمئن شود و چنان به پایانش می‌رساند كه موجب دلسوزی و نزدیكی با خواجه و دلخوری و دوری از محبوب می‌شود. بااین‌كه صادقانه یا رندانه دلایل ضد این روند را نیز در اختیار همه گذاشته است. اما جادوی كلام به حدی كارساز است كه گاهی بیداد به‌جای داد می نشیند بدون آن كه داد كسی برآید.                          

 

هوشنگ بافكر- زردبند

 



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM