آرمانشهر حافظ (89)
جایگاه زن در شعر حافظ کجاست؟
زن عروسکی کوکی است یا بخشندۀ «کرامت» و «کمال»؟
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند
همدم گل نمیشود، یاد سمن نمیکند
این غزل بسیار زیبا باری دیگر مرا با اوضاع اجتماعی روزگار حافظ مشغول میکند. اینبار با دو موضوع متفاوت: از سویی این زن است که ظاهرا اسباب نشاط مرد را فراهم میآورد، بیآنکه حال و نشاط خود زن سبب اندیشیدن به دغدغهای شود و یا اشارهای رود به دلنگرانیهای احتمالی او برای نچمیدن. و دیگر اینکه اگر زن شوق دیدار داشته باشد، چگونه باید شوق مشروع خود را بر زبان آورد که اسباب خشم جامعه و مرد را فراهم نیاورد! واقعیت این است که در سراسر تاریخ ادب پرپیمانۀ ما جز یکی دو زن لب به سخن نگشودهاند و همه به گستاخی و به شکستن قواعد و قوانین و عرف و سنت متهم شدهاند. درین میان تنها جهان ملک خاتون است که به اعتبار شاهزاده بودنش سفرۀ دل گشاده است و او هم تا همین یکی دو دهه برای جامعۀ ادبپرور ما بیگانه مانده است!
اگر در فرانسه، در دهۀ پنجاه فرانسواز ساگان و (پیش از او ژرژ ساند و سیمون دوبوار) ادای مردها را درآورد و سر و صدایی راه انداخت، موضوع مربوط به ادب مکتوب میشد. در ادب شفاهی (زندگی شفاهی) رسم و آیینی از لونی دیگر داشت... البته میدان گفت و گو بسیار گسترده است. فراموش نمیکنم که هنوز برای آمریکاییها جالب است که رئیس جمهوری زن بر سر کار بیاید!
دست کم از حافظ آزاده و مهربان انتظار میرود که برای یکبار هم که شده، سر فراگوش دلبرش برد و بپرسد: «ای عاشق دیرینۀ من خوابت هست؟»، اما حاشا!
راستی را آیا زن برای حافظ تنها خندانلب مستی بوده است که گاه خویکرده پیدایش میشده است و گاه سرو چمانی میشده است که ذوق چمیدن داشته است و جز اینگونه حضورها دیگر هیچ؟ و آیا زن موجودی بوده است که میبایستی تولید دلبری میکرده است و طنازی، تا او بیحاصل نیافتد؟ یا اینکه زن هم میتوانسته است، درست مانند او و بلکه عاطفیتر و بیشتر و انسانیتر از او «شیدا» شود و زیبایی به کمال را بیافریند؟ و زن هم میتوانسته است، فریاد بکشد و صاحبدلان را بخواند که دل از دستش میرود؟ بیتردید هزاران شیدا در ترانههای مردان حلول کردهاند و خود آرامگاه ترانههای ناسرودۀ خود شدهاند. از این است هنگامیکه سر از گورستانی درمیآورم، بیدرنگ درپی ترانههای محبوس در خاک پیرامونم میافتم. در گورستانها خاک بوی ترانه میدهد...
من در تاریخ ادب مکتوب ایران به چنین جایگاهی از زن برنخوردهام. آیا همۀ شاعران مذکر ایرانی، مانند فرمانروایان، مردانی خودشیفته بوده اند (و هستند) و تنها ناظر گرفتاریهای خود بودهاند؟
من گمان نمیکنم که یافتن شخصیت زن ایرانی در شعر شاعران کار سادهای باشد. جای پژوهشی در این زمینه بسیار خالی است. کدام صفت زن شاعران ما را اینچنین کلافه و از خود بیخود میکرده است که حتی عشق به خدا و زن مرزهای مشترکی یافتهاند و کار به جایی کشیده شده است که گاهی و شاید هم اغلب، تشخیص مرز عرفان از زندگی زمینی ساده کار چندان آسانی نیست؟ این گرفتاری هنوز هم دامن حافظ را رها نکرده است.
خواجه در غزل امروز فقط دل خود را میتکاند و خود اوست که شریک تصویرهای زیبایی است که برای دغدغههای درون خود آفریده است. گویی اگر دلبر به چمن درآید و با گلها درآمیزد، نشانی از دغدغه برجای نخواهد ماند و گویی این امکان وجود ندارد که دلبر به هنگام خرامیدن دردی در پای خود احساس کند و احیانا نیازی به طبیب داشته باشد. دردهای دیگر بمانند! گلۀ حافظ تنها این است که چشمش نوازش نمیشود. و خودبینی او در همین گله است که همیشه مرا باخود مشغول میکند. چون نشانی پررنگ از نقش زن در نگاه مرد دارد.
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند
همدم گل نمیشود، یاد سمن نمیکند
و اگر از «دامن پاک» سخن به میان میآید، به حرمت منظر زیبای میدان دید است و آراستن دلبر به گونهای که حافظ شوق دیدنش را دارد. تا مبادا چشمش کمتر نوازش ببیند! پیداست که منظور من خردهگیری از حافظ نیست، بلکه یافتن نقش زن است. نقشی که زیبایی گل اشک در دامن زاگروس را دارد! باد صبا، یار همیشگی حافظ، معجونی میساید برای عطری که مشام حافظ در طلب آن است و به رغم وجود این عطرِ آکنده، او در گله است که چرا دلبر با حضور خود خاک را «مشک ختن» نمیکند! صدآفرین به اشتهای چنین مشامی!
سخت است که بپذیریم که بشری چون حافظ، و تنها بشری از این دست، میتوانسته است به عروسکی کوکی دل خوش کند و خواستار «کرامت» و «کمال» باشد. پس داستان چیست؟ چرا هرگز موفق نمیشوم زن را در شعر این سرزمین ادبپرور و حتی در آرمانشهر دلانگیز حافظ بیابم؟ - زنی که با همۀ نقشی که «حیای شرقی» باید داشته باشد، عروسکی کوکی نیست!
با بیم و احتیاط از خودم میپرسم آیا اگر پروین اعتصامی شهرآشوبی «زلفآشفته و خندان لب و مست» میبود، که خم ابرویش محراب را به فریاد میآورد، شعر «یتیم» و دیگر شعرهای اجتماعی خود را میسرود؟
لخلخهسای شد صبا دامن پاکش از چه روی
خاک بنفشهزار را مشک ختن نمیکند
دل خواجه از جان او میبُرد و جدا میشود، به هوای وصل دلبر. و جان او به هوای دلبر از خدمت تنش سر بازمیزند. اما دریغ که در این میدان زیبا و شورانگیز چه خالی است جای این اشاره که چرا دلبر مشکل حضور داشته است! جای درد پای دلبر و هزار «قید» آن هم خالی است. چرا حافظ به عذری موجه اشاره ندارد؟ مگر بیگانه بوده است با حال و روز روزگار خود؟
دل به امید وصل تو همدم جان نمیشود
جان به هوای کوی تو خدمت تن نمیکند
شاید در حال و هوایی این چنین است که یکی از زیباترین نگارههای حافظ متولد میشود. - به بزرگی از شیراز تا چین و شاید ماچین و با استفادۀ از «چین» زلف دلبر.
و شگفتانگیز اینکه خواجۀ ما، که باید در گذر از تربتش از او طلب «همت» کنیم،
میزند به کورهراهی ناشناخته و دل خود را «هرزهگرد» مینامد!
تا دل هرزهگرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
باری دیگر حافظ بیآنکه ملاحظۀ تمایلات درونی دلبر خود را بکند و یا دست کم به قید و بند او بیاندیشد، برآن است که گوشههای کمان ابروی او کشآمده است و دیگر عمل نمیکند. ]امروز میگوییم: « گوشی را کشیده است»! با میل چندانی از روزگار حافظ ششصد و اندی سال فاصله نمیگیرم. چنین پیش آمد![
پیش کمان ابرویش لابه همیکنم، ولی
گوش کشیده است، ازآن گوش به من نمیکند
پیداست که حافظ عطر دامن دلبر را بهتر از یار همیشگی خود صبا میشناسد:
با همه عطر دامنت، آیدم از صبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند
فهم بیت بعدی برایم کمی دشوار است. مگر اینکه نظر حافظ از کاربرد «چه» و فعل منفی در مصرع دوم، شگفتی او از دلتنگی بیاندازه باشد. مانند «چه رنجی که نمیبرم»:
چون زنسیم میشود زلف بنفشه پرشکن
وه که دلم چه یاد آن عهدشکن نمیکند
و باز عجبا که خواجۀ خوشذوق ما ساق سیمین و دُردنوشی را میشناسد و از درد پای دلبر غافل است. در اینجا باری دیگر با کملطفی روزگاران به زن روبهرو میشویم. و اینکه درد و درون زن به هیچوجه مسالهساز نیست! با احتیاطی بیکران به خود میگویم، نکند مراد از نگاری که مکتب نرفته «مساله آموز» است، نگاری است که متصف به غمزهای به کمال است! همین غمزۀ به کمال است که یکی از زیباترین تصویرهای حافظ را، در هنر نگارگری، به قالب میزند. تصویری که درآن همۀ جان دهان میگشاید برای طواف و سپس راهدادن به حلول:
ساقی سیمساق من گر همه دُرد میدهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
حافظ خود اعتراف میکند که «کشتۀ غمزه» است!
کشتۀ غمزۀ تو شد حافظ ناشنیدهپند
تیغ سزاست هرکه را درد سخن نمیکند
با فروتنی
پرویز رجبی