شب نوشت

آرمانشهر حافظ (99)

منبعی ناب برای تاریخ اجتماعی ایران

در سدۀ هشتم هجری!

 

       برای هوشنگ بافکر

 

صبح دولت می‌دمد کو جام همچون آفتاب

فرصتی زین به کجا باشد، بده جام شراب

 

به گمان این بار غزلی داریم از روزگار «شباب» حافظ. اگر این برداشت درست باشد، به امکان کوچکی دست‌می‌یابیم برای آشنایی با خلق و خوی او در جوانی. ساختمان این غزل نیز استواری غزل‌های بعدی خواجه را ندارد. شمس‌الدین محمد، خشنود از فرصت مناسبی که برای به دست گرفتن جام یافته است، خود اعتراف می‌کند که رسیدن به چنین فرصتی آسان نیست:

        صبح دولت می‌دمد کو جام همچون آفتاب

        فرصتی زین به کجا باشد، بده جام شراب

و به زبان امروز ما  از بی‌دردسر بودن خانه می‌گوید. و دو نکتۀ دیگر که در روزگار ما فهمش دشوار است: حضور «ساقی یار» و « مطرب نکته‌گوی». البته «ساقی» تقریبا در سراسر دیوان حافظ جایی خوش دارد. تصور «مطرب نکته‌گوی» و خنیاگری ماهر چندان مشکل نیست، اما آیا ساقی‌گری شغلی شناخته‌شده بوده است و راحت می‌توانستی برای بزمی خصوصی ساقی دلخواه خود را بخوانی و از حضورش لذتی عاشقانه ببری؟ از نشانه‌ها چنین پیداست! اما چگونه و با کدام جایگاه اجتماعی؟ از کنار این بیت دوم غزل نباید سرسری گذشت. به ویژه مصرع دوم آن. لابد که به چنین بزم‌هایی دوستانی نیز دعوت می‌داشته‌اند. اما با این‌که از همۀ ظرفیت قدرت تخیلم استفاده می‌کنم، تجسم چنین بزمی برایم دشوار است... به ویژه این‌که به وجود چنین مجلسی می‌توانستی ببالی!

        خانه بی‌تشویش و ساقی یار و مطرب نکته‌گوی

        موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب

در هرحال، از همین شعر دورۀ شباب است که گنجینۀ واژگان و تعبیرهای حافظ دارند کم کم حضور خود را به ثبت می‌رسانند. مانند «تفریح طبع»، «زیور حس و طرب»،  «ترکیب زرین جام با لعل مذاب»، «خیال لطیف می»، «مشاطۀ چالاک‌طبع»، «ضمیر یرگ گل». از این پس است که حافظ غزل به غزل متولد می‌شود، تا نوبت به زیباترین تعبیر علی دشتی از تولد برسد که نوشت:

«مردی در هفتصد و نود یک به وجود آمد».

«از فردای آن‌روز – فردای 791 – که دیگر حافظی در کوچه‌های حقیر شیراز آمد و شد نداشت، دیگر آن سیمای شریف و نجیب که رنج روحی و جسمی آن را نزار کرده بود، در لای لباس کهنه و حقیرانه به چشم نمی‌خورد، فردای آن‌روز که هیکل بشری حافظ با تمام خصائص جسمی به زیر خاک متواری شد... یک موجود دیگر، یک موجود تابناک و اثیری در روح تمام کسانی که به زبان فارسی سخن می‌گفتند به وجود آمد. ماه تابنده‌ای طلوع کرد و از فراز ابرهای بلند و سفید آسمان برما عشق و خیال پاشید».

روانش شاد علی دشتی با این تعبیر ماندگار در کتاب «نقشی از حافظ».

        از پس تفریح طبع و زیور حسن و طرب

        خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب

        از خیال لطف می مشاطۀ چالاک‌طبع

        در ضمیر برگ گل خوش می‌کند پنهان گلاب

حافظ این «ساقی» برای ما کاملا ناشناخته را «شاهد» نیز می‌نامد که باید برای او تعبیری باشد از موجودی که در او عشق می‌سازد. و پیداست که در بزم ساقی و خنیاگر دست‌افشانی و پایکوبی نیز مقرر بوده است. لابد با غوغای صدای دف. و لابد که حافظ خود رباب می‌نواخته است. و لابد که در شیراز «شیرینیان» چنین بزم و محفلی به تصادف و تنها بری حافظ برپا نمی‌شده است. رفتار شمس‌الدین محمد جوان حتما از روی الگوهای موجود بوده است. اما می‌خواهم به این عادت روزگار نگاهی سرسری نیاندازم و از خود می‌پرسم: چه منظری داشته است یک چنین بزمی؟ و نگاه جامعه به آن چگونه بوده است؟ هیاهو را که نمی‌شود یواشکی راه انداخت! پنجره‌های روبه‌حیاط همسایه‌ها که مانند پنجره‌های قطب شمال چندجداره نبوده‌اند!...

        شاهد و مطرب به دست‌افشان و مستان پای‌کوب

        غمزۀ ساقی زچشم می‌پرستان برده خواب

خود حافظ اعتراف می‌کند که گلبانگ و غوغای مجلسش به عرش می‌رفته است. پس نگرانی ما بی‌هوده نیست! اما شناخت ما از روزگار حافظ بسیار اندک است. فراموش نکنیم که حافظ در غزل خود حال و هوای بزم خود را به آگاهی همگان نیز می‌رساند... و لابد که همگان با چنین بزم‌هایی بیگانه نبوده‌اند...

نه این غزل را باید از منابع تاریخ اجتماعی ایران در سدۀ هشتم هجری به شمار آورد!...

        باشد آن مه مشتری دُرهای حافظ را اگر

        می‌رسد هردم به گوش زهره گلبانگ رباب

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM