آرمانشهر حافظ (100)
سر ما و قدمش، یا لب ما و دهنش!
یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
از این غزل مثل یک درخت بادام پرشکوفه و یا درخت آلبالوی پربار طراوت و زیبایی میتراود. بیدرنگ به یاد باغ جوانی میافتی و عطر باغچه پیرامونت را فرامیگیرد. عطر سایه و عطر آفتاب هم...
عجب حکایت سرگردانی در پشت سر دارد این انسان! حکایتی آمیخته با باغ و بیابان و کوه و کوچه و خیابان و طراوتهای گمشده... بوستانها و بیابانها هزاردست گشتهاند و راههایشان عوض شدهاند و امروز هزار ترفند که به کار گیری، نخواهی توانست نشانی از چمن نوگل خندان حافظ را بیابی که روزگاری در میدان دید هزاران حسود قرار داشته است!
برای من حتی درک نگرانی حافظ دشوار است. گویا داستان یکی از نخستین شیفتگیها و دغدغههای خواجه در میان باشد. مشکل من ناشی از بیگانگیام با روزگار حافظ است. کوشش بسیاری برای نزدیک شدن به ساختمان این روزگار شده است، اما متاسفانه بیشتر از بیراهه! و متاسفانه همواره بیتوجه به غزلهای خود حافظ و نشانیهایی که خود او داده است... و پافشاری در عارف بودن و یا نبودن او هم وقت زیادی را گرفته است. حاصل اینکه ما امروز آگاهی چندانی از مشخصترین رفتارها و شیوههای اجتماعی روزگار حافظ نداریم. بگذریم از اینکه گرفتار نوعی خودسانسوری نه چندان توجیهپذیر و دست و پاگیر نیز در داوری دربارۀ حافظ شدهایم...
و سرانجام، با صد غزلی که از حافظ خواندم، به این نتیجه رسیدم که گویا معاصران حافظ در شنیدن سخن او کمتر دچار تگنا بودهاند تا ما!...
یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
اما این این بار «یار» کیست که به رغم بیوفایی بزرگش، حافظ برای جان و تن او دعا میکند؟ در حالی که همو، در غزلی دیگر از «رقیب دیوسیرت به خدای خود پناه» میبرد و «شهاب ثاقب» را حوالۀ او میکند!...
گرچه از کوی وفاگشت به صد مرحله دور
دورباد آفت دور فلک از جان و تنش
و از پیک همیشگی خود میخواهد، گذرش که به کوی یار او میافتد، سلامش را به او برساند. پس «یار» همنشین خواجه هم نیست و فقط «دلربا» است! در روزگار حافظ که ارتباط با دیگران بسیار دشوار بوده است و سنت پیچیدۀ خود را داشته است، این عشق حافظ نیز باید عشقی غریب و پررنج و پررمز و راز بوده باشد! بیهوده نیست که حافظ دم به دم به «باد صبا» نیاز داشته است... – پیکی که خزیدن و رسیدنش در پنهان انجام میپذیرد... پیداست که «باد صبا» فقط مایۀ دلخوشی بوده است و شیفتگان و دلدادگان و شیدایان بخشی از عمر خود را با این باد به باد میداهاند و چارهای نیز جز این نداشتهاند. وظیفهای که امروز با تفاوتی بسیار بر عهدۀ اینترنت گذاشته شده است.
گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی زمنش
خواجه از نافهگشایی، که ویژۀ آهوی مشکین است، گاهی برای افشاندن عطر طرۀ یار استفاده میکند، اما همانگونه که بارها اشاره کردهام، شگفتانگیز است که برخلاف عرف امروز و لابد گذشته، نگران رسیدن این عطر به دیگران نیست!.. بگذریم از خیال زیبایی که در دو بیت بعدی به تصویر کشیده شده است.
به ادب نافهگشایی کن از آن زلف سیاه
جای دلهای عزیزست بههم برمزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طرۀ عنبرشکنش
باری دیگر سخن از نوشانوشی میرود به یاد لب یار و نادان بودن کسی که خود را به خاطر لب او از یاد نمیبرد. شاید تنها هنگامی اشارهای از این دست به یار را میتوان مجاز دانست که پای تعبیر و تفسیر شاعرانۀ عشق مطلق در میان باشد.
در مقامی که به یاد لب او مینوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش
پیدا نیست که چرا حافظ ناگهان در بیت بعدی میخانه را جای باخت جاه و مال میداند. و معلوم است که بیت پیشین نقشی در این برداشت دارد، اما چگونه میتوان به این نقش پیبرد؟ حتما باز پای هنجاری ناشناخته از روزگار حافظ در میان است.
عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت
هرکه این آب خورد رخت به دریا فکنش
در بیت بعدی، حافظ پس از حرامخواندن عشق برای کسی که از رنج و ملال عشق میترسد، در مصرعی بسیار زیبا تفاوتی میان لگدمال شدن سرش زیر پای معشوق و آشنایی لبش با دهان او نمیبیند! فقط نمیدانیم که این برداشت از یار مطرح در این غزل تجربی است یا خیالی!..
هرکه ترسد زملال اندُه عشقش نه حلال
سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش
در هرحال، از مقطع غزل پیداست که خواجه در اوج بالندگی است... و از لحظۀ تولدش در 791، به تعبیر علی دشتی، دیگری کسی را توانایی برابری با او نخواهد بود.
شعر حافظ همه بیتالغزل معرفتست
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
با فروتنی
پرویز رجبی