حاشیه ای برتاریخ

 

اشاره:

چندی است که تالیف «تاریخ مغول در ایران» به سبب بیماریم به کندی پیش می‌رود. امروز آخرین حاشیه‌ای را که بر این تاریخ نوشته‌ام تقدیم می‌کنم و امیدوارم که این حاشیه‌ها دنباله داشته باشند.

 

 

حاشيه‌اي بر تاريخ

 

لابد در اين‌جا مورخ و خواننده هردو مي‌پندارند كه داستان اين روزگار ايران را در خواب مي‌بينند. مغولستان كجا و سرزمين هخامنشيان كجا و اين ايران خالي از ايراني كجا؟ چگونه است كه از هيچ ايراني بانگي نمي‌تراود و عطاملك هم كه يك ايراني بلندپايه است دارايي خود را صدقة مغول‌ها مي‌پندارد و آن را به تاراج مي‌دهد؟ دارايي شاهان و شاهزادگان مغول و خاندان جويني از كجا فراهم آمده بوده است‌؟ اين لشكري‌ها چه‌كساني بوده‌اند كه به مباركي تخت‌نشيني شاهي مغول به هريك 120 دينار از گنجينة دولتي بخشش شده است‌؟ دولتي كه عبارت بوده است از شخص فرمانروا. گفت و گوهاي محفل‌هاي ايراني در اين روزگار چه بوده است‌؟

مورخ و خواننده هردو مي‌پندارند كه داستان اين روزگار ايران را در خواب مي‌بينند. خوابي كه قرن‌ها طول دارد... چون اشاره به مورخان كردم‌، اين هم گفتني است كه مورخان روزگاران گذشتة ما اغلب با ميل و شيفتگي تن به «خواب‌» مي‌دادند. عطاملك جويني و خواجه رشيدالدين فضل‌الله حملة مغول به ايران و كشتار ايرانيان را موهبتي الاهي مي‌دانستند و ميرخواند مورخ سدة نهم هجري‌، حدود دو سده پس از سلطان احمد مغول مي‌نويسد: «و چون شغل خطير سلطنت بر سلطان احمد قرار يافت و رئوس منابر و وجوه دنانير به اسم و لقب شريفش مزين گشت‌، راه نيابت به سونجاق نويان تفويض كرد و منصب وزارت به قرار پيش‌تر بر خواجه شمس‌الدين محمد جويني صاحب ديوان مقرر داشت و رتق و فتق امور مملكت به راي زرين و فكر متين او بازگذاشت و رونق ملك و ملت از درجة معهود زياده شد. و آن وزير صاحب تدبير بلاد و عباد را به حسن مساعي و بركت اهتمام خود معمور و آبادان گردانيد. جهانيان دفتر عدل نوشيروان را بر طاق نسيان نهادند و رياض دين محمدي به نسيم عدل احمدي يوما فيوما تازه‌تر و خرم‌تر مي‌گشت‌. ايلخان از شرب خمر اعتراض مي‌نمود و گاهي جام قميز درمي‌كشيد و شيخ عبدالرحمن الرافعي بنا بر سبق معرفتي كه با سلطان داشت رتبت قربت يافت و فرمان نافذ گشت كه توليت اوقاف تمامت ممالك محروسه از كنار آب آمويه تا حدود شام مفوض به گماشتگان او باشد...».

اين همه چاپلوسي در حق سلطاني مغول‌، كه حدود 200 سال از فرمانروايي او گذشته است‌، حيرت آور است‌. ميرخواند چه ديني به سلطان احمد داشته است‌؟ آيا نگاهي اين چنين به فرمانروايان حتي گذشته و بيرون از چرخة قدرت عادت مورخان شده بوده است‌، يا ساية كمرنگ و بيرنگ فرمانروايان در غيبت آن‌ها هم وهم‌انگيز و پرابهت بوده است‌؟ چرا مورخان حتي بر فرمانروايان سده‌هاي گذشته ايرادي را وارد نمي‌بينند؟ كتاب‌هاي تاريخي ما خالي از نقد هستند و عاري از محفل‌هاي مردمي و يا به اصطلاح گذران فرهنگي و مدني مردم‌. چرا مورخ به جاي «شراب‌» از اصطلاح «قميز» استفاده مي‌كند؟ اين ملاحظه‌ها زماني چشمگير مي‌شوند كه بدانيم كه كتاب‌هاي تاريخي در دسترس همگان نبوده‌اند و شايد فرمانروايان نيز آن‌ها را ورق نمي‌زده‌اند و به عبارت ديگر جهان كتاب عاري از مميزي بوده است‌. در چنين روزگاري‌، در كشوري بسيار مذهبي‌، مورخان اغلب دربارة صفت‌هاي نيك فرمانروايان بيشتر گفته‌اند تا از انبيا و اوليأ. در اين ميان براي بيشتر مورخان ما، حتي هم‌اكنون‌، تنها هست و نيست فرمانروا است كه قابل ذكر است‌. اقبال در تاريخ مغول (صفحۀ 223) خود در گزارش كشته شدن مجدالملك مي‌نويسد: «دشمنان او كه از شب تا صبح بر در خيمة عطاملك منتظر فرصت بودند او را قطعه قطعه نمودند و اجزأ جسد او را بريان كرده خوردندو سپس اعضاي او را هريك به ناحيه‌اي فرستادند. از آن جمله سر او را به بغداد بردند و شخصي آن را به صد دينار خريد و به تبريز فرستاد. پاي او را به شيراز و دستش را به عراق‌... بعد از قتل مجدالملك ياران و همدستان او را در اطراف‌، مخصوصا در بغداد دستگير كردند و همه را يا به زخم كارد كشتند و يا سنگسار كردند و اجساد ايشان را به آتش سوختند و فتنة آن مرد جاه‌طلب خبيث خوابيد». شگفت‌انگيز است كه در اين گزارش اشاره‌اي به امكان آگاهي سلطان از رفتار اين «مرد جاه‌طلب و خبيث‌» و سكوت او نمي‌شود!

 


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir