نظرخواهی

نظرخواهی!

 

دوستی مهربان مرا، چون شاعر نیستم، از نوشتن دیوارنوشت منع می‌کند. پاسخم را در زیر می‌آورم، تا اگر کسی نظری دارد، بدهد!

 

رضای نازنین،

 

هرازچندی حضوری و یا با یادداشتی که شیفتۀ نثر آن هستم، سرزنشم می‌کنی که چرا «چرت و پرت»هایی را به نام شعر می‌نویسم و با تحسین از تاریخ‌نگاری من، دلسوزانه پیشنهاد می‌کنی که دست از سرودن بردارم و به کار اصلی خود، یعنی تاریخ بسنده کنم.

من اگر بر این باور نبودم که تو شعرشناس خوبی هستی، هرگز دست به نوشتن این نامه نمی‌بردم. در آخرین گفت و گویی تلفنی که داشتیم، دیدم  که تو نگران آبروی شعر فارسی هستی و آبروی خود من. پس برآن شدم که از نگرانیت بکاهم!

 

حالا این آهنگ را دارم که از نگرانیت بکاهم:

رضای نازنین آخر تو در کجا خوانده‌ای و یا دیده‌ای که من خودم را شاعر بخوانم و ادعای سرودن داشته باشم؟ نزدیک به ده سال است که کارم شده است هفت ساعت خواب و هفده ساعت نشستن و چشم دوختن به دیوار رو به رو و نوشتن، که برخی را «دیوارنوشت» نامیده ام.

قطاری با چهارصد مسافر خسته با غوغای آهن‌هایش در یکی از کوچه های آهنی دنیا می‌تازد. مردی در گلوبندک چاقوتیزکن هایش را در بساط کوچکش می چیند. بی‌خبر از پدری که در ماداگاسکار، دور از نگاه مهربان سگ‌های قطبی اسکیموها، دلش را به مشتی وانیل بسته است. لاک پشتی پس از تبعید بچه‌هایش، از همان کوچۀ بی‌دیواری که آمده بود به طرف اقیانوس برمی گردد. رهگذری از رهگذری می پرسد که ساعت چند است. زندانی‌ سرانجام پس از درنوردیدن همۀ کوچه‌های دور، خوابش می‌برد. آلویی رسیده از درختی می‌افتد. باد از خیابانی به خیابانی دیگر می‌رود. و باز «زنی زنبیل به دست» از کوچه می گذرد. چشم عادت می کند که همیشه چشم به راه باشد. خاطره‌ها با کوله‌باری از کوچه‌های ناتنی از پای می‌افتند. حدقه ها از تمرین تکلیف خود خسته می شوند. در خیابان سقاباشی، دخترکی دوساله، در سایۀ بید مجنونی مسافر، مرد بیست و دو ساله‌ای را می‌بیند که نمی‌داند که باید به چشم‌های او نگاه کند. و هیچ کس این لطیفه را برای کسی تعریف نمی‌کند که گنجشکی پروانه ای را، که پس از پشت سرگذاشتن راهی تاریک و دور و دراز،  تازه یک لحظه نیست که از پیله‌اش بیرون آمده است، می‌بلعد.

نوجوان که بودم چهاربار گریه در سال کفایتم می‌کرد: وقتی‌که حیاطمان غرق در شکوفه‌های گیلاس و آلبالو می‌شد، وقتی‌که پس از بارانی تند، رنگین‌کمانی دروازۀ هفت آسمان می‌شد، وقتی‌که برگ‌های پاییزی جابه‌جا با لحافی هزارتکه به پیشواز زمستان می‌رفتند و وقتی‌که برف سنگینی مردم شهر کوچک ما را وادار می‌کرد تا برای خودشان از نو کوره‌راه‌های تازه‌ای بسازند...

من استعداد تحمل این همه شکوه و زیبایی را نداشتم و بی‌درنگ اشک شوق می‌ریختم. حالا سال‌هاست که فقط گاهی به ضرورت از لفظ شکوه استفاده می‌کنم. حالا سال‌هاست که رنگین کمانی بر سر راه آسمان هفتم نیافته‌ام. حالا سال‌هاست که برگ‌های پاییزی استعداد انگیختنم را از دست داده‌اند. و حالا سال‌هاست که از کوره‌راه‌های برفی غیرمترقبه عبور نکرده‌ام. اما اشکم هنوز نخشکیده است!.. با این همه هنوز بیابان‌هایی که فرصت دیدنشان را از دست داده‌ام، ناگهان شیشۀ پنجره‌ام را می‌شکنند برای محاصره‌ام... 

نوجوان که بودم هنوز این اصطلاح ناتنی «ناتنی» را کشف نکرده بودم... مگر فصل پنجم کار را تمام کند...

 

اما این شعر فارسی که تو آن را خیلی خوب می‌شناسی، هم داستانی دارد... و این داستان را آغازی پیدا نیست که پایانش را... و تعریف مستعجل شعر فارسی، مانند داستان دور و درازش، که از گات‌های زرتشت شروع می‌شود، هم تعریفی منجمد نیست که بتوان به آن استناد کرد. با این همه چنین هم نیست که به عادتی تاریخی هرکسی بر این باور باشد که حرف او حجت است. در سرزمین قند پارسی که آوازه‌اش به طوطیان بنگاله هم رسیده است، هزاردستان در این داستان نوای خودش را دارد و کرک، تنها با یک واژۀ مکرر حرف خودش را می‌زند. و چه بسا رساتر و کارآتر. و تعریف رسایی در انحصار هیچ پرنده‌بازی نیست...

سرایندگان زمزمه‌ها و لالایی‌ها را هم، اگر تعریف شعر را منجمد کنیم، نمی‌توانیم شاعر بخوانیم. و چه جفایی. نا گفته پیداست که همۀ لالایی ها را زنان، نخستین شاعران جهان، سروده اند. نخست به صورت زمزمه های بی کلام که هر روز،  با هر لبخند و مویۀ نوزاد فشرده در آغوش، واژه ای برجای زمزمۀ بی کلام نشسته است.

و سرانجام در روزگار حضور نوشتاری آدمیان، زن به پستوی دل و جان خود عقب نشست و الحق که مرد نیز از هیچ کوششی برای به پیمانه زدن زیبایی های پنهان و آشکار زن فروگذار نشد...کار به جایی کشید که دل انگیزترین زنان گیتی، که بسا خدا هم از آفریدنشان عاجز می‌ماند، به دست زبان شاعران خلق شدند و به انبوه جانان دل و ایمان برانداز پیوستند...

 

بگذار برایت خاطره‌ای از دوران دانشجویی‌ام تعریف کنم: روزی استادم خواست تا بزرگ‌ترین شاعر ایران را معرفی کنم. گفتم: از بزرگ‌ترین شاعر ایرانی اثری برجای نمانده است! چون شاعران بزرگ نیازی به ثبت دل خود نداشته‌اند!.. اما اگر اجازه داشته باشم، مادران، شبانان و دشتبانان را در شمار بزرگ‌ترین شاعران ایران می‌آورم. چون زیبایی شعر اینان چندان اسیر قاعده و قانون‌های منجمد نیست. نمونه‌ای بیاورم از چوپان یا عاشقی گمشدۀ کوه‌ها و بیابان‌ها:

آفتاب رفت و زردش ماند

ایل رفت و گردش ماند

تو رفتی و دردش ماند

 

بقیه‌اش یادم نیست. عیبی هم ندارد. همین به اصطلاح سه مصرع کاری می‌کند کارستان. کرک خودمان در خراسان هم به واژه‌های بیشتری نیاز ندارد. بی‌اختیار می‌خواهی بگویی: جای سعدی خالی.

چه نیازی هست برای مقایسۀ هزاردستان با کرک؟ یا آن یکی یاکریم و بوم با کلاغ؟ من شده است که ساعت‌ها به آوای خفتگان گوش انداخته‌ام و خودم را محرم اسرارشان کرده‌ام!.. صدالبته که جای حافظ که آنی دارد تنگ نشده است...

*

اما از کار اصلی من گفته بودی؟ مگر دل مورخان آمادگی ترکیدن ندارد؟ چقدر نبش قبر کنم راضی می‌شوی؟ چه مانعی دارد که به هنگام درد بگویم:

باران گفت

بام شنید

من نامحرم بودم

*

و اما باز هم تکرار می‌کنم: من ادعای شاعری و سرودن ندارم. تو با لهجه‌ام بیگانه‌ای و یا بیش از حد نگران آبروی شاعران محبوبت هستی! در جایی دیگر هم گفته‌ام:

 

گفتی نبینم

ندیدم

گفتی نشنوم

نشنیدم

گفتی نگویم

نگفتم

با دلم چه خواهی کرد

که با لهجه‌اش بیگانه‌ای!

 

واقعیت این است که بخواهیم و نخواهیم، زبان، این دل دوم آدمی،  از چاره‌اندیشی روی نخواهد تافت.

*

شعرستان قند پارسی را حکایت غریبی است. اگر به قلمرو گات‌ها و یشت‌ها و سنگنبشتۀ بیستون و شاعری داریوش سری بزنیم، پای بازگشتمان نخواهد بود. در این مرحله از غزل سعدی و حافظ خبری نیست. اما تا بخواهی از دلربایی و چشمک قند پارسی به شکرخوایی خومی‌گیری.

بعد رسیدیم به «آهوی وحشی در دشت دوذا» و پرسیدیم: «او یار ندارد چگونه بوذا»؟ به نظر من این بیت جنین همۀ دلبری‌هاست!... حالا نمک هم در کنار قند قرار گرفت. و میخوشی به جوش و خروش آمد...

منت خدای را از عطر نثر مسجع. و اینکه همچنان سوگند بر لب داریم که به پای خوکان نریزیم این در دری را! همین دلبستگی ما به طنازی واژه‌ها بود که رفتار نیکو و دلپسند را «ادب» (= نوشته) خواندیم. تو که می‌دانی «دفتر»، «دوات»، «دبیر»، «دیوان» و «دبستان» و «دبیرستان» با «ادب» به معنی نوشته همریشه است. البته گاهی نقش ادب و زبان نزد ما ایرانیان چنان بس است که مکتب نرفته مساله‌آموز می‌شویم و شهره آفاق!.. از خط (نوشتۀ) لب یار که نگو! و خطی که با یک نگاه می‌دهیم... و هنگام خواندن خط کف دست یار، با حرارتی که به جانمان راه می‌کشد، خط بطلان بر عقل و دین می‌کشیم!.. و بی درنگ قدم به شعرستان می‌نهیم و از هزاران سال شعر و شعور وام‌ها می‌گیریم...

سپس تا دورۀ بحرطویل طنازی‌ها کردیم با قند پارسی. حتی فتحعلی شاه را و ناصرالدین شاه را، که نثر فارسی بی تکلف امروزی را مدیون او هستیم، به سرودن انگیختیم و به کرنش در برابر شکرشکنان واداشتیم.

اشاره کردم به بحرطویل. حافظ نمی‌شناختش. اگر نه این چنین می‌بود، ایران تیمارستان می‌شد از گروه گروه دیوانگان دلدادگی... با بحرطویل دورۀ قاجاری و برخاستن شاعرانی چون میرزادۀ عشقی، عنان شاعران پاره شد. تا رسیدیم به نیما. نیما سد را چنان شکست که اندوختۀ پشت سد در امان ماند. گمان نمی‌کنم کسی به این گونه از سدشکنی اشاره کرده بوده باشد. تو بهتر می‌دانی. اما تازه اول کار بود. خیلی زود رسیدیم به جایی که دریافتیم که تا شقایق هست، زندگی باید کرد. و قبول کردیم که شقایق می‌تواند دستخوش باد هم باشد...

حالا دیگر این شعرستان در مسیر نسیمی قرار گرفت که صبا نبود. نسیمی بود که از هزارتوی شعرستان ایران برمی‌خواست. نسیمی از فروغ و نسیمی هم از اخوان ثالث تو و نسیم‌هایی از دیگر اهالی این شعرستان غریب. و نسیمی از سید علی صالحی هم...

یکی هم مانند من جرات نکرد خودش را اهل ولایت بداند و نفس بر دیوار سرد دمید!.. البته با این احتیاط که بازدمش کسی از اهالی دیار را نیازارد...

من خوب می‌دانستم که هنوز فضای شعرستان آمادگی همسایگی با من را ندارد. اما بگذار آهسته این باورم را اعتراف کنم که دیگر قائل به قالبی برای قند پارسی نیستم. ترا به جان مانلی شیرینت نرنج. برای من تک تک واژه‌های فارسی می‌توانند به تنهایی شعر باشند. حالا با یکی دو صد واژه می‌توان دیوانی داشت.  فراموش نمی‌کنم که هر واژه‌ای می‌تواند هزاران بیت زیبا و جادوی نفیس و مرغوب را از پستوی دلم بیرون بکشد و با حضور نامرئی آن‌ها جانان‌آفرین باشد. بگذار اعتراف کنم که می‌دانم که جانم کفایتم نمی‌کند... با اینکه در تنم نمی‌گنجد!.. من حتی با حلول و جلوس یک واژه در تنم سرمست می‌شوم. چه زیباست جلوس یک بوس!

برای من لفظ تنهای «گنجشک» یک شعر کامل است. لفظ پرواز، لفظ زندگی، لفظ شعور، لفظ آشیانه، لفظ خیابانی در لای شاخه‌ها و لفظ بودن در لفظ گنجشک مستتر است. چرا لفظ مجرد آلبالو نتواند یک شعر کامل باشد...

یادت می‌آید چندبار «بیا بریم کوه» را باهم گوش کردیم و من از «کوه» سیر نشدم؟ اذان مؤذن‌زادۀ اردبیلی برای من یک دیوان است... با این اذان دستم در دست مادرم عرق می‌کند...

هیچ کدام از دیوارنوشت‌هایم را ننوشته‌ام. خودشان از اعماق جانم آمده‌اند و خواسته‌اند از دیوار روبه‌رویم بیاویزند.

دو ساعت از نیمه شب گشذشته است. امشب را بس!


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir