تنگ غروب نوشت

اگر من در یک سلول زندانی می‌بودم!

 

اگر من در سلولی زندانی می‌بودم، گاهی از داخل به در سلول می‌کوبیدم و از زندانیانم دعوت می‌کردم که لختی پیشم بیاید و بدون رودربایستی دلش را سفره کند و از غصه‌هایش برایم تعریف کند. و حتی اگر خواست سرش را روی شانه‌ام بگذارد و سیر گریه کند. آهسته نوازشش می‌کردم و پای صحبت کودکی‌هایمان را به میان می‌کشیدم که هنوز دهانمان بو نمی‌داد و ساعت‌ها می‌توانستیم غرق تماشای پرواز کبوترها در آسمان محله‌مان باشیم... و یا از جفتک‌زدن ملخ‌ها لذت ببریم... و یا با سابیدن هستۀ خرما به لبۀ حوض دانۀ تسبیح بسازیم...

و از او می‌خواستم که هرآن که دلش خواست بیاید تو و از عشق‌هایش برایم تعریف کند و مطمئن باشد که پس از آزادی هیچ‌گاه اسرارش را فاش نخواهم کرد...

اما حالا که زندانی نیستم، اغلب فکر می کنم که کمتر پیش می‌آید که کسی فکر کند که زندانبان‌ها هم می‌توانند غصه بخورند و دل زندانبانان هم می‌خواهند که به هنگام تحویل سال کنار زن و بچه‌هایشان باشند...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM