شب نوشت

 

آرمانشهر حافظ (98)

مصب پایان راه!

 

           برای فرهاد وفادار

 

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را

که به شکر پادشاهی زنظر مران گدا را

 

در عصر حافظ شخصیت غریبی دارد این واژۀ «سلطان» در کشور «شاهان» و «سلاطین» که هروقت به آن برمی‌خوری احساس ارادتی نمی‌کنی و می‌خواهی بگریزی حتی از ریخت این واژه‌ها!

سخن از شاعران و نویسندگان که باشد، بی‌درنگ فکر می‌کنی که پای ممدوحی در میان است و به یاد مرحوم عنصری می‌افتی که زیباترین واژه‌های فارسی را حراج کرد. البته واژه‌های به حراج رفته، رفته‌رفته در جای درست خود نشستند و عنصری هرگز نه!

در مطلع غزل امروز هم این واژه‌های «سلطان» و «پادشاهی» اندکی از وجاهت سخن حافظ می‌کاهد. به ویژه این‌که در روزگار و پیرامون روزگار حافظ از حضور هیچ خسرو خوبی نشانی نبودی.

از این روی،  باید که در دام عادت سرسری خواندن نیافتاد و برای درک بیت نخست  درپی یافتن چاره‌ای بود! حافظ که می‌گوید «غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید»، کسی نیست که اصطلاحی را بی‌مهابا به کار گیرد. و چه سنجیده سروده است:

    قدح به شرط ادب گیر زانکه ترکیبش

    زکاسۀ سر جمشید و بهمن است و قباد

به یاد داشته باشیم که حافظ، به استثنای دورۀ کوتاهی در زمان شاه شیخ ابواسحاق و اندکی پس از او، جانش به لب رسیده و می‌سراید:

    هردم از درد بنالم که فلک هر ساعت

    کندم قصد دل ریش به آزار دگر

    بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست

    غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر

و یا:

    شهریاران بود و خاک مهربانان این دیار

    مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد؟

در حال حاضر من با احتیاطی بسیار براین باورم که «سلطان» در مطلع غزل کسی نیست جز فرمانروای دل او. و این نه بدان معنی که این فرمانروای دل «حتما» نمی‌توانسته است مقامی و دم و دستگاهی و ملازمانی هم داشته بوده باشد. مثلا شاهزاده‌خانمی مانند جهان ملک خاتون... این «یار» هرکه بوده است، حافظ را برآن داشته است که دور از انتظار خود را گدای درگاه او بنامد.

با این حال از تعبیرم احساس رضایت نمی‌کنم.  و دوباره فاصلۀ میان خودم و روزگار حافظ را بیشتر از آنی می‌بینم که می‌پندارم:

        به ملازمان سلطان که رساند این دعا را

        که به شکر پادشاهی زنظر مران گدا را

و از حافظ انتظار نمی‌رود که رقیب خود را دیوسیرت بنامد. مگر او بارها در غزل‌های خودش از ستایش غیر از یار سیمین‌تنش به خود نبالیده است؟ و نسروده است که: «زتاب زلف مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها»؟

من از یافتن این «یار» حافظ ناتوانم. او بی‌آن‌که به «مروت و مدارا» بیاندیشد، در «تفسیری» بعید و متفاوت از «مروت و مدارا»، حتی خواستار نابودی رقیب با «شهاب» آسمانی است. آرزویی غریب که به عرصۀ ستارگان کشانده می‌شود. – ستارگانی که غوغایشان به کار بسیار بهتری می‌آید:

        زرقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم

        مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

خواجه انگیخته از نفرینی که در حق رقیب خود کرده است، خود را هم در تیررس مژۀ یار می‌بیند و در حال خونریزی ناشی از اصابت آن! اصابت شهاب به رقیب و تیرنگاه خونبار یار به حافظ، سازگاری چندانی با خلق و خوی حافظ ندارد. آهسته در درونم به خودم می‌گویم، کاشکی این غزل از آن حافظ نمی‌بودی و یا من برای خشنونت آن توجیهی می‌یافتمی!

        مژۀ سیاهت ار کرد به خون ما اشارت

        زفریب او بیندیش و غلط نکن نگارا

بعد خواجه در فصل دوم غزل به ناگهان نگران چهرۀ یار می‌شود، که هر گاه که گل ‌می‌اندازد، گیتی‌فروز است... و به ناچار از او تمنای مدارا دارد. در این‌جا، این پرسش که یار چه سودی از «مدارانکردن» می‌برد، می‌تواند با همۀ کمرنگی، سابقۀ دوستی را اندکی فاش کند. پیداست که طرح چنین سؤالی تنها پس از در پشت سر داشتن راهی معتنابه ممکن می‌شود.

        دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

        تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا

دو بیت بعدی هم می‌توانند شاهدان این برداشت باشند:

        همه‌شب درین امیدم که نسیم صبحگاهی

        به پیام آشنایان بنوازد آشنا را

        چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی

        دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را

اکنون مطلع غزل را با مقطع آن یکجا بخوانیم:

        به ملازمان سلطان که رساند این دعا را

        که به شکر پادشاهی زنظر مران گدا را

        به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز

        که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

بر این باورم که «یار» قبول ندارد که پیرانه‌سری برای حافظ مفهومی ندارد. و حق هم دارد. چهرۀ حافظ شکسته است و رد و شیارهای چرخ‌های ارابه‌ای سنگین  در زیر چانۀ او تا به گلو از چشم کسی پنهان نمی‌ماند. معمولا عادت چنین نیست که کسی به حضور ارابه فکرکند. مهم شیارهای برجای مانده از چرخ‌های آن است... در حالی که آسان می‌توان فکر کرد که آدمی با همۀ بارهای همراه خود سوار بر ارابه، بر تن خود می‌راند و و روی گلو پایان راه است و مصبی است که تا به دریا دیری نخواهد پایید...

حتما همسایه‌ها هم می‌بینند که حافظ با دست و پاهایش مشکل دارد و حق دارند که فکر کنند که او با ذهن و شعور و نگاه خود هم مشکل دارد... و لابد که «یار» هم چنین برداشتی دارد... و از خودم می‌پرسم که چرا حافظ «ملازمان» را مخاطب قرار می‌دهد... یعنی تا این حد سکه‌اش از اعتبار افتاده بوده است؟...

و آهسته در درونم زمزمه می‌کنم: «زلف‌آشفته...»... و می‌رسم به: «کای عاشق دیرینۀ من خوابت هست»؟.. و بعد به یاد «کافران عشق» می‌افتم و «بادپرستان» و چشم می‌دوزم در آیینه به رد چرخ‌های ارابۀ قافلۀ عمر... و باور نمی‌کنم که حافظ می‌توانسته پیر شده باشد!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی

--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM