دیوارنوشت

چهارفصل منظومه

 

دیدم هنوز زمستان نیامده

درین فصل پاییزدار می‌لرزی

نگاهم را بر تنت پوشاندم

حالا کو تا تابستان

بهار می‌توانی تکمه‌ها را بازکنی

 

دیدی دلم شکست؟

 

می‌روم به کنار پنجره برای تماشای تاریکی

اینک سال‌‌هاست که ستاره‌های مصنوعی را

در کنار کهکشان خیابان‌ها می‌بینم

و تاریکی آسمان

در کنار ماهی‌های بی‌ستاره

بی‌انتهایی‌اش را در حوض گم می‌کند

عبور آژیر آمبولانسی از قلب کهکشان

دلم را می‌شکند

 

 

انسان هرگز به اندازه نياز آزاد نيست!

 

من اگر آزاد بودم

شهر به شهر

محله به محله

بيابان به بيابان

و پنجره به پنجره

دنبال زن اسماعيل آقا

مي گشتم

بعد که پيدايش مي کردم

يک شب

به برق مي گفتم نيايد

و شيشه چراغ نفتي را مي شکستم

و

مادرم را در گور مي لرزاندم

 

اعتراف!

 

لابد که عيب بزرگي است

که از راهي به اين دور و درازي

جز تاولي چند دستگيرم نشد

 

لابد که عيب بزرگي است

که با شيهۀ هزاران هزار اسبم در گوش

هرگز خودم را سوار بر اسبي نديدم

 

لابد که عيب بزرگي است

که خانۀ شش‌سالگيم را ندزديدم و پنهانش نکردم

در يکي از دالان‌هاي خالي دلم

 

لابد که عيب بزرگي است

که پرستويي را که در هشتي چشمم لانه کرده است

به اندرون راه نداده‌ام

لابد که عيب بزرگي است

که از معيوب ترين عيب‌ها

هنوز با صميميت پرستاري مي‌کنم

 

لابد که عيب بزرگي است

که در تشييع سنت‌ها شرکت نمي‌کنم

 

امان!

 

کدام منظومه دارد مرا با خود مي‌برد

من نگران راه برگشتم

از ميان کهکشان‌ها

 

همان يکي ستاره که مادرم نشانم داد بود

مرا بس بود

 

شب‌ها کنار حوض

ساعت‌ها دستم را نمي‌شستم

تا تن ستاره‌ام نلرزد

 

اي امان!

اگر منظومه دستم را رها کند

سرم به چند ستاره خواهد خورد؟

اگر حوض کودکيم را گم نمي‌کردم

مي‌پريدم ميان سکوت تنهاي ماهي‌

 

خودم نامحرمم!

 

چند روز است که کلاغی می‌نشیند بر لب بام

و زیر چشمی زیر نظرم می‌گیرد

نکند خبریست؟

 

چند روز است که کلاغی قصد اول شدن را دارد!

 

اگر دستم به دامن گنجشکي برسد!

 

بچه که بودم، گنجشک‌ها بهترين دوستانم بودند

گنجشک‌ها بهترين خبرها را برايم مي‌آوردند

خبرهاي دو کوچه بالاتر

خبرهاي بالاي بام‌ها

خبرهاي شاخه‌هايي که هيچ‌وقت دستم به آن‌ها نرسيد

و خبرهاي سوراخ‌هاي تاريک ديوارها

خبرها بوي گرم سينه ی گنجشک‌را مي‌دادند

 

حالا هر گنجشکي را که مي‌بينم

به ياد خبري گمشده مي‌افتم

کاشکي گنجشک‌ها دامن مي‌داشتند

دريغ که پنج‌ساله نماندم

 



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir