دیوارنوشت

باور!

 

زاینده‌رود همان گاوخونی ست

گاوخونی تعبیر کبیری است از ابدیت

و فاصلۀ میان ازل است و ابد

زاینده‌رود دل از ازل نکنده، لب بر لب ابد دارد

 

رقص میانۀ میدان است

این زاینده‌رود

لغزان و دامن‌کشان

تو تعبیر خودت را داشته باش!

 

من با زاینده‌رود سرچشمه می‌گیرم

می‌جوشم و می‌رقصم

می‌لغزم و می‌ایستم

می‌رویم و می‌جویم

 

با سوقات ازل در دستم

ابد چشم به راه من است

 

من با دستانی پر

لب بر لب گاوخونی خواهم نهاد

گاوخونی مرا خواهد بلعید

تا که از عادت نیفتد

عادت باید زنده بماند به تعبیر من

 

تو تعبیر خودت را داشته باش

من باورم شده است که ابد همان ازل است

 

خودم نامحرمم!

 

چند روز است که کلاغی می‌نشیند بر لب بام

و زیر چشمی زیر نظرم می‌گیرد

نکند خبریست؟

 

چند روز است که کلاغی قصد اول شدن را دارد!

 

جبران ازل!

 

مرا بدرقه نکنید!

زاینده رود کفایتم می کند

او تا گاو خونی تنهایم نخواهد گذاشت

و بعد ازل را تا به ابد جبران خواهد کرد

 

وصیت!

 

در کویر نشسته بودم رو به کویر

پشت به کویر

دست راستم کویر بود

و دست چپم کویر

 

تخم باغی را کاشتم در افق

ریشه‌ها تنیدند دور تنم

عمرم کفاف نخواهد کرد برای دیدن شاخه‌‌ها

اگر رسیدید به باغ من هم آب بدهید

 

دستبرد!

 

باید وقتی که از دست خودم افتادم و شکستم

خرده ریزهایم را جمع می‌کردم

تا به دست باد نیفتند

حالا در کجا بیابم بادی را که دامن کشید و رفت

تاکی می‌توانم به روی خودم نیاورم

که باد شرطه هم دروغ بود؟


توفان گویا به همۀ بادها دستبرد زده است

 

هیچ کس نیست که نتوان دوستش داشت

 

نه برادر!

مرا با این پنجره حکایتی ست دیگر

غرش انبوه شکفتن را مگر نشنیدی؟

عطر زنبیل نگاه مگر نپیچید در فضا؟

 

من همین امروز

همین امروز

همین چند دقیقه پیش

پنجره ام را کاشتم در یک گلدان

و چند دقیقه است که یک درخت آلبالو

شکوفه کرده است

در کنار دروازۀ دلم!

 

همین حالا می‌بینم که گوشواره ها دارند سرخ‌می شوند

حتما مادرم پیدایش خواهد شد

از پنجره دیدم چادر مادرم را

که رقصان همچون پریان می آید

برای پختن مربا

او اولین لیوان شربتش را

احسان من خواهد کرد

مادرم اهل احسان بود

 

بعد با دانه های آلبالو

مربعی خواهم ساخت از جنس پنجره

تا نسل پنجره بریده نشود!

 

بعد کنار پنجره خواهم ایستاد

و زنبیل هیچ نگاهی را بی‌آلبالو نخواهم گذاشت

 

ماتم نگرفته ام به خدا!

من هم می دانم که زندگی همین است

من هم می دانم که

هیچ کس نیست که نتوان دوستش داشت

 

اما من پنجره ام را رها نخواهم کرد

من برای رسیدن به این پنجره

از دروازۀ دل گذشته‌ام

و دنیا و مردم را از همین پنجره می بینم

از تو چه پنهان

غریبه که نیستی!

 

سهم شما را هم نگه داشته ام

 

می‌خواهم بگویم!

گفتنم می‌آید!

می‌خواهم بگویم!

 

گوش ها با من قهرند

چشم ها با من سردند

 

به خدا از یادم نرفته است

که بابا نان داد

که ماما آب داد

 

به خدا یادم نرفته است

که چقدر تمرین نوشتن دندان را کردم

چقدر خوب بود  تمرین شربت آلبالو در هوای گرم

 

آن روز که سار از درخت پرید

آن روز را به یاد دارم

و آن روزی را که آش سرد شد

 

انار های سال اول دبستان

هنوز دهانم را به آب می اندازند

با دانه های یاقوتی

 

چه شکوهی داشت راه مدرسه

به خدا یادم نرفته است

که هر روز مدرسه را دزدکی توی جیبم می‌گذاشتم

و با رازی در دل به خانه می‌آمدم

مدرسه در توی جیبم

ولای انگشتانم عرق می‌کرد

و عطر مغز مداد در تنم ریشه می‌کرد

 

سیب‌های کتابم را رنگ کرده بودم

با ماتیک مادرم

که گمش کردم زیر درخت آلبالو

آن روز که برده بودمش به زیر درخت

برای تمرین رنگ  قرمز و عنابی

و رنگ زرشک

و رنگ یک قطره خون افسرده

 

می خواهم بگویم

مادرم گوش هایش را با خودش برد

می‌دانم که گوش شما هم خسته است

و چشم هایتان عادت به سرما کرده‌اند

 

امروز بوی آجرهای آب پاشی شدۀ کلاسم غوغا کرده بود

بیایید!

سهم شما را نگه داشته‌ام

فکر نکنید که فراموشکار شده‌ام از پیری

حیف است که چنین فکر کنید

من با این همه عطر می خواهم چکار؟

 

غریبه که نیستیم!

اگر عطر آلبالو بمیرد

بازهم حتما صبرخواهیم کرد

فقط یک سال

تا هسته های زیر درخت

باری دیگر تکیه  بر بالین طراوت بزنند

زنگوله‌های سرخ

باری دیگر آلبالو را تمرین خواهند کرد

تا باری دیگر مشقمان را رنگین کنند!

شکر ایزد که مشت دنیا باز است!



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir