یاد داشت
متاسفانه درگیری تالیف دورۀ 15 جلدی سدههای گمشده، فرصت به روزرسانی را از من میرباید. دیوارنوشتها حاصل زنگهای تفریح برای رفع خستگی است و حاصل خستگیها و دلتنگیها. وگرنه من شاعر نیستم.
عادت!
وقتی که در آب قنات شنامیکردم
و سینۀ چشمه را میمکیدم
کسی نگفتم که بچه جان بیا بیرون
عادت میکنی
وقتی که درخت سنجد همبازیم بود
کسی از عادت خبرم نکرد
و وقتی که سوار بر شاخهای
در دالانهای نسیم میتاختم
نمیدانستم که عادت میبازم
و وقتی که با تکیه بر مهربانی
از پستی و بلندیها در هراس نبودم
نمیدانستم که عادت محبوسم خواهد کرد
من هرگز نمی دانستم
که معتاد عادت خواهم شد
و خودم را به عادت خواهم باخت
عادت به شربت و باران
عادت به شهد نگاه
به راههای بیراهه
به نسیم پگاه
به طلوع خنده
عادت به جسارت سرقت
به کمال همنشین
به خالهای بزنگاه
به راز هستی
با دلی کنده
در بنبست ازدحام نیستی
من هرگز نمیدانستم
که کهکشان نامی مستعار است
در آنسوی رنگینکمانی بیدوام
پس از لقمهای بیات
کاش چشمه نمیدید و مرا نمییافت
و برودت آتش
نابالغ نمیبود
و بلوغ جایی دیگر جز آیینه می داشت
28 اسفند 87
در کنار بقیهها!
چه معصومانه است محل پیوستن دو جاده به یکدیگر
بیخبر از آغاز و خاطرهها
بیخبر از گذشتههای همدیگر
و تاخت و تازی که هرکدام چشیدهاند
در سن و سال خود
محل تلاقی
آنجا که هریک بقیۀ دیگری میشود
با اینکه تنها به هم سپرده میشوند
همیشه زخمیست
مانند خندقی در میان
قهوهخانهای بیخواب پستوی دو جاده
و سگهای بیمرز
که نگاهشان در امتدادها تلف میشود
مرزبانان جمعیتی گمنام
عبوریهای رباینده
معصومیت را میچینند
و معصومیت با تولدی لحظه به لحظه
میوۀ لحظه به لحظۀ خود میشود
محل تلاقی خلاصهای از زندگیست
و زندگی با تلاقی جان میگیرد
برای امتدادی دیگر
بیخبر از آغاز زندگیها
در جایی که نگاه سگها
به مصرف چشمانداز موقت میرسد
و گنجشکها سرگردانی را ذخیره میکنند
در کنار بقیهها
27 اسفند 87
طنین سکوت!
یک شب
شاید هم از همین امشب
با صدای غورباغهها
که از کوچههای کودکیم جمع خواهم کرد
هفتهها به صدای بلند حرف خواهم زد
آلبالوهایی را که از درختها ربودهام
در گوشهای از اتاقم خواهم انباشت
و در اصفهان
در خیابان نظر قدم خواهم زد
و در کنار استخر کوهسنگی
حسرت شنا را به آب خواهم انداخت
و در جیب پیراهنم مدرسهام را به قلبم خواهم فشرد
و نامش را به صدای بند
از نیام خواهم کشید
اگر کسی صدایم را بشنود
حقیقت را خواهمش گفت
خواهم گفت که مارمولکها را میشمارم
با صدای دف
اگر کسی از حالم را پرسید
حقیقت را خواهمش گفت
خواهم گفت که نسیم را وجب میکنم
و به توفان میخندم
و زمین را هم شریک صدای باران میکنم
اگر کسی از خاطرههایم پرسید
حقیقت را خواهمش گفت
که درخت خرمالو را نمیشناسم
و به یاد نامهای مستعار کهکشان و رنگینکمان افتادهام
حرف خواهم زد و حرف خواهم زد
و خواهم گفت که در قهوهخانهای تنی را چیدهام
و شرمندهام که گنجشکی را آزردهام
جدولضرب را مرور خواهم کرد
از هزار و یک تا هزار و سی خواهم شمرد
به صدای بلند خواهم خندید
و اگر کسی از دلیل خندهام بپرسد
حقیقت را خواهمش گفت
خواهم گفت، برای پیچاندن طنین قهقهه
در زیر بال گنجشک
تا احساس غربت نکند در گذر بر مزارم
هم از همین امشب
هفتهها به صدای بلند حرف خواهم زد
با پنجرۀ باز
بیواهمه از دیوار
و نه از سر هوس
گناه از مغزم است که تاب ازدحام را ندارد
حرف خواهم زد و خواهم زد
میدانم تب خواهم کرد
و از دست و پای بیوفایم گله خواهم کرد
و آنها را از دیوار رو به رو خواهم آویخت
بیحضور کهکشان
و بیحضور رنگینکمان
که سکوت مرگبارشان
تناسبی با حضور من ندارد
تنها در صدای دف است
که هرگز خودم را گم نمیکنم
دهل هم که باشد همین است
25 اسفند 87
جبرانی باید!
پنجره امروز دستم را گرفت
نشانم داد درخت خرمالوی منتظر بهار را
پنجره امروز به وسعت سرزمینی بزرگ
نشانم داد فصل پاییزدار بزرگ را
پنجره امروز دستش را گذاشت بر دوشم
و عادت تازهای را تلقینم کرد
که از خودم ستانده بود
چند روز دیگر که بهار از راه برسد
هرروز کنار پنجره خواهم ایستاد
و بیگله از پایان فصلی بلند
از قدیمترین پنجرهای که میشناسم
یکی یکی پنجرهها را خواهم گشود
و از هر نسیمی مشتی عطر خواهم گرفت
برای نثار به همۀ آنهایی
که دانسته و ندانسته بر مغزشان تاختهام
وقت میگذرد
جبرانی باید
23 اسفند 87
خداحافظ فصل پاییزدار!
فصل پاییزدار تا همین چند روز پیش
لحاف چهلتکۀ رنگینش را به نیش میکشید
سرانجام اما
برودت حرفش را بر کرسی نشاند
حالا گنجشک بینشانی از پاییز
میزبان بهار و خنیاگر خرمالو خواهد شد
و من ظرف همین یکی دو روز آینده
با بایگانی کوچۀ پاییز در دیوار رو به رو
و خداحافظی با لحاف چهلتکه و برودت
تن به تمرین عادت تازهای خواهم سپرد
22 اسففد 87
رؤیا!
گنجشکی مهربان از پشت پنجره سلامم کرد
شکوفهها به رویم خندیدند
امروز نسیم خستگیش را به رخم نکشید
و باغچه عطر نانم بخشید
همسایه اما در پشت پنجرۀ رو به رو
همچنان اخم کرده بود
و کوچه در فکر خودکشی بود
23 اسفند 87
باغچۀ باردار!
میخواهم باورکنم
از حیاط بوی مزرعه و نان میآید امروز
گویا بهار باری دیگر هوس پیروزی دارد
باغچه را از پنجره باردار هزار آلبالو دیدم امروز
خندۀ شکوفهها پیچیده است در غوغای سکوت
امروز نسیم طاقت حبس نفسش را نداشت
نسیم حتما پروانهها را هم خبر کرده است
در درون پیلهها
همین امروز و فردا
یا که پسفردا
دیوار سلولها ترک خواهند برداشت
تا هزار پرواز رنگین
به انزوای فضا پایان دهند
گنجشک خودی پنهان نمیکند هیجانش را
در پایان فصل مرسوم برودت
برای او پایان عشق
که در فصل پاییزدار به نیش کشیده است
از جنس پایان زندگی است
و زندگی عشقی است از جنسی نامعلوم
از حیاط بوی مزرعه و نان میآید امروز
امروز نسیم طاقت حبس نفسش را نداشت
20 اسفند 87
انسان غایب!
گناه از آفرینش است
که جای انسان خالی است همیشه
در بیرون از خودش
جادو و رمز و راز بهانه است
مسافری باید بیاید از درون
لخت و برهنه
با دلی پوستکنده
و لبهایی باز
برای رهایی داستانها
و برای آوردن خبری از زندان درون
هنوز جای انسان خالی است در بیرون
وای اگر انسان رهامیشد
و رازها بیاعتبار میشدند!
20 اسفند 87
شاید سرانجام!
میخواهم در میان ابرها دفن شوم
روزهای آفتابی غایب
روزهای ابری پنهان
شبها هم که نیازی به حضور و غیاب نیست
راحت میتوان در کهکشان گم شد
و شاهد شاهنشین بقیۀ دنیا بود
دور از چشم غریبهها
وقتی که از آشنا خبری نیست
در ازدحام سکوت
شاید غوغایی نهفته باشد
برای عطش شنیدن
سرانجام
19 اسفند 87
--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir