شب نوشت

آرمانشهر حافظ (97)

بخشی از مانیفست حافظ!

 

   برای کریم زیانی بسیار عزیز و باغی که در چشم‌هایش دارم

 

صوفی بیا که آینۀ صافی‌ست جام را

تا بنگری صفای می لعل‌فام را

 

باری دیگر غزلی داریم که از آن بوی پیری می‌آید. نمی‌دانم که چقدر درست است که  برای بشری مانند حافظ که هرگز پیر نمی‌شود، فقط برپایۀ تجربه‌ای که هرگز درستیش سنجیده نشده است، از اصطلاح نه چندان مرغوب «پیری» استفاده ‌شود! بگذریم از این‌که حافظ خود می‌گوید:

    هرچند پیر و خسته‌دل و ناتوان شدم

    هرگه که یاد روی تو کردم جوان شدم

و بگذریم از این‌که حافظ با قدرت عشقی که در درون دارد، دوامش را «بر جریدۀ عالم» به ثبت تاریخی و جاودانی رسانده است...

از خودم می‌پرسم، با این همه شور و حالی که خواجه داشته است، از چندسالگی معتاد معشوق شده است؟

نخستین عشق او کِی و لیلی کدام مکتب‌خانه بوده است و چگونه به پایان رسیده است؟

کدام غزل او نشان از عشقی نارس و کال دارد؟

و آن‌یکی کیست و کدام است که مکتب‌نرفته مدرس شده است؟

«زلف‌آشفته» چندساله بوده است و چند سال دوام تمناهای حافظ را آورده است؟

برداشت «زلف‌آشفته» از خلق و خو و رفتار «لسان‌الغیب» با او چه بوده است؟...

انگیزۀ سرودن این یکی غزل چه بوده است که حافظ چندباره صوفیان را در برابر می صاف  نهاده است؟ برای این مقایسه هم می‌توان در تاریخ هنر مقاومت در ایران سرفصلی بازکرد و حافظ را از سردمداران هنر مقاومت به شمار آورد که استادی شگفت‌انگیزی در بیان مقصود داشته است:

        صوفی بیا که آینۀ صافی‌ست جام را

        تا بنگری صفای می لعل‌فام را

گاهی هم شگرد حافظ در بیان مطلب دلخواه، مخاطب را چنان سرگردان می‌کند که اگر هم هوادار حافظ نباشد، از محکوم کردن او عاجز می‌ماند. صوفی هم می‌تواند صوفی ساده باشد و هم صوفی عالی‌مقام! و لابد که در رویارویی با بد حادثه می‌توان تفاوتی میان صوفی ساده و صوفی عالی‌مقام یافت. در هرحال راز درون را نمی‌توان از صوفی‌عالی‌مقام پرسید.  این راز در حقیقت نزد «رندان مست» است!..

        راز درون پرده زرندان مست پرس

        کاین حال نیست صوفی عالی‌مقام را

هر برداشتی که از«عنقا» (سیمرغ، معرفت، ...) داشته باشیم، آشکار است که حافظ در پیرانه‌سری از رسیدن به آن مایوس شده است. پیداست که او کوشش خود را کرده است، اما ناکام مانده است. بیت بعدی نیز از بیت‌هایی است که مجموع آن‌ها را باید مانیفست نهایی حافظ به‌شمار آورد. – مانیفستی که در این غزل روزگار پیرانه‌سری اندکی متبلورتر اعلام می‌شود. این هم نشانی دیگر از رندی حافظ، که بیانیۀ خود را در میان غزل‌های خود پراکنده است.

        عنقا شکار می‌نشود دام بازچین

         کاینجا همیشه باد به دست است دام را

با این همه، در این‌جا خواجه رسما دست‌کشیدن حضرت آدم را از بهشت، حجت برداشت خود از بهشت می‌کند و به تبلیغ اعتبار «نقد» و پرهیز از «نسیه» می‌پردازد. با نگاهی اگزیستانسیالیستی. بی‌تردید  از نوع خیام‌اش. و با تکیه بر این تجربه که در جهان امکان وصل مدام وجود ندارد.

         در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند

         آدم بهشت روضۀ دارالسلام را

         در بزم دور یک دو قدح درکش و برو

         یعنی طمع مدار وصال دوام را

اما شگفت‌انگیز نیست که مردی که شاید مرغوب‌تر از بسیاری مزۀ عشق را چشیده است، از به سرآمدن جوانی و ناکامی خود در عشق دم می‌زند و هنوز از خود انتظار هنرنمایی را دارد!.. این است که نه تنها تربت حافظ که شهر بی‌مثال او بوی عشق می‌دهد و عشاق را می‌تواند شرمندۀ معشوق کند.  من هرگز نتوانسته‌ام درون گور حافظ را فضایی تنگ با سقفی کوتاه به تصور درآورم. آن‌جا مرغوب‌ترین و زیباترین باغ جهان است با چشمه‌های آب آلبالو و با لیموهای شیرچکان.

حافظ را می‌بینم که با موزۀ باد صبا، از سحر تا به سحر، در نسیم گیسو می‌خرامد و دستش با دست یار آمیخته است...

حافظ تنها بشری است که اعتراف کرده است که از غصه نجاتش داده‌اند...

عجب الگویی!..

         ای دل شباب رفت و نچیدی گلی زعیش

         پیرانه‌سر بکن هنری ننگ و نام را

بیت بعدی می‌توانست پای ممدوحی را به میان بکشد که برخی از حافظ پژوهان دربه‌در در پی آن هستند. اما به گمان من مطقع غزل برای این شبهه جایی باقی نمی‌گذارد...

         ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

         ای خواجه بازبین به ترحم غلام را

         حافظ مرید جام می است، ای صبا برو!

         وز بنده بندگی برسان شیخ جام را!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM