آرمانشهر حافظ (92)
پرورشگاه عشق!
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت
غزلهایی که تاکنون خواندهام از مرز نود گذشتند. آهنگ آن را داشتم که در غزل یکصد و یکمین تجدید میثاق کنم. اما نیرویی درونی برآنم میدارد که پیمانم را زودتر نوکنم: روز نخستی که آغاز به خواندن غزلهای خواجه کردم، با شناختی که از خودم داشتم میدانستم که هیچ ادعایی در پرداختن به حافظ ندارم، مگر فاشکردن برداشتی که آدمی در حد خودم به طور بیشایبه از غزلهای حافظ دارد. نه کم و نه بیش. طبعا این نگاه عاری از ادعا است و تنها سود آن آشنا شدن با نگاه و برداشت گروهی خاص به حافظ. در طول بیش از شش سده هزاران هزار نفر نیز بدون یاری حافظ پژوهان غزلهای خواجه را خواندهاند و لذت بردهاند...
از همین روی و برای آسیبنزدن به بیشایبگی و برداشت صادقانه، از استفادۀ از کارهای گرانبهای حافظ پژوهشان نیز صرف نظر کردهام، تا میادا از برنامهای که پیش روی خود نهادهام فاصله بگیرم.
بنابراین به معنی برخی از واژهها نیز کاری نخواهم داشت. بگذریم از اینکه شیفتگان حافظ خود فرصت یافتن معنای واژهای را که احیانا نمیشناسند خواهند داشت و بگذریم از این که معمولا پرداختن به معنای واژهها کار میدانی دیگر در عرصۀ ادب است و متولی شناختن خود، برای زبان مادری مخاطبان، با سلیقۀ من همخوانی ندارد!..
در این فرصت باری دیگر یادآور میشوم که برای گزیدن غزلها هیچ نظمی را رعایت نکردهام. نظم درست، با آگاهی از ترتیب و تاریخ سرایش غزلها میبود که امری محال است.
*
غزل امروز به آشکاری نشان میدهد که خواجه عاشقی حرفهای و همیشهشیفته است. نه مانند نرگسشیراز که سالی یک نوبت میشکفد، بسان سرو سهی شهر خواجه که اگر همیشه سبز نباشد میمیرد! گویا حافظ بیفکندن غوغا در درون خود قادر به گذرندان زندگی نبوده است. و گویا عادت به عشق ذهن او را پرورشگاه عشق کرده بوده است و او گاهی و اغلب در میان معشوقان خودپرورده لگام از دست میداده است!
گاهی بیاختیار فکر میکنم که حافظ نیازی به «معشوق» نداشته است. حافظ «معشوق» را با همۀ ویژگیهای دلخواه خود از جان و روح و درون خود، در جان و روح و درون خود قالب زده بوده است. و بیاختیار فکر میکنم جوشش درون او او را برمیانگیخته است که حتی از آفریدۀ خود در گله باشد! پیوسته مخمور از عطر گیسوی یار، دستخوش بازی چشمانش یک دم از خلسه نمیرهیده است! نوبت به حافظ که میرسد، این واژۀ «خراب» غایت «آبادی» است و فنای نقوش هندسی متعارف. وگرنه چگونه میتوان شمع دیده افروخت در محراب ابرو؟
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هردم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
در کار حل معشوق در خود است که حافظ خال چشمش را با خال هندوی او یکی میبیند و یا همانگونه که گفتم از روح و جان و تن خود خال هندو میتراشد برای او. اما به خوبی پیداست که این «نسخه» نسخۀ بدل نیست. – حتی میتواند یک خال تنها گاه مردم چشم باشد و گاه زینت ابروی یار!.. – همان خالی که سند سمرقند و بخارا است!.. – و «گوهر یکدانه»ای که «قدر»ش «جوهری داند». – و «مردم دیده»ای که در رخ او دید «و گمان برد که مشکین خالیست».
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخهای باشد زنقش خال هندویت
و شگفتا که برخلاف طبع مرد ایرانی، خواجه از «معشوق» میخواهد که برای جاودانهشدن در سراسر گیتی از صبا بخواهد که نقاب از رخش برگیرد:
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
و شگفتترا که بقا در رهایی از کمند گیسوی یار است! رهایی هزاران تن از بند مویی. شرارت ملیح در دو بیت بعدی حاصل کاربرد درست و بههنگام گنجینۀ واژگان آرمانشهر حافظ است. «معشوق» آفریدۀ شخص حافظ است، اما او برای نشان دادن عمق حیرانی خود، باد صبا را نیز گرفتار درد خود میکند. چشم یار را خود برمیگزیند و عطر گیسوی او را به صبا میدهد. با این تدبیر که سرانجام عطر گیسو با صبا به مشام او نیز خواهد رسید!
وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان زهر مویت
من و باد صبا مسکین دو سرگردان بیحاصل
من از افسون چشم مست و او از بوی گیسویت
و سرانجام خواجه با یک خیز ملیح و یا شکرین دیگر از دار دنیا و دیار عقبا چیزی نمیخواهد، الا خاک کوی یار!..
زهی همت که حافظ راست کز دنیی و از عقبی
نیامد هیچ در چشمش بهجز خاک سر کویت
ازیراست که در آغاز این غزل حافظ را عاشقی حرفهای و همیشهشیفته خواندم. کاربرد تکتک واژهها و سودبردن از همۀ ظرفیت آنها نیاز به ممارست و تمرین بسیاری دارد!..
مگر نه؟..
با فروتنی
پرویز رجبی
--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM