نوشته ای از دوستی نازنین

شاید دخترکی . . .

نرگس فراهانی

دهم خرداد 1389

می‌بینم.

هرآنچه را که گفتی، می‌دانم.

نقش خاطره‌هایت را، مدادرنگی دوسر، غیبت بی‌پایان پدر، حضور مارمولک‌ها در بیابان‌های بی‌رفیق، مداد کوتاه و دستهای خالی از ستاره‌ات. و نقاشی عطر مدرسه‌ای که هیچگاه از خیالت زدوده نشد.

اما هیچ‌کس نمی‌داند غیبت بی‌پایان عروسکم را! عروسکی که از من دزدیده شد به بهای دعوت به بازی، و همواره از بازی رانده شدم.

می‌بینی! دیوار من حتی از مداد تو کوتاه‌تر است ولی همیشه ایمان داشتم که از حنجرة ریشه‌هایِ در جستجویِ آب، آمین برمی‌خیزد.

 من هر غروب نظاره‌گر شهادت خورشیدم و هر شب در انتظار غروبی دیگر و سر بریدنی دیگر. دیده‌ام آنانی که خود را حامی عشق می‌نامند چگونه یاسها را با داس منطق سر می‌بُرند و چگونه سروها را روی چمنزاری از احساس، با دشنه در خون می‌کشند.

 خدای من طفلی است زانو در بغل، که افق را خیره نظاره می‌کند. خدای کوچکم همیشه منتظر است و نگران. من نیز به او نگران، اما از نظاره‌اش محروم شدم!! به کام آتش آمده‌ام، به دل امواج متلاطم، به جایی که غصه مرا ببلعد‌، رنج مرا ببیند و درد، مرا بکِشد. به جایی رسیده‌ام که به نوازش سبز بیدهای مجنون نیازمندم. جایی رسیده‌ام که بجای شنهای کویر، زیر سم‌های اسبهای دزدان بیابانگرد ضربه‌ها می‌خورم. چقدر ضربه می‌خورم!

من همیشه سیب را کودکانه گاز می‌زدم و همیشه سیب را سبز نقاشی می‌کردم. هر روز داستانی تازه می‌نویسم، و هر روز کوتاه‌تر از روز قبل. هر چه داستان‌هایم کوتاه‌تر می‌شود خودم بلندتر می‌شوم. روزی که داستانم به یک حرف برسد می‌دانم که خود به آسمان خواهم رسید.

 گاهی که دلم تنگ خداست به آینه سر می‌زنم به سادگی. و از توی چشمهایم سرک‌کشان، پشت دلم در می‌زنم.

شاید من بازماندة ایلی از یاد رفته‌ام. فرزند شب و مادر آفتاب، مادر تمام سربازهای بدون چکمه. عسل در کامم به شیرینی خوابهای کودکی‌‌ام نیست. سیب سبز درختان سوخته‌ام و چشمان پر آبِ بر ابر دوخته.

گناه من همیشه بی‌گناهی‌ام بوده است و بس. و به جرم این گناه، همیشه سوخته‌ام و می‌سوزم. کسی برایم اشک نمی‌ریزد، دل نمی‌سوزاند، افسوس نمی‌خورد و یادم نمی‌کند.

من همیشه زنده‌ام، حتی در آغوش فرشتة مرگ!

شاید اگر در کودکی‌ات کودک بودم سرت را نوازش می‌کردم و بهشت را برایت نقاشی!

به کجا خواهی رفت

با که خواهی رقصید

خاطره‌هایت را

مگر این دل نشنید؟

 

منم آن دخترکی

که دلش دریاییست

دیدگانش پُر آب

خانه‌اش رویاییست

 

کاش دستم پُر بود

از گل نور امید

به تو می‌بخشیدم

یک بغل یاس سپید

 

کاش کودک بودم

می‌کشیدم یاس را

توی چشمان دلت

دانة الماس را

 

می‌کشیدم یاس را

نقش عِطرش با تو

زدن دف با من

رقص سِحرش با تو

 

به کجا خواهی رفت

اینچنین رقص‌‌کنان

ملکوت؟ آری هست

اندکی صبر، بمان!


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir