آرمانشهر حافظ (96)
بوستانی از نسلی و نژادی دیگر!..
برای استاد جلیل دوستخواه
رونق عهد شبابست دگر بستان را
میرسد مژدۀ گل بلبل خوشالحان را
این غزل از کمیاب غزلهایی است که از آن بوی سواد پیری میآید. بوی پیری وقتی به مشام آدمیانی چون حافظ میپیچد، به بارزترین وجه ممکن رسیده و پخته است. از جنس گوهر ذات یقین است. و چون چنین یقینی را نمیتوانی تفسیر کنی، ناگهان احساس میکنی که هیچ عضوی برایت نمانده است... میخواهی دلت را و مغزت را و چیزی را که شعورت نامیده بودی تحقیر کنی! اما احساس میکنی که دل و مغز و شعورت جا ماندهاند در آنسوی فصل مشترکی با هیچ! و چه بدیهی و بارز است این هیچ. نگاهت تنها چیزی است که برایت مانده است. اما نگاهی که همۀ اعماق در آن منقرض شدهاند...
شاید حافظ نخواهد که رکنآباد و نرگش شیراز و سرو سهی را گم کند، اما استعداد «نخواستن» هم سرانجام گم میشود... در این غزل پیداست که حافظ هنوز در آستانۀ چشمانداز واپسین تحول درونی خود است و هنوز به شبابی دیگر از بستان میاندیشد... و یا نقش جوانی خود را در بستان میبیند... غافل از اینکه هیچ بستانی یک بهار بیشتر عمر نمیکند... و هر بهاری بستان خود را دارد و نه هر بوستانی بهار جاویدان خود را!.. من خودم میتوانم بوستانهای بسیاری را شهادت بدهم. اما هر بوستانی با نسلی دیگر... . حتی میتوان گفت که نژادی دیگر!..
هزاردستان نیز هر بهارش از لونی دیگر است و رونق بازار خود را دارد و مژدۀ گلهای دیگر را. من خودم پنجاه سال است که دیگر شانه بهسر ندیدهام. و اگر وان گوگ نمیبودی گندمزارها را هم از یاد میبردمی. و همینجا جادارد که بگویم که برایم «مزرع سبز فلک» به اندازۀ اثری از وان گوگ سرزنده نیست. و «مزرع سبز فلک» طراوتش را از آبروی حافظ نوشیده است!..
گنجینۀ واژگان آرمانشهر حافظ با هزار بند ناپیدا با ما در پیوند است. و همین ناپیدایی بندها است که حافظ را برای ما پررمز و راز میکند و اجازه نمیدهد که تکلیفمان را با او روشن کنیم.
و هم ازیرا و به خاطر همین پیوندهای ناپیداست که او را لسانالغیب میخوانیم...
این واژۀ «رونق» هم در گنجینۀ واژگان حافظ رونقی دیگر دارد:
رونق عهد شبابست دگر بستان را
میرسد مژدۀ گل بلبل خوشالحان را
چه شده است که خواجه خود برای دیدن جوانان به چمن نمیرود و ماموریت نشاندادن ارادتش به سرو گل و ریحان را به صبا وامیگذارد؟ آیا جایگاه رکناباد نیز کمرنگ شده است؟ شیرینیان شیراز چه؟
ای صبا اگر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
حالا خواجه حتی حسرت دیدار مغبچۀ بادهفروش را دارد. یعنی حسرت دیدار فضای خرابات را. لابد که خرابات را هم برای خود تعطیل کرده است و خانهنشین شده است. یعنی «رونق عهد شباب» برایش به پایان رسیده است.
گر چنین جلوه کند مغبچۀ بادهفروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
او با این همه هنوز هوای آن را دارد که چهرۀ چون ماه یار را میدان چوگان ببیند و طرۀ معطر زلف او را قوس چوگان و خود را گویی مضطربحال و سرگردان در این میدان!..
ایکه بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطربحال مگردان من سرگردان را
و بر این باور است که آنان که بر «دردکشان» (ته پیالهنوشان) خرده میگیرند، خود سرانجام ایمان خود را به پای خرابات میبازند.
ترسم آن قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
و شگفت اینکه به کشتی نوح برمیگردد و دل به راه نجاتی میبندد که معمولا در پیرانهسری اعتباری دوباره مییابد.
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد توفان را
من در بیت بعدی آمیختهای میبینم از خیام و حافظ. اما تنها در اعتبار جهان هستی و نه در ادامۀ راه پس از این جهان. در اینجا لبۀ تیغی در میان است که فاش میگویم که مرا توان گذر از آن نیست. به ویژه اینکه دربارۀ برآوردن ایوان به فلک هنوز هم جای نقدی درست، منصفانه و منطقی خالی است. و هنوز پیدا نیست که بحث بر سر قد و بالای ایوان است و یا انکار قاطع آن. و هنوز نقد نیازهای طبیعی بشری نیز به انجام نرسیده است. لابد اگر حافظ در روزگار ما میبود، پیشنهاد نقدِ نقد را میداد... میگذرم از اینکه «سیهکاسه» و تنگنظر بودن جهان تعبیری نه چندان موفق از حافظ است که من بارها او را واقعبینی اگزیستانسیالیست خواندهام. تنگنظری جهان در هیچ بحث دیالکتیک نمیتواند جایگاهی داشته باشد...
هرکرا خوابگه آخر نه مشتی خاک است
گوچه حاجت که برآری به فلک ایوان را
برو از خانۀ گردون بهدر و نان مطلب
کاین سیهکاسه در آخر بکشد مهمان را
بعد ظاهرا خواجه «مقصود» را یوسف مینامد و خواستار رهایی خود (یا او) از زندان میشود. اما اعتراف میکنم که از این بیش راه به جایی نمیبرم. برای رسیدن به هدفی که سبب آزار کسی نبوده است، چه نیازی بوده است به این راه دور و پرپیچ و خم؟.. پس شاید رمز و رازی در میان بوده است که حافظ از فاش آن پرهیز داشته است! نمیدانم! شاید سکوت درستتر باشد! شاید هم باید به پیری و جوانی و کشتی نوح و یوسف گمگشته و زندان و رهایی و هزار داستان دیگر بیشتر میدان داد. این داستانها از گفتوگوهای محفلهای روزگار حافظ بودهاند حتما.
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
گاه آن است که بدرود کنی زندان را
در مقطع غزل حافظ دوباره مانیفست همیشگی خود را تکرار میکند.
حافظا می خور و رندی کن و خوشباش، ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
با فروتنی
پرویز رجبی