دیوارنوشت ها

فصل غریب!

 

این قبیلۀ ما چرا زمین‌گیر شده است؟

از شیهۀ اسب‌ها عطر کوچ برنمی‌خیزد

روی هر زینی یک وجب خاکه نشسته است

 

بیم غریبه‌ماندن بزغاله‌ها با دامنه‌های بهار جدی است

چشمه‌ها هیبت جوشیدن را به رخ کسی نمی‌کشند

دست قاصدک‌ها خالی

منقار کفترهای چاهی خسته

 

قبیلۀ زمین‌گیر ما حتی هوس کوچ ندارد

چه غریب بود این فصل پاییزدار

 

17 اسفند 87

 

هذیان!

 

نفس را در سینه حبس می‌کنم

دزدکی نفس می‌کشم

شیطان باید همین دور و بر باشد

راه سینه‌ام را با هر نفس

باز می‌کنم و قفل می‌زنم

بوی شیطان از همین نزدیکی ها می‌آید

 

چشم‌هایم را با احتیاط راهی نگاه می‌کنم

مثل آن روز که گوشواره‌ای از آلبالو دزدیده بودم

مشتم را قفل کرده‌ام

زندگی در کف دستم عرق کرده است

با بویی منقرض

و یا عطری پرکشیده

دیگر کسی درچشم تهمینه نمی‌گرید

گردآفرید رجز می‌خواند

در محفل‌های دروغ

 

از ترس هزاران نامحرم

در حریم‌های تعریف‌نشده

دیگر کسی را میهمان دلم نخواهم کرد

 

انصافی که به سال‌ها اندوخته‌ام

کفایتم می‌کند

در این چند صباح پرشتاب

 

از تراشیدن سنگ مزار خاطره ها هم

صرف نظر باید کرد

خاطره‌ها در پستوها در گمنامی می‌میرند

یا مثل کودکان سر چهارراه ها

در لا به لای اسب‌های آهنی

جایی که نگاه‌های نا محرم فاطمه و محمدحسن

دل به سختی می‌کنند

از اسباب بازی‌های خسته

در درون اسب فلزی

 

در تولدهای روزانه‌ام

هزاران بار تکیه زده‌ام بر هزاران

بر مادرم و بر پدرم که فراموشش کرده‌ام

و بر مردمی که چون گورستانی متحرک

گورکن‌های درون خود را همواره به همراه دارند

و صمیمانه در جست و جوی قاتلی هستند

برای کشتن خاطرات

 

من نیز حیرانم که درخت سنجدی را

که سال‌ها دوستش داشتم

از کدام سرو سهی بیاویزم

که گنجشک ها افسرده نشوند

یا آن درخت خرمالو را

که آدرس شیرین گنجشک های معصوم هستند

 

دیروز دیدم که تشییعم کردند

و دیدم که به وصیتم بی‌اعتناعی شده است

از صدای دف خبری نبود

و هیچ دیوارنوشتی

برای روزهای دلتنگی

ضمیمه‌ام نبود

 

چقدر بی‌هوده نوشتم برین دیوار

چه لفظ بی‌معنایی بود این لفظ انصاف

مکرر در دیوارنوشت‌ها

 

بابا نان ندارد

دارا دندان نداشت

سار حوصلۀ پرواز را گم‌ کرده است

دهقان می‌ترسد از مه و برف و باد

کار نشد داشت

نفس نه ممد حیات بود و نه مفرح ذات

 

نفس را در سینه حبس می‌کنم

تا حضورم را انکار کنم

دیگر کسی را مقید به جدول ضرب نمی‌بینم

تندیس دو دوتا چهارتا ترک خورده است

 

دوست‌داشتن را و عشق را در سمساری‌ها

در کنار سماورهای خاموش و مشکوک

و گلیم های مندرس هم نمی‌توان یافت

حتی در دستگیرۀ قوری هیچ مادربزرگی

 

حالا میلیون‌ها کیسۀ پلاستیک

بر تارک بوته‌های بیابان

پرچم‌های نیمه‌افراشته‌اند

 

وقتی که بر مزار آخرین چاوش می‌گذرید

سلامی هم از من برسانیدش

 

17 اسفند 87

 

بی‌بازگشت!

 

سال‌هاست که نوبت صبوری را به دیوار رو به رو داده‌ام

اما چندیست که گوش‌ دیوار سنگیم هم

از سنگینی درد سنگین  شده است

شاید هم صدای من است که نارساست

یا هم تقصیر از دلی است

که هزار رفته است

و این‌بار بی بازگشت

 

حالا دیوار صخره‌هایم آرزوست

برای صباحی دیگر

 

13 اسفند 87

 

تازه می‌فهمم!

 

تازه دارم می‌فهمم

که هرگز به باران سلام نکرده‌ام

هرگز با دیدن ماه

به یاد تنهایی مخوفش نیفتاده‌ام

هیچ وقت طعم دهان گنجشکی را نچشیده‌ام

هرگز فکر نکرده‌ام که نیمی از صدای باران

ازان زمین است

از هیچ سگ خسته‌ای خجالت نکشیده‌ام

برگ‌های خوش‌خوی پاییزی را

ستوده‌ام و زیر پا گذاشته‌ام

غفلت کرده‌ام که بپرسم از نسیمی و توفانی

که در سر راه صدچندان خود چه دیده‌اند

و نگران احتضار هیچ گرگ بیابانی

در حضور بچه‌های بازیگوشش نبوده‌ام

 

سوگند که در این عمر باقی

به اولین باران سلام خوهم کرد

و از اولین رهگذری که ببینم

حالش را خواهم پرسید

و اجازه خواهمش داد که دیوانه‌ام بخواند

تا اهل لایق خانه شوم

 

نهم اسفند 87

 

دلتنگی!

 

دلتنگی هم دلخوشی مرغوبی است

در دشت و کوه تنهایی

دلتنگی کوهی سنگی است

با دشتی باشکوه در دامن

 

وقتی که توفانی به پنهانی برمی‌خیزد

به تگنای دل می‌خزم

ودلخوشم که عصایم از دستم نخواهد افتاد

تکیه می‌زنم مثل آبشاری بر کوه

و می‌بارم بر برفک شهرکی منزوی

با خوشی مرغوبی در دل تنگ

 

8 اسفند 87

 

وداع با پشت سر!

 

دیگر به پشت سرم نگاه نخواهم کرد

با این دیوار رو به رو

و تاریخی که در سینه دارم

با موزه‌های دشنه و دشنام

 

دیوار رو به رو آبروی گذشته را نمی‌برد

و آبروی کودکی بی‌خبر را

که در در میان اسب‌های فلزی

فال حافظ می‌فروشد

و نگاهی محرمانه می‌اندازد

به کودکان سرنشین

 

من بیش از سهم خودم

سرم را به دیوار پشت سر کوفته‌ام

در هیاهوی چکاچک شمشیرها

و سیل هزار لفظ نامفهوم

و بیش از سهم خودم

شاهد لغزیدن تیغ

بر گلوهای پشت سر بوده‌ام

و شاهد مردمی که خودرا

بر هیمۀ دل خود سوزانده‌اند

 

حالا نوبت آویختن خودم

در دیوار رو به رو هوس است

در دارستان سنتی هزار خاطره!

و در کنار کودکی

که در لا به لای اسب‌های فلزی

نه متاعش را می‌شناسد و نه حافظ را

 

 

هفتم اسفند 87

 

این هزاران!

 

امشب دلم آبستن هزار دل است

برای هزار دیوار رو به رو

و هزار خاطرۀ عقب‌افتاده

 

یک دل و یک دیوار جواب نمی‌دهد

از ازدحام دل‌هایم نگران نیستم

باکم از دیوارهای هزارغریبۀ شهرکم است

و هزاران عبور نا متناسب

و باکم از این‌ است که اسبم

به هنگام دیوار به دیوار شدن

راه‌های سنگلاخ را برنتابد

بیشه‌ها هزار پلنگ خفته دارند

 

باید دلم را عقیم کنم

با هزار ترفند

باید دل بکنم از دلم

پیش از این‌که دیر شود

 

هفتم اسفند 87

 

هوس!

 

هوس خاطره‌ای تازه‌ام هوس است

با یک تنهایی مرغوب

و دستی با غیرت نوازش

با بن‌بستی تازه غریبه نیستم

 

بی‌نام!

 

هرچه فاصله می‌گیرم نزدیک‌تر می‌شوم

به روز موعود

در آغاز بی‌نهایتی دیگر

 

به هیچ صلیبی نیاز نیست

صلیبم را خودم به دوش کشیده‌ام

خوب که بگردید

چهار میخ هم به همراه دارم

فقط چکش به پای شما

آزادی مورچه‌ای از روی آب حوض

که از آن سال دور ذخیره‌اش کرده‌ام

بدرقۀ راهم را کفایت می‌کند

 

سوم بهمن 87

 

صدای سکوت!

 

یک بار گفته بودم

که آسمان دور نیست

دست من کوتاه است

با گوشم هم مشکل دارم

صدای شادی‌ها را نمی‌شنوم

و نگاهم زندانی است

در باروی هزار نگاه رنجور

 

تقصیر از تست که به درون دلم خزیدی

دلم را که قفل می‌کردم

هرگز گمان نمی‌کردم

که کلیدش را گم خواهم کرد

 

محبوب تنهای من!

باورکن به همۀ گوشه و کنار دلم

سفارش کرده‌ام

که هوایت را داشته باشند

اولین کلنگی که به دستم بیفتد

به جان دیوار دلم خواهم افتاد

 

عروس شکیبای من!

باور کن یک بار دیگر فرصت خواهی  داشت

اقلا یک فنجان آب پشت سرم بپاشی

برای یک دلخوشی تعریف نشده

 

اطمینانی غریب دارم

که دیوار دلم را فرو خواهم ریخت

و تو باز مانند کبوتری تازه عروس

بر لب بام خواهی نشست

و احساس نزدیک بیشتری

به آسمان خواهی داشد

 

1 اسفند 87

 

بن‌بست بی‌انتها!

 

امروز دلم را جستم

برای دلجویی

بن بست راهی بی‌‌انتها بود

 

30 بهمن 87

 

اعتراف به غیبت!

 

هر روزی که آزاد شوم

هم همان روز خودم را

تسلیم زندانی دیگر خواهم کرد

من به حبس ابد خوگرفته‌ام

 

نمی‌دانم تقصیر از مادرم بود

یا که پدرم

یا اسماعیل آقا

فرقی نمی‌کند

دل‌کندن از زندان مقدورم نیست

 

شش سالگی دست از من برنمی‌دارد

عمر من در غیبت گذشت

در هاله‌ای از عطر مرغوب سرخاب

زندانبانی جادویی

که پس از مرگ

هزار جانشین داشت

 

29 بهمن 87



--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir