دیوارنوشت ها

خاطره‌ها!

 

بعد از شیر مادرم

نوبت شیر خاطره‌هاست

خاطرۀ درخت شیری آلبالو

راه شیری مدرسه

کهکشان شیری آسمان شیری کودکی

چاه شیری کنار باغچه

با یوسفی در میان

برای روزهای دلتنگی

و حاطرۀ کُنج شیری صمیمیت

در نور مهتاب شیری

 

دندان‌های شیری

و دست شیری را که از دست می‌دادم

باور نداشتم که هزار سینۀ مهیا

حرمت اعتیادم را نگه‌ خواهند داشت!

مرا زیر باران تیمم کنید

باران هزار سینۀ خاطره‌ها

  

هوسی دیگر!

 

خواستم پنهان‌ کنم تنهایی ام را در پستوی ته چاه

کفتری چاهی این فرصتم را هم ربود

بیابان و خار مغیلانم هوس است

در حصار نسیم

و در امتداد پرواز

 

کلاس پشت پنجره!

 

از طلب که سیراب شدم

سراغ بدهی می‌روم

بارها زمزمۀ کبوترها را شنیده‌ام

و خوش‌حسابی را از نزدیک تجربه کرده‌ام

در لب بام صبح

و هره‌های بعد از ظهر

و در پشتک‌های سینۀ آسمان

و نگاه‌های زیرچشمی آسمانی

 

بی‌هوده نیست که پشت پنجره را دوست دارم!

 

حالا می‌توانم سراغ نسیم را بگیرم!

 

درخت‌ آلبالو را گم کرده ام

خانۀ کودکیم مانده است در پشت یک کوچۀ گمشده

و نمی‌دانم آخرین بار کلون در را چه کسی انداخته است

 

هرکه را می‌خواهی سلام برسان

اما گمان نمی کنم که کسی را بیابی

با عطر آلبالو و بوی آسفالت تازه

 

گله‌ای ندارم

خاطره‌ها سماجت می‌کنند

در ساعت چهار و بیست دقیقۀ بعدازظهر

 

اصلا برو بیرون اگر حوصله داری

و سلامم را به اولین رهگذر برسان

اگر اخم کرد

بگو که او را عوضی گرفته‌ای

 

حالا کمی سبک شدم

دوباره می‌توانم سراغ نسیم را بگیرم

 

زندگی!

 

بیا باهم بمیریم

اگر این‌بار

هردو در یک لحظه متولد شویم

قول می‌دهم که شاگرداول نشوم هرگز

جمع کردن با من

تفریق از تو

یک کبوتر با یک کبوتر می‌شود دو کبوتر

یک نفرت از یک نفرت می‌شود عشق

و دو کبوتر با یک عشق

می‌شود پرواز به سوی زندگی در اسارت

با حکم آزادی در منقار

 

وای اگر یوسف بداند!

 

آخ امان از دلتنگی

هوای دلتنگی هیچ‌کس را نمی‌توان داشت

در پستوی دلش

 

سفارشت را پس بگیر

بگذار معصومیت تحقیر نشود

بچه که نیستیم

از یوسف بگو!

چیزی نمانده است به کوچ من از  کنعان

مسپُر مرا به گنجشک‌ها

 

چه اعتمادی؟

جیک، جیک و بازهم جیک

جیک‌جیک گنجشک‌ها

مرا به یاد چک‌چک خون می‌اندازد

در پستوی دلم

وای اگر یوسف بداند

 

انسان و واژه

 

یک پایم در سیستان

و یک پا در سمنگان

 

از هزارسوی چشمم

هرسو در سویی

می‌دود دشت به دشت

دره به دره

قرن به قرن

چاه به چاه

تا بیابد انسانی را

در میان واژه‌ها

 

انسان را در میان واژه‌ها جست باید

باید انسان را با دوستت دارم تمرین کرد

 

امروز هفتصد واژه راشستم

و آویختم از طنابی که هر سرش درخت آلبالویی داشت

واژۀ چادر گل‌بهی مادرم در میان

امروز جشن تولد نسیم بود و واژه

مثل هرروز دیگر

  

شانس!

 

زندگی زنجیری است بر گردنم

بی حلقۀ مفقوده

 

فرار فانوس‌ها!

 

من نگران دغدغۀ سرد نسیم هستم

و در فکر کفن‌هایی برای پیچیدن خاطراتم

ترسم از ادعای خسارت واژه‌هاست

برای حقوق پایمال‌شده به شبنم هم بدهکارم

و به گل‌های یتیمی که جلوی چشمانم پرپر شده‌اند

و هیچ‌وقت علنا اعتراف نکردم که برای من شکفته‌اند

 

همواره منت گذاشتم به زنبورهای خسته

که عسلشان را خواهم خرید

 

امروز صبح

در حال اعدام خاطره‌ای فانوس به دست بودم

که نسیم فانوس را خاموش کرد

خورشید که سر زد

در هیچ گوشۀ همنشینی

فانوس خاموش را ندیدم

 

باید منتظر چلچله‌ها باشم

حتما آن‌ها فانوسی را در حال فرار دیده‌اند

 

اقدام!

 

یک جفت تپش قلب باران

یک جفت عطر سینۀ کبوتر

جفتی سلام

یک جفت نگاه پنجره

یک جفت دست نسترن

جفتی زمزمۀ پیشانی

یک جفت واژه

برای جلوگیری از انقراض نسل

همراه خواهم برداشت

در کشتی بزرگ سینه‌ام

پیش از آغاز توفانی که در راه است

 

با پوزش از خواجه!

 

طواف دنیایم هوس است، گوش تا گوش

اما تمکین نمی کند این تن درمانده‌ام

دنیا را تعریفی نو بایدم

برای انداختن هیچ طرحی

نیازی به شکافتن  فلکیم نیست

شاید دیوار روبه‌رو کفایتم کند مثلا

دیوار روبه‌رو هم مشرق دارد و هم مغرب

کافی‌ست که دلم را امانتش دهم

تا برودت از پایش نیندازد

شمال مال سگ‌های دریایی

و آن‌یکی جنوب را می‌سپرم به پنگوئن ها

 --
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir