انستیتوی زیبایی شاهکار!
در روزهایی که در بیمارستان بستری بودم، درست رو به روی پنجرۀ اتاقم تابلویی بود با عنوان حیرتآور «انستیتوی زیبایی شاهکار» و هروقت به روی سینۀ چپم میچرخیدم، این تابلوی رنگ و رورفته و غبارگرفته بیاختیار چشمم را می ربود. روزهای اول، با دیدن تابلو خاطرهای مفقودالاثر، که پیدا بود با سالهای بسیار دوری درپیوند است، در ذهنم قایمموشک بازی میکرد و سخت آزارم میداد. اما سرانجام، درست روز آخر این خاطره مانند وزغی در کنار برکهای متروک به جست و خیز پرداخت:
ما در دبستان مجبور بودیم که دست کم دو هفته یکبار به آرایشگاه برویم و ناظم هر روز در سر صف کلاس برای کنترل سرهایمان از ما سان میدید.
ما را برای زیباتر دیدن سر و صورت مبهوت و معصوممان به آرایشگاه نمیفرستادند. هدف این بود که لانۀ شپشها تخریب شود و کثافت کمتری در زیر موهایمان جاخوش کند!... از کچلی میگذرم...