سوء تفاهم!
شب است
می خواهم مثل همیشه غر بزنم
باکی ندارم که دوستم باز ایراد خواهد گرفت
چون شاید هنوز نمیداند که ایراد گرفتن هم غرزدن است
کتابی با قطع رحلی را میگذارم روی میز
قوطی کبریت را خالی میکنم روی کتاب
با چوبکبریتها شروع می کنم به ساختن یک جاده
راه تمام نشده کبریتها تمام میشوند
از بلاتکلیفی کلافه میشوم
کتاب را برمیدارم و آهسته و لنگان میروم به کنار پنجره
پنجره را بازمیکنم
کتاب را میرانم به فضای بیرون
تا ته جادۀ ناتمام را در تاریکی گم کنم
یک لحظه جاده تا بینهایت ادامه پیدا میکند در ذهنم
ناگهان توازنم را از دست میدهم
و جاده در تاریکی میریزد توی باغچه
برمیگردم به پشت میزم
فردا همسایه هم غر خواهد زد
که کبریتها را پاشیدهام روی گلها
و باور نخواهد کرد که جادهای بیانتها
قربانی پای لرزانم شده است
اوائل مهر 88
--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir