آرمانشهر حافظ (90)
آزادی در بند!
برای مجید زاهدی مهربان
زلف برباد مده، تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد منه، تا نبری بنیادم
حافظ خمیرهای هزارلا دارد. با خون واژهها در لابهلا. - خونی اندکی گرمتر از گرم. - به روانی آب زیر بال کفترهای چاهی. – در سکوت دالانهای ناپیدا. خمیرۀ گوهر حافظ مرصع است... در این ترصیع نه دُر یتیم سفته است و نه زبرجد و یاقوت تراشیده.
هر بیت غزلی که در دست دارم کورهراهی است روشن و استوار که آغازش در روزگار حافظ است. و شگفت اینکه هیچکدام از این کورهراهها، در راستای زمانی بیش از ششصد سال، کوچکترین تغییری را به خود راه ندادهاند.
بندبند این غزل این برداشت غریب را فراهم میآورند که به راستی سخنی گزاف نخواهد بود اگر بگوییم که زبان فارسی شش سده پیش به مرز پختگی امروزی خود رسیده بوده است و در میان زبانهای زندۀ دنیا چنین هنجاری کمپیداست.
در این غزل، به گونهای غریب دل و جان ما همسایۀ دیوار به دیوار دل و جان حافظ است. نشستهایم در زیر سروی و یا کناری از رکناباد و گوش میسپاریم به حرف دل و جان یکدیگر!.. هیچ تعبیری بیگانه نیست و هیچ تمثیلی غریب نه.
سرسری نگیریم این واقعیت را. شاید هیچ زبانی را نتوان یافت که تا این اندازه شبیه به گذشتۀ خود باشد. به ویژه هنگامیکه پای زبان غنایی شعر در میان است... پس ما میتوانیم بیشتر از بسیاری مردم جهان به ذهن و خیال نیاکان خود نزدیک شویم و گاهی اگر دسترسی داشتیم، سر بر سینۀ یکی از آنها بنهیم و حکایت دل بگشاییم!..
پس سرسری نگیریم این غزل را! نقش «باد» و «ناز» در اینجا نقشی تاریخی و آشنا است. و همۀ ما این فعل «بربادرفتن» را تا مغز استخوان میفهمیم. بگذریم از نقش «وای» و «وایو» (ایزد ]و دیو[ باد) در فرهنگ باستانی ما ایرانیان... و سهم سهمگین «باد» در بیابان تنهایی...
زلف برباد مده، تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد منه، تا نبری بنیادم
زیباتر از این به چه زبانی میتوانستی بگویی که اگر بالایت را نشانم دهی از سرو سهی بینیازم میکنی؟ و اینهمه استفادۀ ملیح بکنی از لفظ «آزادی»!
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
و به چه زبانی با عمری ششصد ساله میتوانی از بلندی آوازۀ محبوب سر به کوه و صحرا بگذاری و کسی را نبینی که انگشت به دهان میبرد، برای گزیدن. و به کنایه از مائدۀ «شوری» تندیس شیرینترین «شیرین» گیتی را بتراشی و بسپاری به گذر سدهها؟... و گذز شش سده جز صیقل نزند به تندیس؟...
شهرۀ شهر مشو، تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما، تا نکنی فرهادم
اما از کنار بیت بعدی هم نمیتوان آسان گذشت. فرقی نمیکند که چه برداشتی از«می» داشته باشیم. در هرحال، شنیدن خبر «میخوردن» معبود یا مقصود و یا دلبر با دیگران طبیعی نیست. اگر چه حافظ بسیاری از ناشدنیها را شدنی کرده است...
در آغاز این غزل اشاره کردم به شباهت زبان امروز ما به زبان روزگار حافظ. حالا ماندهام چه کنم با مصرع اول بیت بعدی! آیا در روزگار خواجه «میخوردن» از این دست امری غریب نبوده است؟ فراموش نکنیم که چند قرن پس از حافظ، ناصرالدین شاه فرنگدیده برای دیدن نمایشی، قاچاقی و پنهان از مردم از کاخ گلستان به دارالفنون رفت.
و خواجه بیباکانه اشاره به میخوردن یار میکند و چه استادانه سر یار را به فلک میسایاند:
می مخور با دگران، تا نخورم خون جگر
سر مکش، تا نکشد سر به فلک فریادم
آنگاه نوبت به کمنداندازی یار میرسد. حافظ هشدار میدهد که پرتاب کمند همان و افتادن به دام همان! – دامی که لابد برای یار دست و پاگیر خواهد بود! برباددادن عاشق هم همینطور! چون این همان «دیوانگی» مطلوب حافظ است. در مقطع غزل خواهیم دید که این دام و دیوانگی رهاشدن خواجه از قید خود است و اوج آزادی!.. و شاید زیباترین و لطیفتریت تعریف «عشق» همین تعریف ساده و بیشایبۀ حافظ باشد. البته تا به امروز! هنگامی که عاشقی، ترا چه نیاز است به «خودت»؟ مگر نیست که دربست از آن یار میشوی؟.. و به عبارت دیگر، یاری که کسی نیست جز تو!..
زلف را حلقه مکن، تا نکنی در بندم
چهره را آب مده، تا ندهی بر بادم
بعد حافظ بیتاب از تحرک و گردش و پیچش یار، از او تقاضای رامش دارد، تا مگر به داد و آرامش خود برسد! اما این هنجار نیز شگفتانگیز مینماید که طالع فرخ است که دادگستر است، نه رامش و ملاحظۀ یار!
چون فلک سیر مکن، تا نکشی حافظ را
رام شو، تا بدهد طالع فرخ دادم
و دست آخر نوبت به اعتراف به ناتوانی و حسادت میرسد که خوی دیرین ماست:
شمع هر جمع مشو، ورنه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن، تا نروی از یادم
یار بیگانه مشو، تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور، تا نکنی ناشادم
به رغم ارتباط نزدیک حافظ با آصف وزیر، باید که مراد از رسیدن فریاد به درگاه آصف، اشارهای به اغراق به تظلم باشد و هنجاری مربوط به روزگار. در هرحال حالتی است غیر متعارف و برای من غیرقابل درک...
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
و مقطع غزل (امانتی از سعدی) همان است که پیشتر به آن اشاره کردم: دام و دیوانگی، رهاشدن خواجه از قید خود است و اوج آزادی!.. همان که آن را «کوری عشق» خواندهایمش!
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم
برخی میتوانند این «بند و آزادی» را غایت عشق بدانند! من میلی به فرار از واقعیت ندارم و با فاصلهگرفتن از این برداشت، این سرگشتگی را بیشتر مربوط به مرحلههای نخست عشق میدانم و «میدانداری شیفتگی»، که میتواند تنها با هنر عشقورزیدن پاسدار عشق تا پایان عمر باشد! هنر عشقورزیدن بحثی است که جای آن در سراسر ادب پرسابقۀ ما خالی است. مگر خیلی با خست در منظومههای نظامی... و هنر عشقورزیدن هنری است که در تعریفش بسیار غفلت شده است. صرف نظر از نادیده انگاشتن شکنندگی انسان در رویارویی با نبود تفاهم.
فاش بگویم که من امروز هم در پیرامونم هنر عشقورزیدن را بسیار ضعیف، ناورزیده و ناکارآمد میبینم. من به فراوانی ستایش از عشق، به نقد عشق برنخوردهام. و گستاخانه میگویم که هنوز به تعریف درستی از «عشق» برنخوردهام. مگر در گسترۀ عرفان که خود آکنده از سرگشتگی است و تقلید از بزرگان سرگشته!..
فراموش نکنیم که هنوز دادگاه صالحی برای رسیدگی به دشواریهای یک عشق ساده وجود ندارد!
گفتم خمیرۀ حافظ هزار لا دارد. با اینکه پا به پا کردم، در یکی از همین لایهها بود که پای سخن به اینجا کشید.
با فروتنی
پرویز رجبی