باران!
باران مرا میشناسد دیریست
باران وقتی که هوس زمین را دارد
در سر راه سری هم به من میزند
و مهربانیش را پشت پنجرهام میآویزد
باران با نیاز من آشناست
او دل تنگش را روی شیشۀ پنجره میترکاند
تا نپندارم که تنهایم
میان من و باران رفاقتیست قدیم
در زیر ابرهایی که هربار از راهی غریب میرسند
بدرقۀ گاه به گاه رنگین کمان از باران هم
گاهی دلم را به سفری عاشقانه میخواند
من مرغوبیت غصه را
در قصههای غیرمترقبه
از باران آموختهام
از کودکی
تا همین امروزها
ترکیدن لب باران به هنگام بوسه هم حکایتیست
که عندلیبان میسرایندش
تا حجم دوری در گلوی کوچکشان حلقه نزند
تماشایی باید و گوش شنوایی!
14 خرداد 89
--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir