خبری از پیرامون خودم

گفت و گو با دکتر پرویز رجبی

محمد صادقی

روزنامۀ اعتماد

پنج شنبه، 1 اسفند 1387 - شماره 1895

1.شاید بتوان گفت پی بردن به امپراطوری هخامنشی بود که نوعی غرور در ما پدید آورد، آنهم در زمانی که احساسات وطن دوستی و ملی گرایی به شدت رواج یافته بود. همین موجب شد که توجه به فرهنگ و تمدن کهن سرزمین مان و ایران باستان گسترش یابد، و گذشته گرایی و احساس شیفتگی به ایران قدیم دوچندان شود. برای نمونه می توان به کتاب ارزشمند ایران باستان نوشته مشیرالدوله پیرنیا اشاره کرد، کتابی که بر اساس منابع غربی فراهم آمده است و به عبارتی بیش از آنکه یک تالیف باشد، می توان آن را یک ترجمه پنداشت. اما آنچه می خواهم به آن بپردازم این است که ما از طریق غرب بود که خودمان را شناختیم، یعنی پژوهش ها و مطالعات ژرف غربی ها بود که ما را به ما بیشتر شناساند و البته به سوی گذشته مان سوق داد، ولی کمتر به این موضوع پرداخته شده که ما شناخت از خودمان (فرهنگ و تمدن خودمان) را، و یا بخش مهمی از آن را، مدیون غرب و نگاه محققانه غرب هستیم، جنابعالی در این باره چگونه می اندیشید و چه نظری دارید؟

·       فکر می‌کنم، به خاطر ضربه‌‌های بزرگی که ما از غرب خورده‌ایم و حساسیت‌های به حقی که یافته‌ایم، این بحث همچنان بی‌پایان بماند که غرب چه کمکی به ما در شناخت خودمان کرده است. اما در کنار واقعیت تلخ حرکت‌های گوناگون استعماری و استثماری غرب در برخورد با ما و دیگر ملل نظیر ما، این واقعیت هم وجود دارد که مغربی در شناخت ما از خودمان کمک غیر قابل انکاری به ما کرده است که ناشی از ذهن پویا و فرامرزی او بوده است...

در این باره گفت و گویی طولانی لازم است. در اینجا فقط این اشاره بس که نام پدر بزرگ هیچ‌کدام از ما کورش یا خشیارشا نیست!... و ما هنوز، در حالی که اعماق پرت ترین و دورافتاده‌ترین دریاچه‌های منزوی دنیا را با دوربین مغربی دیده‌ایم، هنوز خودمان اعماق دریای مازندران و خلیج فارسمان را به همدیگر نشان نداده‌ایم.

من نمی‌دانم که اگر مغربی‌ها خط‌های باستانی ما را با تحمل رنج بسیار نخوانده می‌بودند، ما تاکی همراه سعدی از قحط‌سالی دمشق سخن می‌راندیم! سعدی بدون شک نمی‌توانسته است ویرانه‌های تخت جمشید را و گورهای شاهان هخامنشی را در نقش رستم و بر سر راه بعلبک ندیده باشد...

ما در زمینۀ یادگارهای نیاکانمان هم به اندازۀ اعماق زمین امانت‌دار نبوده‌ایم. من در نوشته‌های خودم جا به جا به این کم‌لطفی اشاره کرده ام. در اینجا شاید اشاره به نمونه ای از این بی اعتنایی اندکی ما را بیانگیزاند: در سال ۱۹۲۲ میلادی کنسول دولت فخیمۀ انگلستان در اصفهان که می دانست مسجد عمادی کاشان دارای زیباترین محراب جهان اسلام است، دستور داد تا تک تک کاشی ها را با حوصلۀ تمام شماره گذاری کنند، بعد تمامی محراب را از جا بکنند و بعد آن را جلو چشمان امام مسجد و نمازگزاران با دقت بسته بندی کنند و بعد محمولۀ گران بها را به کمک مسلمانان به مرز برسانند، بعد این محراب را به برلین ببرند و به موزۀ پرگامون بفروشند! و سفیر محترم ایران در برلین هم اصلا نفهمد که محراب چیست و موزه کدام است...امان از این متولیان که حرمت مسجد را نگه نمی دارند...

در هر حال، کتابی دارم یه نام «ایران‌شناسی، فرازها و فرودها» (انتشارات توس) و در آن تاریخچۀ نسبتا کاملی از خوبی‌ها  و بدی‌های ایران‌شناسان غربی را آورده ام. فکر می‌کنم، این کتاب بتواند شما را با همۀ  سختگیرتان به پاسخ قانع کننده‌ای دربارۀ پرسشتان برساند. من خودم یقین دارم که مغربی‌ها خدمت گران‌بهایی در زمینۀ ایران‌شناسی به ما کرده‌اند...

می‌دانم که این نظر من جوانانی را که شیفتۀ ایران هستند، خواهد رنجاند. به عشق این جوانان احترام می‌گذارم و حتی با داوری‌هان آکنده از تعصبشان هم می‌توانستم کنار بیایم. به شرط اینکه اندکی پایشان را از قلمرو شعار بیرون بکشند... و بدانند که شیفتگی زیاد شناخت از تاریخ را دشوار می‌کند...

من خودم را در ایرن‌شناسی مدیون مغربی‌ها می‌دانم. چون کورش بزرگ را دوست دارم...

2.پس از مشروطه، برخی می اندیشیدند که گرفتاری های اساسی جامعه ایران، ریشه در سنت و میراث گذشتگان دارد و تجدد، تنها با کنار گذاشتن هر آنچه از جهان سنت به جا مانده امکان پذیر است. این نگاه مناقشه های فراوانی را هم به دنبال داشت (شاید در بررسی نوپردازی و نوگرایی در شعر و ادبیات ایران و واکنش های تند برخی افراد نسبت به قله های شعر فارسی این موضوع بارزتر هم باشد) و این موضوع به شکل های مختلف ادامه یافت، در حالی که امروز اگر آن جریان ها و نگرش ها را دوباره مرور کنیم استدلال های محکمی برای آن ادعاها نمی توانیم بدست بیاوریم و البته اگر می پنداشتند که با تکیه بر میراث گذشتگان روند نوسازی  سرعت نمی یافته این میراث چندان بازدارنده هم نبوده است که مورد هجوم قرار بگیرد. به هر ترتیب، این موضوع که آیا ورود به دنیای نو، به از بین رفتن هویت ما و میراث گذشتگان ما می انجامد یا نه، موضوعی ست که هنوز به آن پاسخ داده نشده و برخی را نگران می کند که مبادا پذیرفتن مناسبات دنیای امروز و دستاوردهای دنیای نو، هویت و گذشته شان را نابود سازد و... . جنابعالی که با تاریخ و دگرگونی های گوناگون در تاریخ ایران و اندیشه های ایرانیان آشنا هستید، چه پاسخی برای این پرسش دارید؟

·       جناب صادقی عزیز! شما در پرسش خودتان، تقریبا پاسخ خودتان را داده‌اید. دیگر خیلی دیر است که ما منکر تکامل باشیم. «مناقشه» اگر صرف مخالفت با دگراندیشی نباشد، بسیار سازنده است. ببینید، هنگامی که از دنیای نو سخن می‌گوییم، قطعا این دنیای نو را با دنیای کهنه مقایسه می‌کنیم. پس باید که با شناخت کافی دنیای کهنه، دستمان برای مقایسه باز باشد. الزاما دنیای کهنه بد نیست. بد آن است که به دنیای کهنه با چشمی نو نگاه نکنیم. ما امروز عینک و تلسکوپ و ذره‌بین داریم. بنابراین طبیعی است که با سه وسیلۀ نو نگاهی دیگر خواهیم داشت.

میراث گذشتگان بهترین وسیلۀ ما برای سنجیدن خودمان و داوری است. اگر نمی‌خواهیم، به آلگوریتم نگوییم الخوارزمی و خوارزمی و یا به سینوس سبنه، اما خوب است که بدانیم که این دو اصطلاح علمی از خودمان است...

سرانجام اینکه نفی «مناسبات» نفی انسان است. اما انتظار نداشته باشیم که مناسبات همواره صد در صد به سود ما باشد. کافی است که اصطلاح «دادوستد» را به سیاست و روابط اجتمایی و اخلاقی و ... نیز تعمیم دهیم و نیندیشیم که باید همیشه گیرنده باشیم و اگر برای گرفته‌هایمان بهایی پرداختیم، سرمان کلاه رفته است. البته یکی از ویژگی‌های انسان مدنی «هشیاری» است... و بپذیریم که در مناسبات نباید حتما قوانین «بازی» را ما تعیین کنیم. و احترامی را که برای هویت خودمان قائل هستیم، برای هویت دیگران هم قائل باشیم...

من در کتابم «سفرنامۀ اونور آب» نظرم را به تفصیل آورده‌ام. خواهش می‌کنم اگر مایلید، یک بار دیگر به این کتاب نگاه کنید. اما علی‌الاصول، در دنیای نو ما، انسانیت  باید جانشین هویت شود... این یک شعار نیست. با همۀ کاستی ها و کجروی‌های موجود،  سواد هویت انسانی کم کم دارد در افقی دوردست به چشم می‌نشیند... البته این بدان معنا نیست که میراث ملی خود را به باد فراموشی بسپاریم. میراث ملی مهمانخانۀ هویت انسانی است...

 

3. در بررسی مسائل و مشکلات جامعه ایران، نگاه دقیق و انتقادی به تاریخ صد یا صد و پنجاه سال گذشته بسیار راهگشاست، زیرا جامعه ایران از ابتدای آشنایی اش با دنیای نو و اندیشه های جدید در جدال میان قدیم و جدید، یا سنت و مدرنیته قرار داشته، الان هم نمی توان به جرأت جامعه ایران را جامعه یی سنتی یا جامعه یی مدرن نامید و ویژگی های هر دو جامعه را در آن می توان یافت. اما ماندن میان دنیای قدیم و دنیای جدید، گرفتاری کوچکی نیست، به بازنگری در مواجهه با دنیای جدید نیازمند است، به یک بازگشت انتقادی و اینکه آنچه تاکنون گذشته است با نگاهی آسیب شناسانه، بازبینی شود. میل ورود به دنیای نو و میل به نگهداری سنت های ریشه دار گذشته، هر دو دیده می شود و گاهی هم تضاد هایی میان اینها به چشم می خورد... گاهی فکر می کنم، روشنفکران ما، به موضوع تعلیم و تربیت و اصلاح فرهنگی، آنچنان که باید نپرداخته اند و در این باره دوره خاصی را در نظر ندارم به طور کلی جریان روشنفکری را در نظر دارم. به نظرم روشنفکران ایرانی و اهالی فرهنگ و اندیشه کارها و برنامه های درازمدت، منظم و هدفمند را جدی نگرفته اند، بردباری چندانی نشان نداده اند، و شاید این هم از ویژگی های عمومی جامعه و مردم ما باشد که همه چیز را یک شبه می خواهیم و از کار کردن و کوشش مداوم دوری می جوییم، بررسی ناکامی های جنبش مشروطه، نهضت ملی ایران و... و هر حرکت اصلاحی و ترقی خواهانه ی دیگری هم نشان می دهد دگرگونی های پایدار و عمیق کمتر مورد توجه بوده است، اکنون جنابعالی در نگاه به جامعه ایران و تاریخ ایران از مشروطه به این سو، چه موانعی را در راه توسعه و پیشرفت ایران برجسته تر می بینید؟

·       پاسخ به پرسش شما نیاز به ترازویی هزارکفه دارد. من در کتاب «ترازوی هزارکفه» خیلی با این مساله مشغول بوده‌ام. در اینجا تنها می توانم به یک مساله در پیوند با سؤال شما بپردازم:

به گمانم در دورۀ قاجار است که به سبزه هم آراسته شده‌ایم. خوی بیزاری از  خانۀ پدری و یا كم‌لطفی به آن هم یکی دیگر از عادت‌های غریب ماست‌. زودی در پی یافتن دلیلی برای مخالفت نباشیم! فرض کنیم که پای سخن آن‌هایی در میان است که خانه‌های پدری خوبی در خیابان‌های باغ سپهسالار، مخبرالدوله، فخرآباد و فخرالدوله، سقاباشی، سه راه امین حضور، منیریه و امیریه و ... داشته‌اند. واقعیت این است که ما هیچ‌كدام با میل خانه‌های پدری خودرا، اگر داشته باشیم‌، قابل سكونت نمی‌دانیم‌، در خانۀ پدری زندگی نمی‌كنیم و آن را نگه نمی‌داریم‌. یكی پس از دیگری‌، اگر برایمان امكان داشته باشد، خانه‌های پدری را ترك می‌كنیم و آن‌ها را با سنگدلی و بی‌مهری به فرزندان‌ِ پدرانی دیگر می‌سپاریم‌. فرزندانی كه خود خانه‌های پدریشان را ترك گفته‌اند و آن‌ها را به دیگر پدران سپرده‌اند.

بسا كه كمی پس از ترك زادگاه‌ترین زادگاهمان‌، كه آكنده از عطر و بو و یادگارهای كودكی و خانوادگی است‌، با سنگدلی شاهد «پاركینگ عمومی‌» شدن زادگاهمان می‌شویم كه یك مستراح عمومی هم در كنج خود دارد.  ترك خانۀ پدری به آسانی صورت می‌گیرد. چون می‌خواهیم از خاستگاهی به خاستگاه دیگر برویم‌، با یك تصمیم فوری و خشن خانۀ پدری را حراج می‌كنیم و ترك محلۀ پدری را جشن هم می‌گیریم و بعد كمی بالاتر در یكی از كوچه‌های فرعی خیابانی نامانوس، خانه‌ای دیگر می‌سازیم و یا بدتر از آن اجاره می‌كنیم‌، كه كوچك‌ترین شباهتی به خانۀ پدری ندارد. پس از مدتی كوتاه به كمی بالاتر كوچ می‌كنیم‌. بعد باز هم بالاتر و همین طور بالاتر. ما به كوچ كردن عادت داریم‌. ما بازسازی خانۀ پدری را دوست نداریم‌. ما شاخۀ عرعری را كه از دیوار همسایه سرك كشیده است بیشتر از درخت آلبالویی دوست داریم كه پدرمان كاشته است و وقتی كه بچه بودیم بارها در زیر آن به گوشمان گوشوارۀ آلبالو آویخته است‌.

ما خیلی زود با معماری قهر می‌كنیم‌. خیابان جردن‌ِ زشت و كَریه یكی از ایستگاه‌های نزدیك به آخر خط است و اگر البرز مثل سد سكندر آن‌جا نایستاده بود، واوِیلا! همه جا بهتر است از خاطرات كودكی كوچۀ «دلبخواه‌» با آن معماری كهنه‌اش‌. كسانی كه گذرشان به شهرهای قدیم اروپا می‌افتد، اغلب به هنگام قدم زدن در خیابان‌ها، به كمك كتیبه‌ای كوچك كه تاریخ ساخت بنا بر آن قید شده است‌، شگفت‌زده با بناهای مسكونی فراوانی رو به رو می‌شوند، كه چندین قرن از تاریخ ساخت آن‌ها می‌گذرد. اگر هم قامت این بناها خمیده است‌، هیچ عامل و بهانه‌ای حوصلۀ پرستاران آن‌ها را، كه خود گرده‌ای خمیده دارند، به سر نرسانده است‌. در کوچه‌ها و خیابان‌های کودکی ما، صاحیان بیگانۀ کارگاه‌های بیگانۀ جای‌گرفته‌اند و در خانه‌های پدری یا همسایگی خانه‌های پدری ما، پنجره‌های چوبی را کنده‌اند و به جای آن‌ها پنجره‌های بی‌ریخت آلومینیومی و آهنی نشانده‌اند و به جای شیشه‌های شکسته پُستِر چسبانده‌اند...  

برای ما، جدا از عوامل اقتصادی، ترک دیار بسیار آسان انجام می‌پذیرد. شگفت‌انگیز این‌که دردمند هم می‌شویم!.. این هم شگفت‌انگیز است که همه از ازدست رفتن باغ‌های تهران نالانیم...ما اگر آدرس بهشت را هم داشته باشیم، کاغذپاره‌ای که آدرس بهشت را بر رویش نوشته ایم آن‌قدر از این جیب به آن جیب می شود که روز گم‌شدنش را هم فراموش می کنیم... گاهی هم آدرس بهشت در جیب پیراهنمان می‌رود توی ماشین لباسشویی و تبدیل به «پشگل» کاغذ می‌شود!... واقعیت این است که «امروز» ما «فردای» «دیروزمان» نیست و یا امروز فراموش کرده‌ایم که دیروز گفته‌ایم: چو فردا شود فکر فردا کنیم!... دیروز و امروز و فردای ما هم گویا برادران ناتنی هستند!...چه خلق و خوی غریبی است ما را؟ همواره می‌خواهیم حسرت بخوریم. هزار یوسف خودی را سرگشتۀ دشت و بیابان می‌کنیم، اما غم یوسف یوسف ناتنی گمگشته در ناکجاآبادی را با خار مغیلانش به جان می‌خریم! و درست آن‌چه را که یافت می‌نشود آنمان آرزوست! آن‌هم با به‌به و چه‌چه! پیداست که دشواری‌های اقتصادی را می شناسم... بهانه نتراشیم و نیاوریم... دیگر واقعیت تلخ زندگی ما، کمرنگ بودن مرز میان قُر و نقد است. از همین روی است که نه حنای قرزدن هایمان رنگ دارد و نه نقدهایمان. و هنوز به تعریف جامعی در این دو زمینۀ تعیین کننده دست نیافته ایم. بگذریم از این که ما در تعریف «تعریف» هم خیلی مساله داریم!

به گمانم اصطلاح های «ابروی بالای چشم»، «گاو نه من شیر»، «دوستی خاله خرسه»، «نه سیخ بسوزد نه کباب»، «تریش قبا»، «نازک تر از گل»، «زرورق»، «ملاحظه» و ده‌ها اصطلاح از این دست، نشان می‌دهند که ما چقدر می‌توانیم در گفت و شنود با یکدیگر حیران باشم.

همین است که ما هیچ‌وقت با نقد میانۀ خوبی نداشته‌ایم و پنداشته‌ایم که مدعی می‌خواهد از بیخ کند ریشۀ ما. و کوچک‌ترین نقد را با براندازی یکی می‌دانیم... و می‌خواهیم، در عین گرفتاری و ناله‌های زار، بلبلی باشیم که برگ گلی خوشرنگ در منقار دارد!... همین است که بیشتر وقت شریف ما صرف این می‌شود که چه بگوییم که «طرف» نرنجد!... همین است که هنوز برای کودکانه‌ترین درماندگی‌هایمان راه حل نیافته ایم. و به هر حرکتی جامه‌ای می‌پوشانیم که «چرکتاب» باشد. و همین است که گاهی می زنیم «توخال»!... و یا مشت را چنان گره می‌کنیم که «طرف» ببرد!... یا کاری می‌کنیم که «طرف» زمین‌گیر شود و از جایش برنخیزد و پیش زن و بچه‌اش نرود!... امان از این شمشیری که گاهی از رو بسته می شود و یا اغلب به ریا در زیر قبا سنگینی می‌کند... و همین است که ما از بام تا شام در هر حال «بردارگذار» هستیم و نبرد... و «رستم دستانمان» آرزوست... آن هم برای زدن یک حرف فلسفی... و همین است که همۀ جانبازی‌های همۀ نیاکانمان را فدای به یک موی آرش کمانگیر می کنیم... و آن یکی کاوه!...ما هنوز سرگردانان گردنۀ حیرانیم!...

نه صادقی عزیز! پاسخ به سؤالت دشوار است!

4.اینکه ما تا چه اندازه با فرهنگ، تمدن و تاریخ خودمان آشنا هستیم هم پرسش مهمی است. زیرا فکر می کنم علت بسیاری از تندروی ها و بزرگ نمایی ها درباره تاریخ و تمدن ایران (بویژه در دوران قبل از اسلام) و گرایش به نوعی ملی گرایی تند و تیز یا ایران پرستی افراطی در میان جوانان، به خاطر آگاهی اندک پیرامون تاریخ و تمدن ایران و درک و فهم نادرست از آن باشد. به هر ترتیب، دنیا به سرعت به پیش می رود و رشد و توسعه علم، تکنولوژی، صنعت و... به اندازه یی شتابان است که نمی توان با غفلت از توهم های دل انگیز گذشته و گذشته گرایی رومانتیک، از آن چشم پوشاند و با تکیه بر باد، مسیر توسعه را پیمود. به نظر جنابعالی ایرانیان تا چه اندازه با فرهنگ، تمدن و تاریخ خودشان آشنا هستند و دیگر اینکه می خواستم بدانم به نظر جنابعالی، جایگاه مطالعات تاریخی در موضوع «توسعه» چیست؟

·       متاسفانه در حال حاضر من برای باقی‌ماندۀ عمرم نومیدم از اینکه شاهد یک گفت و گوی مدنی به دور از جنجال باشم. ما در بحث‌های محفل‌های کوچکمان هم هرگز به نتیجه نمی‌رسیم و سرانجام همۀ نشست‌های ما به به میان کشیدن پای ترک‌ها و رشتی‌ها و قزوینی‌ها به محفل می‌انجامد و ریسه رفتن از معایبمان. به عیب‌های خودمان می‌خندیم بی‌آنکه شرمی داشته باشیم و غصه‌ای بخوریم. اصلا بیایید کوتاه بیاییم. ما که غریبه نیستیم و به کوتاه‌آمدن عادت کرده‌ایم. به برخی از نگرانی‌های شما هم که در پاسخ به دیگر پرسش‌هایتان نگاهی انداختیم.

5.من به تازگی کتاب «سفرنامه های اونور آب» نوشته جنابعالی را می خواندم، با نگاهی جامعه شناختی و انتقادی و نثری صمیمی و دلنشین نکته های مهمی را در کتاب آورده اید که جای اندیشیدن بسیار دارد. اما در پیشگفتار کتاب چنین نوشته اید:«ما ایرانی ها دو خصیصه ی متنافر دیگر هم داریم: بگویند که بالای چشممان ابروست، بی تامل می رنجیم، اما همواره این احساس را داریم که خدنگی چشممان را می خلد. غافل از این که این خدنگ از ابروی خودمان است. کم کم دارند این دو خصیصه ی ظاهرا" همزاد، در عرصه ی تاریخ (امروز همراه با جامعه شناسی) به خطری جدی تبدیل می شوند: انتقاد تنها از دشمن مجاز است. در نتیجه، «عیب بینی» بی لحظه یی درنگ «عیب جویی» تلقی می شود و بیننده ی عیب در خط مقدم نبرد جای می گیرد. پس لازم است که لشگری برای رویارویی با دشمن خط مقدم نبرد انگیخته شود... در نتیجه، در حالی که معمولا" در جوامع مدنی معدودی به ندرت و با احتیاطی بسیار نظر خود را درباره ی مقوله یی تاریخی و... مطرح می کنند، نیاز به نبرد (به جای گفت و گو) برای بیشتر ایرانیان یکی از مشغولیت های دائمی و گاهی همگانی شده است. بی درنگ ترین حاصل این آماده باش دائمی، به سبب فراوانی جبهه ها و شتاب تحمیلی، فاصله گرفتن از گفت و شنودی علمی و احترام به آرای متفاوت است...» نقد بسیار مهمی است و فکر می کنم جامعه ما درباره این نقدها بیش از پیش باید بیندیشد.

اینک با توجه به نکته یی که از پیشگفتار کتاب مطرح کردم، می خواهم به موضوع «گفت و گو» در جامعه ایران بپردازم. گفت و گو به معنای مکالمه یی هدفمند که برای حل مساله یا مشکلی نظری و یا عملی به کار می رود، در جامعه ما کمتر دیده می شود. جر و بحث ها و جدال های بی سرانجام و فرساینده اما در این سرزمین بازار داغی دارند. این موضوع در میان نخبگان، روشنفکران و اهالی فرهنگ، اندیشه، ادب و... هم بسیار دیده می شود که در انجام یک گفت و گو و مکالمه سازنده ناتوان اند. در گفت و گو یا مناظره ها به جای پرداختن به موضوع بحث و نقد و بررسی آن، گاهی یکدیگر را با صفت های ناروا می آزارند، به همدیگر تهمت می زنند، بدون سند و مدرک هر چه می خواهند می گویند و... به عبارتی می توان نتیجه گرفت که در موارد زیادی خود را حقیقت کامل می پندارند و به همین خاطر «دیگری» را جز شنونده یی حرف گوش کن و مطیع نمی خواهند. در حالی که گفت و گو انجام می پذیرد تا «من» و «دیگری» همدیگر را بشناسیم، پس باید به همدیگر و باورهای هم احترام بگذاریم و آماده شنیدن سخن یکدیگر باشیم و چنان از دلبستگی های فکری، قومی، عقیدتی، سنتی و... خویش فاصله انتقادی بگیریم که اگر سخن حقی شنیدیم، به دور از تعصب و پیش داوری آن را بپذیریم. شوربختانه در ایران چه مردم و چه روشنفکران ما از چنین ویژگی هایی برخوردار نیستند و به همین خاطر ما از یک جامعه «گفت و گویی» فاصله داریم و این خودش عامل بسیاری از مشکلات و ناکامی های ماست. به باور جنابعالی  ریشه های فاصله گیری جامعه ایران از یک جامعه گفت و گویی را می توان در تاریخ جستجو کرد و آیا مطالعات تاریخی می تواند ما را در چاره جویی و برون رفت از این مشکل یاری رساند؟

·       سؤال خوبی است. من هم همیشه این دغدغه را داشته‌ام. ببینید، ما در گذشته دمی بی‌قیم نزیسته‌ایم. قیم‌های ما حتی گاهی فکر کرده‌اند که از نیات «پلید» ما آگاهند و بی‌درنگ تنبیهمان کرده‌اند. ما عادت کرده‌ایم که «خودمان» و «فکرمان» را از هم جداکنیم! در حقیقت آن یار که از او سر دار بلندآوازه شد، عیبش این بود که نتوانسته بود خودش را از فکرش جدا کند. چنین است که ما با گذشت سده‌های طولانی از تفکر مستقل منطقی فاصله گرفته‌ایم. عرفان و شعر ما هم به این دوگانگی و دگراندیشی پنهان دامن زده است که خود داستانی مفصل است و به خاطر حجم زیاد در این گفت و گوی کوتاه نمی‌گنجد. بنالراین، ما نخواسته تبدیل شده‌ایم به آدمیانی جدا از خود خودمان و مصلحت‌اندیش.  با گذشت زمان فاصله‌مان با خود خودمان چنان زیاد شده است که کاستن از آن درست مانند برداشتن کوهی از سر راه کوره راهی کم عبور شده است. نتیجۀ این شیوۀ تحمیلی از زندگی این شده است که در مجموع آدمیانی شده‌ایم عصبی و در عین حال چون در این میان دنیا از حرکت بازنایستاده است، همه فن حریف! سرانجام نیاز داشته‌ایم که گلیم معنوی و مادی خودمان را از آب بیرون کشیم. فکر می‌کنید که اصطلاح‌های «چاخان» و «چاپلوس» یک‌شبه به وجود آمده‌اند؟ امروز حتی اصطلاح بسیار منفی زرنگ (= زیررنگ) را فضیلت به‌شمار می‌آوریم و در نظام آموزشی برای تشویق به کار می بریم!..  خوب پیداست که چنین هنجاری به سقوط ارزش‌ها می‌انجامد. به گونه‌ای که گاهی احساس می‌کنیم که نیازی به تخصص و استلال نداریم!       اجازه بدهید، درد دلی خودمانی بکنم. از گفته‌هایم هرچه را نخواستید می‌توانید حذف کنید. می‌خواهم یک بار دیگر بپردازم به مسالۀ نگاه بی‌مسؤلیت به تاریخ: در مغرب‌زمین هنگامی که از فیزیک‌دانی دربارۀ ساده‌ترین رویداد تاریخی می‌پرسی، تقریبا جواب چنین است: «متاسفم من فیزیک خوانده‌ام و پرسش شما  بیرون از حوزۀ دانش من است»! من آگاهم که مغربی نمی تواند برای هر کاری الگوی ما باشد. ما خودمان هویتی و فرهنگی جاافتاده داریم و همواره باید که بکوشیم تا الگوهای رفتاری و کرداری خودمان را در میان خود بیابیم... البته با رعایت خط های قرمز. اصطلاحی که این روزها گویا به مذاق همه خوش آمده است!... ما هنگامی که به مجلسی و جمعی درمی‌آییم، کافی است که سینه مان را صاف کنیم. فوری همۀ حاضران طبیب می‌شوند و هریک نسخه‌ای می پیچند و حتی برخی دارویی حی و حاضر از جیب بیرون می‌آورند و حکیمانه و آمرانه در کف دستمان می‌گذارند... با این رویکرد همگان چنان آشنا هستند که نیازی به توضیحی بیشتر نیست...اما در دهه‌های اخیر هنجاری دیگر با شتابی روزافزون دارد همه‌گیر می‌شود. مانند ویروسی واگیر و چاره‌ناپذیر...

همه مورخ مادرزاد هستند و چنین می نماید، آنان که پیشه شان تاریخ است باید کم کم زحمت حضورشان را کم کنند و دست به کاری دیگر بزنند... برکت اینترنت هم امکان حضور «مورخانۀ» همگان را چنان آسان کرده است که دیگر نیازی نیز به کشیدن ناز ناشران نیست...این هنجار نو را کسانی، که پیش‌تر مورخ بوده‌اند و اینک مانند همگان هستند، هنوز بیشتر از دیگران (مورخان تازه به میدان درآمده) با رگ و پوست احساس می کنند و شتاب این روند چنان زیاد است که حتی فرصت چاره‌اندیشی نیست! خیل مورخان تازه به میدان درآمده حتی قادرند در پیچیده‌ترین هزارتوی تاریخ به آسانی «شلنگ تخته» بیندازند و بی‌آن که به مانعی بربخورند همۀ دالان‌ها را درنوردند... حتی به تازگی دیده ام که تکلیف زبان‌های باستانی نیز روشن شده است: «دانشمندان به اصطلاح زبان شناس واژه ها را به دلخواه معنی کرده اند و از خود زبان هایی باستان ساخته اند» (منبع محفوظ)! قدیم ها می گفتیم: «مورچگان را چو بود اتفاق، شیر ژیان را بدرانند پوست». اما امروز نیازی به اتفاق هم نیست. اصلا اتفاق و اجماع دست و پاگیر است! هیاهو سبب می‌شود که خود شیر ژیان داوطلبانه اعتراف کند که اصلا از مادر بی پوست زاده شده است!...

برای «نومورخان» سن و سال هم مطرح نیست. توجه به سال از اختراعات مورخان از خودراضی قدیم است! برای این مورخان سند و منبع هم مطرح نیست. سند و منبع را مخاطبان پیرامون پس از شنیدن نظری تاریخی، خود به ذهن خود متبادر می‌کنند. البته منصفانه که بیاندیشیم این مورخان این شانس را هم دارند که در برابر «احسن‌التواریخ ها» و «جامع‌التوارخ ها»ی قدما، با «چه چه التواریخ‌ها» و «به به التواریخ‌ها»ی خود بایستند و جامعۀ ناراضی را که از طرف قدیم طرفی نبسته است، به مخاطبان بالقوۀ خود تبدیل کنند!.. امروز به خود گفتم: کاشکی از نخست همه طبیب و مورخ می‌بودیم! این همه درس و کتاب چرا؟ ما که می‌توانیم مکتب نرفته مدرس شویم!

به این ترتیب می‌بینیم که گفت و گو و استدلال و تکیه برتاریخ جایگاهی بسیار ضعیف دارد. اعتراف بکنیم که همین گفت و گوی شما با من هم از فقر رنج می‌برد و من بیمی ندارم که اعتراف کنم که پایم در این درنوردیدن مشکلات چوبین بوده است.

 



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir