حاشیهای برای تاریخ
اوباشان و نفوس نحس به تعبیر نسوی
دیدگاهها و خاطرههای نسوی، منشی سلطان جلالالدین
از روزگار پایانی سلطان جلالالدین خوارزمشاه گزارشی داریم كه میتواند نشانی از گمانی گمشده داشته باشد. نسوی(2) كه شاهد حی و حاضر رویدادهای واپسین تلاشهای مذبوحانۀ سلطان بوده است، با زبانی الكن اما گویا، در «ذكر رحیل سلطان بر صوب گنجه و تملك آن بار دوم» مینویسد:
«اوباشان گنجه، چون تمامت خوارزمیان به قتل آورده بودند و فساد و عناد ظاهر كرده، و زمام خود به شخصی بُندار نام داده و او در مصادرت دست گشوده، و اذیت او بر كسانی كه اتّباع ایشان نكردهاند مقتصر شده، سلطان مرا با حاجب خاص خان بردی بدیشان فرستاد و فرمود كه به شَتَر كه به ایشان نزدیك است نزول كنیم و ایشان را به طاعت خوانیم. و از عواقب مخالفت تحذیر كنیم... رَئیس جمالالدین قمی با فرزندان و اهل بیرون آمد و ما را از قِبَل عوام نومید كرد. سلطان در رسید و در بعضی از بساتین نزول كرد. و رسولان با وعدۀ امان و عفو و غفران آمد و شد كردند. سنگ نرم میشد و در ایشان اثر نمیكرد... و بندار شقی با اتباع مابقی كه داشت جز استمرار بر استكبار و جهل كاری نمیكرد و برین بسنده كردند كه یك روزی از روزها به مقابله بیرون آمدند و تا دیوار بستان براندند و تیری چند بر خیمۀ سلطان انداختند. سلطان در حال، با خواصی كه حاضر بودند سوار شد و دانست كه وعظ و ملامت در ایشان كار نمیكند. و خطاب اهل جهل جز به شمشیر راست نیاید. پس كتیبهای (لشكری سوار) [از] خواص حمله كرد كه گویی بیشهای بود روان. در وی از شیاطین انس فُرسان و از عقارب ترك مُردان و شُبّان (جوانان)، همه زرهها را وقایۀ (محافظ) اجسام كرده و دلها را چون جوشن از حرص انتقام بهدر انداخته و آن بدبختان را به قتل آورد. و آنكه رهید روی به شهر نهاد».
«سلطان با ایشان به شهر درآمد. چه ازدحام مردم مانع بستن دروازهها شد. و لشكر به نهب و غارت میل كرد. سلطان تمكین نداد. بزرگان شهر آمدند و فرمان صدور یافت كه اسامی كسانی را سر غوغا بودند عدّ كنند. سی نفس نحس را تعیین كردند... سلطان فرمود كه به ضرب رقاب ارواح آن بدبختان را به دركات رسانیدند و از پا كشیده، به دروازههای شهر، بر سر كوچها بردند. و چون بُندار در فساد مبالغه كرده بود و سریر سلطنت را شكسته -- و آن سریر از موضوعات سلطان محمد بن ملكشاه بود -- و فرمود كه او را به تنكیل و عذاب به بیل قتل كردند. و هر عضوی را به طرفی انداختند».
گزارش بالا آیینهای است تمامعیار برای نشاندادن اوضاع اجتماعی ایران و فعالیتهای سلطان جلالالدین خوارزمشاه و همچنین شیوۀ نگاه مورخان سرسپرده به دربار. در اینجا، گوش كه بسپاریم، شاید برای نخستین بار پس از چند سده صدای اعتراض مردم و به نام فارسها را میشنویم كه مورخ چاپلوس آنها را اوباش میخواند و نفوس منحوس. در حالی كه مورخی ایرانی از نسا فربادهای مردم گنجه را صدای اوباش مینامد و با كیف فراوان از به درك فرستاده شدن آنها سخن به میان میآورد، زفافهای پیدرپی سلطان، حتی با «منكوحۀ» دیگری را، با شیفتگی بسیار گزارش میكند. و تمایلی هم ندارد كه بگوید كه فایدۀ این فرمانروایی خوارزمشاهیان بیگانه، كه علیالبدلهای سلجوقیان بیگانه بودهاند، برای مردم بینوای ایران چه بوده است!
نسوی حتی علاقهای ندارد كه این بُندار را كه رهبر شوریان میخواند و به طوری كه از نامش پیداست، ایرانی است، بیشتر معرفی كند و بسنده میكند به صفت اوباش برای او و یارانش كه باید به درك واصل شوند كه كار زفاف راحت را برای سلطان جلالالدین بیهوده دشوار كردهاند! فرض بر این كه فرمانروا و شورشیان همه از یك قوم بودهاند. مورخ حق دارد كه این چه شیوهای است برای طرح گناه طرح گناه و تنبیه مردی شورشی كه باید مانند مار با بیل و با تانی قطعهقطعه شود، تا خشم سلطان بهتر فرونشیند. بگذریم از اینكه باید جایزه داد به مبتكران و مخترعان اعدام مخالفان با بیل!
وای كه این اصطلاح «مالكالرقاب» (دارندۀ گردنها برای زدن) چقدر زشت است. فرمانروا مالك رقاب، یا گردنهای مردم است و خواه گردنی نازكتر از مو باشد یا به كلفتی درختی تناور، فرمانروا صاحب آن است و میتواند هرآن كه اراده كند آن را بزند و از تن جداكند و مورخ روزگارش را مشعوف. مورخی كه به خود اجازه میدهد كه بگوید: «خطاب اهل جهل جز به شمشیر راست نیاید»!
در روزگاری كه آدمكشان بدون دقالباب وارد میشوند و قلم مورخ در خون غوته میخورد و باید تاریخش را با خون بنویسد، نسوی مینویسد: «من از سلطان عزیزتر نیستم و بعد از وی اختیار حیات نكنم(3»)! نسوی سرانجام سلطان را، كه برنامهای نداشت جز رساندن خود به نقطهای امن نداشت، گم میكند و بعد از او حیاتش را همچنان در اختیار دارد(4)! آخرین گزارش او را باهم بخوانیم:
«چون جنگ مرا از سلطان جداكرد، بعد از سه روز كه در مفارقت مخفی بودم(5)، به ایمد (آمِد) آمدم. بعد ازان به اربل رفتم. بعدِ دوماه در ایمد كه «در ایمد از خروج ممنوع بودم»، از آنجا به آذربایجان رفتم و مصایب بسیار و نوایب بیشمار مشاهده كردم. از آنجا باز به مفارقین (میافارقین) آمدم. با كیسهای تهی و دلی از اندوه پُر. درویش و برهنه. چه آنقدر به دست میآمد كه خشنی به دست آرم و درپوشم. به هیچ شهری نمیرسیدم، الا كه... خبر میانداختند كه سلطان باقیست و جمعیت كرده است و بیرون آمده... دروغها درهم میبستند. چون به مفارقین رسیدم و حقیقت شد كه هلاك شده است، از زندگانی خود ملول شدم. و قضا و قدر را در نجات خود ملامت كردم... میگفتم: وگر در اجل حیلتی بودی، عمر خود را باوی مقاسمه میكردم... به ضرورت صبر میكنم».
«آری! چون تاتاران او را در آن دیه، بر سر خرمن، كبس كردند، بعضی از اسیران گفتند كه سلطان اینست. ایشان در طلب او جد تمام نمودند و پانزده سوار او را در پی كردند. و دو سوار در وی رسید و بر دست وی كشته شدند و باقیان از ظفر امید قطع كردند و بازگشتند. آنگاه سلطان بر كوه رفت و كردان راهها را بسته بودند. و او راگرفتند و غارت كردند. چون خواستند كه بكشند، با بزرگ ایشان گفت: من سلطانم. در كار من شتاب مكن! بعد از آن تو مخیری. مرا پیش ملك مظفر شهابالدین غازی بر. او خود ترا به جایزه غنی كند. و اگر خواهی مرا به بعضی از شهرهای من برسان تا مَلِكی شوی».
«آن مرد در رسانیدن او به بعضی بلاد رغبت كرد. و او را پیش قوم و قبیلۀ خود برد. و پیش زن خود گذاشت و رفت كه اسپان خود از كوه بیاورد. و در اثنای غیبت او كردی دون بیامد، حربهای در دست. به زن گفت: این خوارزمی كیست(6)؟ چرا او را نمیكشید(7)؟ گفت: شوی من او را امان داده است و دانسته كه سلطان است. كرد گفت: چگونه باور داشتید كه او سلطان است؟ مرا به اخلاط برادری كشتهشد كه به از وی بود. پس حربه بر وی زد و به یك ضربه روح او را به فردوس رسانید(8)».
-2 نسوی، 265.
-3 نسوی، 271.
-4 نسوی (صفحۀ 277) خود مینویسد: «آری، سلطان آن شب در آن خرمن بماند. و تاریكی شب میان او و دشمن سترهای شد. و در وقت سپیدهدم، هجوم صبح و دشمن بر وی در یك حال بود. خود سوار شد و بیشتر مردم پیاده ماندند و كشته شدند».
-5 باید پنهان شدن چنین مردانی را كوچك نپنداریم. اینان بدون بخشی از حرم و بدون خادمان و غلامبچگانی چند زندگی را برخود حرام میدیدند و اغلب در اردوهای جنگی شماری از اهالی حرمهای بلندپایگان با خادمان مورد نیاز حضور داشتهاند. در روزگار هخامنشیان نیز داریوش سوم در جنگ با اسكندر، كه به نبرد گوگمل معروف است، حرمسرای عریض و طویل و حتی مادر خود را در اردو داشت، كه حتما این حرمسرا بسیار دست و پاگیر بوده است و یكی از دلایل شكست. مادر و حرمسران داریوش سوم در نبرد گوگمل دستگیر شدند.
-6 به گمان خوارزمیان به چهره و یا لباس برای همگان آشنا بودهاند. اشارههای دیگری نیز از این دست داشتهایم.
-7 و لابد كه نگاه مردم به خوارزمشاهیان چنین بوده است. دریغ كه نسوی، كه شیفتۀ مقام و سلطان است، در این باره سكوت كرده است.
-8 نسوی، 278-280.
--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir

