شب نوشت

آرمانشهر حافظ (88)

معانقه در دام!

 

غلام نرگس مست تو تاجدارانند

خراب بادۀ لعل تو هوشیارانند

 

دوستی سالمند داشت این غزل را زمزمه می‌کرد. پرسیدم، غم عشق دارد؟ گفت، نه حتما. پرسیدم، پس چگونه می‌تواند و یا می‌خواهد خودش را با این غزل وفق دهد؟ گفت، مسحور زیبایی سخن خواجه است. ستایش «عشق» ستایش حضور انسان است. او وقتی‌که زمزمه می‌کند، هرگز به عشق حافظ فکر نمی‌کند به «عشق» خودش هم فکر نمی‌کند، بلکه به خود «عشق»، فارغ از معشوق» می‌اندیشد!...

واقعیت این است که گاهی خود خواجه هم، تنها به خاطر زمزمه دل خود را تکانده است. مشکل این‌جاست که نمی‌دانیم کدام غزل برای تکاندن دل سروده شده است و کدام غزل با «مقصودی» معین. ثابت‌بودن واژه‌ها در غزل‌های حافظ برای ثبت «عشق»، نشان می‌دهد که «مقصود و عشق» از نخست در ذهن او شکل نهایی خود را گرفته بوده است و برای او تکلیف «عشق» روشن بوده است. از همین روی است که ذخیرۀ واژگان آرمانشهر حافظ بسیار کوچک است. در حقیقت خواجه نیازی به تنوع واژه‌ها نداشته است.  تنوع در غزل حافظ بیشتر در پیوند است با پیرامون «عشق»، تا با درون آن! چنین است که او «اتاجداران» را «غلام نرکس مست» یار می‌خواند و «هوشیاران» را «خراب بادۀ لعل» لب او!

        غلام نرگس مست تو تاجدارانند

        خراب بادۀ لعل تو هوشیارانند

«صبا» و «آب دیده» میان عاشق و معشوق رازی را پنهان نمی‌گذارند. با این همه رازهای عشق چنان ژرفند که فکر می‌کنی که آشنایی با پوستۀ بیرونی آن‌ها حجت را تمام است!

        ترا صبا و مرا آب دیده شد غماز

        وگرنه عاشق و معشوق رازدارانند

حافظ در ذهن خود در آفریدن غرور در معشوق استاد است، اما هرگز پیش نیامده است که به عمق غروری که او در معشوق پدید می‌آورده است، فکر نکنم! آیا معشوق نیز دربارۀ خود چنین می‌اندیشیده است که حافظ؟

چه زیباست این تصویر آن گذر یار در زیر دو زلفش. در عین حال نشان آشکار خوبی است از این‌که حافظ در این غزل فقط خیال نقشی را پرورده است. مگر می‌توان در شیراز سدۀ هفتم نگاری را یافت که با زلفی دوتا از خیابانی می‌گذرد و جمعی را به تماشای خود می‌ایستاند؟ مگر این‌که حافظ در ذهن خود کشف حجاب کرده بوده است! این نکته هم به کار نویسندگان تاریخ اجتماعی ایران می‌آید! پیداست که دست کم بشری مانند حافظ می‌توانسته است «به شیطنت» تصوری از این چشم‌انداز ناشدنی و غریب داشته باشد و ما را نیز به تماشا فرابخواند! این فراخوان هم چیزی غریب است که بشری رهگذران را از چپ و راست به تماشای معشوق خود فراخواند و بیشتر از «صبا» و «آب دیده» راز خود را برملا کند!

البته امروز هم بیشتر ایرانیان هنگامی که عاشق می‌شوند، همۀ یاران و دوستان خبرش را می‌شنوند. چهارده سال در آلمان زیستم و هرگز پی‌نبردم که یکی از هم‌کلاسی‌هایم عاشق یا شیفتۀ کسی است. در ایران همۀ دوستان دبیرستانی می‌دانند که فلانی عاشق است و در دانشگاه و یا بر سر کار هم همین‌طور. نیاز برای درمیان گذاشتن، که در زمینه‌های دیگر نیز وجود دارد، یکی از بارزترین خصوصیات خلق و خوی ایرانی است.

حافظ حتی برای برآوردن این نیاز ایرانی خود، دست به تسخیر دل مخاطبان و «صاحب‌دلان» می‌زند! 

        ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر

        که از یمین و یسارت چه بی‌قرارانند

بیت بعدی را خوب نمی‌فهمم. عشاق سوگوار را با بنفشه‌زار چه کار؟ نقش کدام خیال این چنین شده است در ذهن حافظ که او حتی در غزلی دیگر تربتش را بنفشه‌زار می‌خواند؟ من که در چهرۀ بنفشه‌ها چیزی جز حیای یار نمی‌بینم.- یاری که اگر سوگوار هم باشد، با غیرتی آکنده از شرم آن را می‌پوشاند. «بنفشه‌گونی» خیلی مناسب حال و هوای زنان ایرانی است. لابد حافظ قیاس به نفس کرده است و گمان کرده است که زلف یار همه را اسیر خود کرده است!

        گذار کن چو صبا بر بنفشه‌زار و بین

        که از تطاول زلفت چه سوگوارانند

بعد خواجه وارد فصل دوم غزل می‌شود. با طنزی که در بیشتر غزل‌های او، که انعکاسی از زندگی خصوصی حافظ هستند، حضور دارد. با همین طنز است که او ریاکاران را «خداشناس» می‌داند:

        نصیب ماست بهشت، ای خداشناس برو

        که مستحق کرامت گناهکارانند

بعد خواجه برای تبرعۀ خود از شیفتگی، هزار شریک جرم در آستین دارد و می‌گوید که تنها او نیست که مدح «معشوق» می‌گوید، بلکه از هر سوی هزاز هزاردستان نغمه می‌سراید:

        نه من برآن گل عارض غزل‌سرایم و بس

        که عندلیب تو از هر طرف هزارانند

با این همه او ناراضی است از سهم خودش و این را با خضر خوش‌قدم درمیان می‌گذارد:

        تو دستگیر شو ای خضر پی‌خجسته که من

        پیاده می‌روم و همرهان سوارانند

        بیا به میکده و چهره ارغوانی کن

        مرو به صومعه کانجا سیاه‌کارانند

و در مقطع غزل، حافظ راه حل مشکل خود را در باقی ماندن در دام گیسوی یار می‌داند. لابد که در این دام، «معانقه» حد اقل انتظار اوست! و لابد که اشتباه نمی‌کند.

امان از معانقه که دست از گردن بشر برنمی‌دارد. حافظ به تجربه می‌داند!...

        خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد

        که بستگان کمند تو رستگارانند

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM