آرمانشهر حافظ (91)
بی عنوان!
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
گاهی نیز شیفتگان حافظ، وصفالحال یافتن غزلی از او را مایۀ ناببودن و نابدانستن آن کردهاند. وگرنه خود غزل را نمیتوان از بهترینهای خواجه به شمار آورد! شاید شاعر نیز با دست یافتن به خیال نقشی زیبا دست به قلم برده است و خود را به دام غزلی نو انداخته است! در هرحال من غزل حاضر را غزلی ناب نمیبینم. البته نقش گنجینۀ واژگان خواجه سر جای خود. دقت که میکنی، هریک از این واژهها به تنهایی حجب و حیثیت و آبرویی دارد که فیالبدیهه سبب رونق غزل میشود. حافظ نشانی مفاهیم و معانی بسیاری را در ذخیرۀ واژگان خود مهیا دارد و همین دست باز در بیان مقصود است که رایحۀ غزل او را «حافظانه» میکند.
ظاهرا مصرع اول انگیزۀ حافظ برای سرودن بوده است. اما اگر این مصرع و بیت بعدی از آن حافظ نمیبود، ضعف و عجز شاعر آزاردهنده میبود. شعر حافظ خط قرمز میان ضعف و قدرت را در رویارویی با عشق برداشته است. هنجاری که تنها به کار یک «آرمانشهر» میآید. – در «آرمانشهر» است که هیچ چشمی برای تحقیر نمیچرخد و شکنندگی بشر در برابر هرآن چیزی که «حادث» میشود و شیدایی را میپرورد، جز تفاهم، گمانی را برنمیانگیزد! زیرا بشر در این آرمانشهر از هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است... و غلام همتی است که اعتلایش تفاوتها را منقرض کرده است!..
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
خاصیت آرمانشهر دست یافتن به جام جهانبین است و رهایی از گمشدگان لب دریا. و اینک مرزی میان ملک و ملکوت نه! هنگامیکه حجاب میان ملک و ملکوت از میان برخاست، شکنندگی هم رخت برمیبندد.
زملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هرآنکه خدمت جام جهاننما بکند
فاش بگویم که فهم مصرع دوم بیت بعدی برایم دشوار است. آیا منظور خواجه این است که «تو» (خودش) آخرین دردمند است؟ نمیدانم!
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند کرا دوا بکند؟!
بعد بیتی داریم بیرون از عادت حافظ در پرداختن مستقیم به پیوندش به خدا.
تو با خدای خود انداز کار و دل خوشدار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
یاس خواجه هم در این غزل بسیار غریب و ساده است و خالی از ایهام:
زبخت خفته ملولم، بوَد که بیداری
به وقت فاتحۀ صبح یک دعا بکند
حافظ سرانجام ناامید از رسیدن به زلف یار، دل به باد صبای همیشگی خود خوش میکند.
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
این دلتنگی و یاس همان اندازه غریب است که خود غزل. البته با برداشت من!
با فروتنی
پرویز رجبی