هنوز آغاز
با آواز قناری!
دخترک نگاهش را از قناری میگیرد و میگوید:
هرگز دلش نخواسته است که سیاهپوست باشد
چون دوست ندارد که مگسها توی چشمش بروند
مادرک فکر میکند که او هم میلی به کوبیدن ذرت
و بردن ایدز از خانهای خانۀ دیگر را ندارد
پدرک اما سرودن سکوت پرغوغایی را آغاز میکند
و قناری همچنان میخواند!
پنهان نمیکنم، مددی!
امروز اسبی در دلم شیهه میکشد
در دشت سرخ برفی و سوزان
با زین گمشده
و افساری گسیخته
بار اول نیست
با این حواس بازیگوش
باید اول کوچه را بیابم
در زیر کهکشان
سینۀ اسبم بوی یاس میدهد
و یالش به رنگ زیبایی است
باید آسمان ببارد
تا از رنگین کمان زینی بسازم برای رسیدن
هنوز شیهه را در گوش دارم
همیشهها
خیال من در به در است
با تار و پودی هرجایی
اندی در زابل و اندی در در دریا
اندی در کوچه و اندی در خواب
اندی در دیوار و بقیه در درون
همیشهها
یعقوب و یوسف در یک بدن
با شام اول و آخر
در پوست هزار دیر نشسته در توفان
در زیر رنگین کمان شبانه
همیشهها
نقش رنگین کمان بیترکش
نخنما میشود
اما چه باک!
تار خودی، پود خودی
یک بار دیگر میبافمش
با خار دستم
مثل همیشهها
ریگ!
چیزی نیست که یادت نماند
کسی را جانی بیش نیست
میتوان روایش داشت
پسرم!
یادت باشد نکشی هرگز
جانی را که از خاری بر انگشت عاجز میشود
حتی به هنگام چیدن گل
برای تفسیر یک عشق
چیزی نیست که یادت نماند
کسی را یک دل بیش نیست
پروا کن از شکستنش
پسرم!
یادت باشد
نشکنی هرگز
دلی که با مویهای دیگر دل نیست
و نشکنی هرگز
دلی را که حتی از سنگ است
دلباخته یا دلدار چه فرق میکند
چیزی نیست که یادت نماند
پسرم!
کسی را زبانی بیش نیست در این منظومه
میتوان از بستنش پرهیز کرد
یادت باشد که نبندی هرگز زیانی را
بگذار دشنامت دهد
ترانهها که کم نیستند
سفر ایر در دریا را ببین
و رنگین کمان را
نتوانستم رنگین کمان با خودم به خانه بیاورم برایت
و نشانت بدهم شیرینی زبان را
هنوز کجای کاری پسرم؟
چه شبها که تا به فلق نخواهی خفت
از هوسی در سینه
و چه روزها که تا به شفق خواهی سوخت و نخواهی گفت
در قفسی از کینه
هیچکدام تازگی ندارد پسرم!
تازگی در راه است
راه گاه باز است و اغلب بسته
بردار یکی ریگ از سر راه
هرگز نشو خسته
پسرم!
چیزی نیست که یادت نماند
از تلخیها مگو!
میگویند بهشت جای خوبان است
و ادامۀ زندگی
بگذار تحمل سرای جاویدان را دشته باشیم
در ازدحام خاموشیهای غریبه
سرانجام!
چشمه گفت که خواهد جوشید
آب گفت که خواهد خروشید
درخت گفت که شکوفه خواهد داد
شکوفه گفت که بار خواهد آورد
تابستان گفت که به پیشواز پاییز خواهد رفت
پاییز گفت که زیباترین رنگی کمانش را خواهدم بخشید
زمستان گفت که قصه خواهد آورد
قصه گفت که شاه پریان را به همراه خواهد داشت
شاه پریان گفت که به دروغ رختی تازه خواهد پوشاند
آسمان گفت که خواهد بارید
و زمین گفت که مرا خواهد بلعید
گزارش یک دلتنگی مرغوب
بعد از ظهر سهشنبه است جلو پنجره
چند لحظه دستم را رها می کنم به بیرون
برف خیس را میمالم به پلکهای شورم
دستم بوی آسمان میدهد و هوای کوچه
بویی آشنا
فرقی نمیکند که نسیم
آسمان را از کدام طرف آورده است
بو، بوی آشناست
مثل بوی گیسوی مادرم یا چادرش
و مثل بوی جعبۀ مدادرنگی ششسالگی
جلو پنجره بعدازظهر سه شنبه است
شاید هم جمعه
مردی دلتنگ پشت پنجرۀ روبهرو ایستاده است
چشمهایش را نمیبینم
یا نمیخواهم بیابم
نگاه میکند به آسمان
نمیدانم که بوی کدام آسمان برایش آشناترست
آسمان دارد کوچ میکند
در نفس گنجشکها
در این فصل پاییزدار
مرد دلتنگ دو طرف قاب پنجره را گرفته است
مثل یک مصلوب
با حالتی مرسوم
قطرههای آب مسافر میلغزند به پایین
و صلیب را میلرزانند
نگاه میکنم به آسمان
که تا درونم رخنه کرده است
و همچنان غریبه است
دوباره دستم را برای نوازش میفرستم به بیرون
هوا نفسش را در سینه حبس میکند
میخواهم صلیب روبهرو چشمانش را از آسمان بگیرد
تنگ غروب به دادم میرسد
عطر اندوه مرغوبی میبارد بر دستم
بازویم را از پنجره میکشم
تکهای از آسمان میماند در دستم
با هیاهوی سکوت و لبخندی برلب
و باران نبات
و با مهتابی مسیحانفس در اعماق
میخواهم ببوسمش
گم میشود
و با سخاوتی غریب
صلیبش را به یادگار میگذارد
آنجا کسی نبود
در پشت پنجرۀ روبهرو
در کوچۀ گمشده
برف حامل تفاهم بود
کنار انبوهی از هزارهها
میان دو پنجره
بعدازظهر روز سه شنبه
بهانه برای زیستن!
در پستوی هزارتوی بهانههای مستقل
خاطرههای منزوی رنج میبرند
اما کوچهام را
به سلام و علیکی که داریم سوگند
و به پاییز و گنجشگایش قسم
به هیچ سکۀ رایجی نخواهم فروخت
این کوچه در ته دلم بیامتداد میشود
و دلم را با رسوب خود پولاد میکند
کوچهام از پولاد است
با لعابی از عطر کهکشان
در این منظومۀ بیکران
که در چهارراه زابلستان هم خریدار دارد
شهری که خودش را به تاریخ فروخته است
در روزگار همین رستم خودمان
در قلب بلوچی که رستم سلامش کرده است
میفهمی؟
باری دیگر!
دلم را باری دیگر تازه خواهم کرد
باری دیگر برودت را دوست خواهم داشت
تا به گرمایی که تکیه میدهم دلپذیرتر شود
زمستان در راه است
گرما را در پولکهای برف میبینم
زمستان شربت سینۀ بهار را مهیا خواهد کرد
و شاخههای تکدرختها باری دیگر
رامشگران گنجشکهای خنیاگر خواهند شد
تا دیگر هیچ مارمولکی غصۀ پارسالش را به یاد نیاورد
مارمولکها بازهم خواهند دوید و خواهند ایستاد
جوانهها هم در رگ شاخهها در انتظار جهیدناند
باری دیگر به پشت بام خواهم رفت
و بوسهای از لب نسیم خواهم ربود
کهکشانها همیشه محرم بودهاند
حتی روزها که نامحرمان فزونی میگیرند
کهکشانها چشمهایشان را میبندند
باری دیگر اگر هم از دستم کاری ساخته نیست
توان پایم را در کوچهای گمشده خواهم سنجید
و دلم را باری دیگر تازه خواهم کرد
گناه!
من تاوان میراث گناهم
من میراث گناه تاوانم
من میراث تاوان گناهم
من گناه تاوان میراثم
من گناه میراث تاوانم
دریغ از گناه که به گناه آلوده شد!
من تاوانم
من گناه گناهی هستم که مرتکب نشدهام
ته خط!
جادهها عادت به رفتن دارند
و عادت به کشیدن دنیا از زیر پا
میخواهم برگردم
جادهها یکطرفه هستند
درخت بیدمشکی را میبینم که گریه میکند
گنجشکها سکوت کردهاند
و باد خوابیده است
به جای زیادی نیاز ندارم
پشت بامی هم مرا بس است
برای تماشای ته خط
و شکستن سکوت گنجشکها
سرمشق دیر
حلزون نفسی عمیق کشید
و من نفسم را در سینه حبس کردم
و فکر کردم به دنیای بیکران او
او پرشتاب از راه رسیده بود
مصمم و خوش اراده راهش را پشت سر گذاشته بود
و مارمولک ها را هم
که گاه دویده بودند و گاه ایستاده بودند
پشت سر گذاشته بود
نفسم را در سینه حبس کردم
دریغ که دیرست گرفتن سرمشق
همبازی!
دیریست که دلم همبازی من است
اما چیزی از بازی اول یادم نیست
دلم هرگز به من دروغ نگفته است
اما من به او بارها
و دلم دلش بار نداده است که مشتم را باز کند
امروز فکر میکنم که کم و بیش همه مثل همیم
پس این همه ادعا چرا؟
کوچهای که ناگهان در خودش گم میشود
امروز سری زدم به چند محله و کوچۀ دلم
در دیوار روبهرو
پس از بیش از نیم قرن
معلم ریاضیام را دیدم
درسش را دوست میداشتم
درس هندسه هم با او بود
با شربت گوارای هندسۀ فضایی
از سر کوچه پیچید به طرف جایی که من ایستاده بودم
و از کنارم گذشت
اگر مرا به جا میآورد
میگفتم که زوایای متقابل به راس برابرند
اگر او معلم فیزیکم میبود
بیدرنگ میگفتم که دو قطب غیر همنام همدیگر را میخواانند
امروز سری زدم به چند محله و کوچۀ دلم
در دیوار روبهرو
شانهبهسر ها را دیدم
شانه به شانه
و سگی را که مرا خوب میشناخت
بیآنکه اسمم را بداند
شهر ما خرمالو نداشت
اما بید و سنجد تا بخواهی
گنجشکهای شهر ما گم نمیشدند هرگز
و هنوز هم کوچههای دلم بوی یونجه میدهند
و گندم بوداده
و گاهی هم عطر بخار آسفالت تازه را
دیوارنوشتهای مصور دلم مطبقاند
و به آسانی ورق نمیخورند
وای اگر تصویر تو خراش بردارد
در آن کوچهای که به ناگهان در خودش گممیشود
و یا مانند نگینی از جای کنده میشود
و فراموش میشود مانند هزارهزار بید و سنجد
و یا گلهای گلبهی چادر مادرم!
به من فخر مفروش
این تو هستی که در دل من محبوسی
و گنجشکهای من هستند که هوای ترا دارند
در شکاف دیوار دلم
زین!
امروز سرانجام پذیرفتم
دو دوتا هنوز هم نمیشود پنجتا
آب هنوز هم سر به بالا نمیرود
هنوز هم دندانها میریزند
هنوز هم روباه نمیتواند دمش را شاهد بگیرد
هنوز هم به سری که درد نمیکند نباید دستمال بست
هنوز هم ماست نمیتواند سیاه باشد
هنوز هم کارد دستهاش را نمیبرد
و هنوز هم خیال را نمیتوان بافت
و صبح کاذب را دوامی نیست!
اسبم را باید زین کنم!
--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir