چون نسیم آمدی
چون نسیم رفتی
توفان چرا برخاست؟
دلتنگی غیرمترقبه!
از انتهای راه آمدهام
سواد آغاز پایان راه پیداست
دلتنگم که چرا هرگز نرقصیدم
نعره
میخواهم دهان دیوار روبهرو را بدوزم
چشمهایم را بخواند
زمزمههایم را بشنود
سرمای پیرامونم را حس کند
ولی نعره چرا میزند؟
باروی ناپیدا!
بیابان را که گم میکردم
نمیدانستم که باروی بیابان از جنس خود اوست
هنوزهم قدرت شکستن قفلها را دارم
از یافتن نشانی عاجزم
نکند بیابان را به بیابانی دیگر برده باشند!
تکدرخت
از تکدرختها همیشه خجالت میکشم
تکدرختها اگر با عمق غربت کبیر خود آشنا میبودند
دیگر هرگز لب به آب نمیزدند
تکدرخت محکوم به محروم ماندن از عشق است
تکدرخت بر بلندی تپهای مهجور
در هوس نفس یار
گاهی تا آخرین لحظۀ زندگی
سر به چپ و راست می جنباند
و باد بیرحمانه در گوش شاخه ها زمزمه می کند
که این بار نیز دستش از نفس یار خالی است
گفتند که دیوانه نِیَم
کسی در را به رویم باز نمیکند
حتما سماور را جمع کردهاند
و دیگر نیازی به تعمیر صندلیم نیست
دل دیوار روبهرو برایم تنگ خواهد شد
و برای آن گنجشکی که دیوانۀ آلبالو بود
کاش من هم دیوانگی کرده بودم
گنجشکهای دیوانه درخت آلبالو را گم نمیکنند
مژدگانی
مژدگانی میدهم به کسی که مرا بیابد
من دنبال خودم میگردم چندیست
خیابان اخموتر از آن است که سراغی بگیرم
دیگر صدای هیچ درشکهای نمیآید
هرگز نفهمیدم که پونه را کِی تشییع کردند
یک مشت سنجد
یک جفت کفتر چاهی در هوا
صدای آبشار اخلمد
عطر سماور
و حاشیۀ همۀ قالیچهها
که جادههای اتوی زغالی مادرم بودند
مژدگانی کسی که مرا بیابد
بیشتر نمیارزم
دستم هم خالیست به خدا
روی دیگر سکه
نیستی حقیقتی است مثل هستی
گورستانی بی حفره
نامحرم!
باران گفت
بام شنید
من نامحرم بودم
هست و نیست
آمده ام با عطر آلبالو
و بوی چادر مادرم
با چند باغچه و باغی در دلم
با زردآلوهای زیردرختی
و هدهدی که سرش را شانه کرده بود
امروز
نه آلبالویی
نه چادری
نه باغچه و باغی
و نه زردآلویی
هدهد هم شانه اش را گم کرده است
فقط اشک منست که هنوز نخشکیده است!
سماجت
به تجربه برایم ثابت شده است
که پای هیچ سماجتی در کار نیست
نفس خودش کشیده می شود
بارها خواسته ام که دل از باران بکنم
بارها خواسته ام که همۀ پستوها را فراموش کنم
بارها خواسته ام که طعم شاخه های آلبالو را بشکنم
بیفتم دنبال عطر چادر مادرم، راهم را گم کنم
اما نفس خودش خودش را کشیده است
و من هم از فرصت استفاده کرده ام
و یک بار دیگر چشم هایت را تمرین کرده ام
نه! باید پای سماجتی در میان باشد!
خمار!
نگاهش را سرکشیدم خمارم کرد
چاوشان را خبر کنید
خمار شکنی بایدم!
رقص
جای پای تو بوی آلبالو می دهد
یکی به من بگوید
چگونه پنهان کنم که تو در چشمم نرقصیده ای
خشکسالی!
دست بردم به مچ نسترن
تشنگی به انگشتانم رخنه کرد
گیرم که دلم به حال باغچه بسوزد
با خشکسالی چه کنم؟
معراج!
اگر رطوبت به معراج خود اقدام نکرده بود
کدامین باران امشب مرا بیدار نگه می داشت
تا چشم های ترا تمرین بکنم؟
ناگهان تابستان گذشته!
برای پسر بزرگم سیدعلی صالحی که گاهی زندگی را با هم تقسیم کرده ایم
تا چشم کار میکند آمیختهای است از هستی و نیستی.
هردو از جنس باور!
کوهها و ابرها نمیگذارند وسعت هستی و نیستی حوصلهات را سرببرد.
و درختهای شاداب میان دره
از کهولت زمان و خستگی میکاهند.
آبشاری تنها، غربتش را با برادۀ هیاهوی خودش میپوشاند
و نیمکتی مرطوب بر وجاهت حیای چشمانداز میافزاید!...
خورشید بزرگترین عادت جهان
در نزدیکترین جای به خودش
در آغوش آتش خود
التهابی دور دارد
و مردی نمیداند که آن آب بیشتاب صاف پای دیوار
آهنگ آبیاری کدامین نهال را دارد
که به آرامی یک شکفتن میخزد
دو کبوتر از لب بام برمیخیزند
غیار بالهایشان
پس از ساعتی چرخش و گردش
بر آب بیشتاب مینشیند
مرد مشتی آب به صورتش میزند
و به کسی فاش نمیکند که بوی غبار تنش را در آب شناخته است...
حالا خورشید بیش از یک ساعت است که بالا آمده است
و تابستان خیلی جدی شروع شده است...
پریشانی عطر عشقی میهمان!
من همیشه خورشید را موجودی دیده ام که هنوز آتشی که به جانش آفتاده است، کارش را تمام نکرده است!
و گاهی فکر میکنم، همانطور که کوههای برفی قطبی شروع کردهاند به آبشدن، دل خورشید نیز میتواند روزی از تب و تاب بیفتد و خنک شود و چهارطاقی نیاسر را منقرض کند. عیب کار فقط غیبت من است در آن روز، برای شاهد بودن انجمادی ابدی!... حالا میدانم که باید جز پراکندهشدن غبار بدنم انتظاری نداشته باشم.
پیداست که از این غبار حتی ذرهای نصیب چهارطاقی نیاسر نخواهد شد و نام هیچ رهگذر تاریخی، که بر تن پرزخم چهارطاقی می نشیند، غبار مرا نخواهد آزرد. من فقط نگران بوی عشق میهمانان چهارطاقی نیاسر هستم که مبادا غبار نامی ناآشنا پریشانش کند...
ای امان!...
کلبه
می خواهم کلبه ای داشته باشم بر تپه ای مرتفع
با صد پلۀ بلند
تا هنگامی که به بالا می رسم، دیگر توان بازگشتم نباشد
می خواهم کلبه ای داشته باشم بر تپه ای مرتفع
با صد پلۀ بلند
تا هنگامی که با کبوترم خلوت می کنم، با دیدن بال شکستۀ من هوس پرواز نکند
می خواهم کلبه ای داشته باشم بر تپه ای مرتفع
امروز!
امروز خودم را ورق زدم.
خیلی از سرفصل ها دیگر قابل خواندن نبودند.
سرفصل بوی چادر مادرم را هم پیدا نکردم.
خبر از خشکسالی می دهند.
وای اگر برادههای آخرین آبشار گم شوند!
اشکم را چگونه پنهان کنم؟
واژه ها
واژها در حضور ما زاده میشوند
و در غیبت ما میمیرند
عشق ریشه در ذهن واژه ها دارد
باید حضور و غیبت را درمان کرد
آسمان بلند نیست
آسمان بلند نیست
دست من کوتاه است
هربار که پرواز می کنم
از میان انبوه واژهها میگذرم
نجواهای لطیف از زیر انگشتان میگریزند
واژهها سرانجام جهان را خواهند انباشت
و دنیا به آخر خواهد رسید
آسمان بلند نیست
دست من کوتاه است
رکناباد
کار از گله گذشته است میان من و رکناباد
در دیوار رو به رو
نه دو خط پیامی در حبابی، نه حتی علیکی
رکناباد هنوز دامن حافظ را رها نکرده است
برایم قصه ای بساز!
آرزو سرگردان میشود
در فاصله های منهدم
اما تا روز مرگ، گم هرگز نه
مرغوبیت، مرغوبیت، مرغوبیت
برایم با وجاهت این سه واژه قصهای بساز
که نیازی به شنیدنش نباشد
من خودم در امتداد کاریزی پرواز میکنم
که آبش گوارای گلوی تست
اگرچه فاصلهها منهدم هستند
عادت غروب!
هر غروب شب را اسیر میکنم
تا تا سرزدن سپیده تنها نباشم
سفر
من هم خواهم رفت
اما صدای خندهام خواهد ماند
خندهام آموخت رنج
همیشه خندیدم
تا آموزگارم نرنجد
جاده ها پس از من بازهم سفر خواهند کرد
یکی از روزهای آبان 86
خواب
این خواب را بیش از یک بار دیدهام:
کوچه را گم کردهام
سیبی پیدا میکنم
با دندانهای ریخته
از جنس لالایی
من از دوختن چشمم به آستیبن پنجره دست نخواهم کشید
تا مگر دستی بیرون آید سرانجام
و مرا یک بار دیگر به باغ شربت آلبالو ببرد
و باری دیگر کودکی را به یادم اندازد
من از دوختن چشمم به دیوار رو به رو خسته نخواهم شد
در انتظار تولد یک پنجره
تولد پنجره ای حامله
به قدر یک گل میخک
غرق در امواج خویش
حتما کفتری هم به تماشا خواهد آمد
و مرا به میهمانی پرواز خواهد برد
از هیچ رهگذری نخواهم پرسید که ساعت چند است
تا افسردگیِ سوگوار، خوابش نپرد در شفیره
در کنار آستین پنجره
حتما درخت آلبالو به شکوفه خواهد نشست
و چادر مادرم را زنده خواهد کرد
زنگ تفریح توی کلاس خواهم ماند
تا پنجره غصه نخورد
کتم را روی شانه اش خواهم انداخت
و شالم را به دستگیره اش خواهم بخشید
تا مشیمه اش آرام بگیرد
من تنهاییم را به تنهایی پنجره خواهم بخشید
تا تنهایی او تنها نماند
حتما کفتری به تماشا خواهد آمد
دستم را نذر بالش خواهم کرد
تا نماند هرگز از پرواز
چشم هایم را سورمۀ چشمش خواهم کرد
و ترانه ای خواهم سرود از جنس لالایی
غریبه که نیست
به غربتم راهش خواهم داد
قول
مدتی است که دیگر خیابان تعقیبم نمی کند
تکدرخت مانده است پشت دروازۀ شهر
مارمولک ها مرا گم کرده اند
اما من نسیم بیابان را فراموش نخواهم کرد
در حسرت تماشای پرواز کفترهای چاهی
از دیوار رو به رویم قول گرفته ام
تا خداحافظی نکنم
از جایش تکان نخورد
نسیم اما به پشت سرش نگاه نمی کند
می ترسم وقتی که برگردد
زمین مرا بلعیده باشد!
نسیم
نسیم به پشت سرش نگاه نمی کند
می ترسم وقتی که برگردد
زمین مرا بلعیده باشد!