راه مدرسه
همیشه در راه مدرسه با خودم حرف میزدم
امروز پس از نیم قرن
کبوترهای راه مدرسه حواسم را بیشتر پرت میکنند
نگران پروازشان هستم
میترسم دیگر برنگردند
مثل چادر مادرم
فروغ!
امروز صبح شنیدم
نسیمی به نسیمی دیگر میگفت
دل خوش مدار!
ما بادی بیش نیستیم
به یاد فروغ افتادم
که دستهایش هنوز سبز نشدهاند
کوچ!
دستم را از پنجره فرستاده بودم به بیرون
به هوای باران
کبوتری برآن نشست، مثل لانهای آشنا
اکنون در انتظار کوچ او هستم
فصلش که برسد حتما مرا هم خواهد برد
هنوز نپرسیدهام
لابد که به کاریز امنی در بیابان
دستم عطر سینۀ کبوتر گرفته است
زندگی دوباره برای باران، چلچلهها و کفترها
ای امان!
چرا خبر نشدم که وقت دارد تمام می شود؟
چرا کسی خبر نکرد که دیگر باران نخواهد بارید؟
چلچلهها بازنخواهند گشت
و کفترها دیگر نگاه مرا نخواهند یافت
من باران و چلچلهها و کفترها را تازه شناخته بودم که وقت تمام شد
کاشکی مادرم می تونست باری دیگر بزایدم
دستم را از پنجره میبردم بیرون
هم برای تماس با باران
و هم برای نشستن چلچلهها و کفترها
تماشا!
دستم از ساحل نمی رسد در دریا به دستم
شوخی را ببین
غرق تماشای غرق خود هستم
با گردابی چنین حایل