دیوارنوشت ها

 

خبری از پیرامون خودم!

 

دوستان گرامی

ننوشتن بر خستگی مزمنم افزود!

امروز چند نوشتۀ کوچک دارم و از روز شنبۀ آینده امیدوارم که بار دیگر بتوانم توانم را بیازمایم:

 

 

نوشدارو دروغ است!

 

در فصل پاییز کارد رستم مزۀ بریدن می‌دهد

در فصل زمستان کارد رستم مزۀ بریدن می‌دهد

در فصل بهار کارد رستم مزۀ بریدن می‌دهد

در فصل تابستان کارد رستم مزۀ بریدن می‌دهد

روز پنجشنبه کارد رستم مزۀ بریدن می‌دهد

روز جمعه کارد رستم مزۀ بریدن می‌دهد

روز شنبه کارد رستم مزۀ بریدن می‌دهد

روز یکشنبه کارد رستم مزۀ بریدن می‌دهد

روز دوشنبه کارد رستم مزۀ بریدن می‌دهد

روز سه‌شنبه کارد رستم مزۀ بریدن می‌دهد

روز چهارشنبه کارد رستم مزۀ بریدن می‌دهد

پس این نوشدارو کو؟

 

رستم و سهراب!

 

امروز روزی غریب بود

به همۀ تکدرخت‌های باغ خاطراتم سرزدم

برای هر گنجشکی مشتی نگاه پاشیدم

تکدرخت‌ها حتی دستی تکانم ندادند

و گنجشک‌ها عطر سینه‌شان را حبس کردند

با دیدن من

نسیم هم خاک دامنش را به چشمانم پاشید

باید هرچه زودتر گناه ازلم را بیابم

کارد پدرم هنوز مزۀ بریدن می‌دهد

امیدی به گرفتن نوشدارو از کیکاووس نمانده

 

آرمانشهر!

 

آرمانشهر می‌تواند شهرکی باشد

در نزدیک‌ترین گوشۀ دنیا به خودش

آرمانشهر می‌تواند در کوچه‌های یک خنده

افلاتون را به باغستان عشق دعوت کند

آرمانشهر می‌تواند کجاآبادی باشد در سخاوت یک نگاه

و شربتی باشد برای تماشا

آرمانشهر می‌تواند بیدمشکستانی باشد

در حیاط خلوت شهری گمشده

و یا در پشت بامی در همین دو قدمی

نردبانی باید

برای چیدن کهکشان آلبالو

 

اگر بارانی هم بیاید چه بهتر

به سر آستینت کمک می‌کند

و اشک شوق را می‌شوید

 

 

کودک‌سالاری!

 

سخاوت نگاهت را در کف دستانت می‌بینم

و کودکی شش‌ساله می‌شوم

در کنار کرسی

و دلم می‌خواهد که اسماعیل مشق‌های همۀ عالم را داشته باشد

تا من دستبردی راحت‌تر بزنم به تک‌تک نگاه‌هایت

و تمرین آزادی را شروع کنم

می‌فهمی؟

 

تولد شکوه!

 

وقتی‌که منظومه می‌خندد

ازدهانش ستاره می‌پرد بیرون

و غبار تنم که همراه اوست

چون نقلی می‌غلتد بر روی دایره زنگی

و صدایش می‌پیچد در کوچه‌های کهکشان

 

کهکشان تنهایی را تحقیر می‌کند

وقتی که منظومه می‌خندد

شکوه متولد می‌شود

 

نهال

 

قطع شد

بارید

قطع می‌شود

می‌بارد

قطع خواهد شد

خواهد بارید

نهالی بکاریم!

 

گنجشک‌ها گرسنه‌اند!

 

نه!

خبر تازه‌ای ندارم

آخرین خبر هم کهنه شد

اگر خبرها زنده می‌ماندند

هیچ گنجشکی گرسنه نمی‌ماند

 

تا زندگی هست!

 

می‌خواهم بگویم، اهمیت ندارد

بی‌درنگ احساس می‌کنم که خیلی اهمیت دارد

درخت سنجدی که روی تن خمیده‌اش می‌نشستم

ماهی قرمز حوض همسایه

دوچرخه‌ام را هرگز نمی‌توانم فراموش کنم

تن عرق‌کردۀ مدرسه‌ام را در کف دستم

با عطر برگۀ زردآلو

و بوی جوهر بنفش

 

هیچ‌کس را دوست نداشتم

همیشه عاشق بودم

و گمان می‌کردم که عشق را هم

می‌شود انبار کرد

مداد سیاست را تراشیدم تا تمام شد

دوستی دواتی بود که خشکید

مادرم به مرخصی رفت

می‌خواهم بگویم، اهمیت ندارد

بی‌درنگ احساس می‌کنم که خیلی اهمیت دارد

تا زندگی هست!

 

امان از سرگردانی!

 

بچه که بودم، گنجشک‌ها بهترين دوستانم بودند

حالا فراموش کرده‌ام که چگونه بچه بوده‌ام

کم‌کم دارم باور می‌کنم که باید فراموش کنم

که گنجشک‌ها بهترين دوستانم بودند

حتی بچه‌بودن را باید فراموش کنم

بچگی را دارند از زیر پایم می‌کشند

امان از بی‌پایگی

و سرگردانی در برهوت هوا!

 

پاییز پاییز نیست!

 

عجب فصل پرپاییزی

با لحافی چهل‌تکه از غیرت برگ خزان

لحافی که بی‌کرسی هم گرمت می‌کند

و می‌خواهی همیشه پاییزت باشد

همیشه!

 

چراغ دریایی!

 

ابرها هرقدر هم که تیره باشند

نخواهند توانست ستارۀ قطبی مرا بپوشانند

انصاف نیست که گناه چشمم

به پای چراغ قرمز نوشته شود

من با چراغ می نویسم

 

ستارۀ قطبی من چراغ دریایی هزارمشعل من است

بک مشعل هم مرا کفایت می‌کند برای نوشتن و درنوشتن



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir