آرمانشهر حافظ
(بازخوانی غزلهای حافظ)
آرمانشهر حافظ را با صد غزل به ناشر سپردم
پیشگفتار این کتابم چنین است:
پیشگفتار
در حقیقت این کتاب نیازی به پیشگفتار ندارد. چون در هر غزلی که خوانده شده است، جابهجا مطلبی آمده است که میتوان آن را پیشگفتاری برای آن غزل به شمار آورد. به این ترتیب مجموع این پیشگفتارها، اگر در کنار هم قرار بگیرند، پیشگفتاری بزرگ و فراگیر را تشکیل میدهند. اما این پیشگفتار بزرگ نمیتوانست به کار برنامۀ من بیاید. من میخواستم بدون فاصله گرفتن از غزلها، جابهجا برداشتهای فیالبدیهه و بیشایبه خودم را دربارۀ هر غزل و هر تعبیر، بدون طبقهبندی موضوعی ثبت کنم. درست همانگونه که حافظ، بدون در نظرگرفتن ترتیبی خاص، غزلهای خود را سروده است و به هنگام سرودن هرگز نظام خاصی را برای خود برنگزیده است... و ما بودهایم که برای آسانی کار خودمان غزلهای خواجه را با توجه به قافیهها مرتب کردهایم و این شایبۀ نادرست را برای برخی فراهم آوردهایم که گویا «الا ایهاالساقی...» نخستین غزل خواجه است...
من در خواندن غزلها هیچ ترتیبی را رعایت نکردهام. به عمد. برای اینکه ناخودآگاه دچار نوعی الاهم و فیالاهم نشوم. و بارها اشاره کرده ام که برای درک بهتر غزلها از نوشتههای حافظ پژوهان استفاده نکردهام و اصرار داشتهام که بدانم خوانندههای غزلهای خواجه بدون راهنما و تفسیر چقدر توانستهاند به حافظ نزدیک شوند و با او زندگی کنند. و همواره به این واقعیت فکرکرده ام که هزاران هزار خوانندۀ حافظ، در طول بیش از شش سده، مانند من بیکمک کسی با خواجه «اُخت» شدهاند و لسانالغیبش خواندهاند... و بسا با هواداری خواجه دل ازدست دادهاند و عاشقشدهاند، اما با راز پنهان خود زیستهاند! و هنوز پاسخی داده نشده است که چرا ایرانیان برای تفال دست به دیوان خواجه میبرند و به پیشگویی او اعتماد میکنند. هنوز گفته نشده است که این باور زیبا کی و چگونه جوانه زد و از دلی به دلی دگر ریشه دوانید!
معمولا حافظ پژوهان را عادت بر این است که درپی عصر حافظ باشند. آنها در این راستا کوششهای زیادی هم کردهاند، اما به گمان من، به خاطر غفلت از تعبیرها و اشارههای پراکندۀ خود حافظ، راه چندانی را هموار نکردهاند. گاهی هم پرهیز از بیپروایی سبب دورافتادن آنها از راه شده است. من فاش میگویم که در نگاه خود به غزلها گاهی سر پروا را به سنگ کوبیدهام. به ویژه از برداشتهای سنتی بیدلیل فاصله گرفتهام و فکر کردهام که در میدان برداشتهای سنتی به اندازۀ کافی تاخت و تاز شده است. و متاسفانه برخی نیز از ظن ناصادق خود یار حافظ شدهاند. عادتی که ترکش هنوز نیاز به زمانی بسیار دارد...
«شرور» و یا «تاراجگر» خواندن حافظ یکی از نمونههای بیپروایی من در نگاه به خواجه است. این تعبیرها در جای خود کمک بسیاری برای بیان مقصود میکنند. بنابراین، برخلاف رای برخی از دوستان، به هنگام خواندن غزلها، شرارتها و تاراجگریهای شیرین و یا ملیح حافظ را در پرده نپوشیدهام. لسانالغیب ما آنقدر ستوده شده و میشود که چنین برداشتهایی نتوانند ذرهای از شکوه آوازۀ او بکاهند. همانگونه که دو برداشت عارف خواندن و نخواندن او ذرهای او را از جای خود تکان نداده است! امروز با هیچ کوششی نمیتوانی تفاوتی میان دو حافظ عارف و غیرعارف بیابی.
به هنگام خواندن غزلها به شیوۀ خودم، بارها نام کتابی را که به نظرم در حال شکلگرفتن بود، در ذهنم سبک و سنگین کردم، تا سرانجام نام «آرمانشهر حافظ» جاافتاد. شاید حافظ در ایران پس از فارابی نخستین اندیشمندی باشد که حاصل نگاهش به جهان پیرامون میتواند آرمانشهری باشد که در همین نزدیکیهای ماست و میتوان بدون فلسفه هم به آن رسید. شهری که با صراحتی آشکار از جنس بهشت است که خود تعبیری از نهایت آرزوی بشری است. در این آرمانشهر حافظ میگوید که او به چشم خود دیده است که ملایک سررسیدهاند و سرشتۀ گل آدم را به پیمانه زدهاند. فارابی و پیش از او افلاتون چنین ادعایی را نکردهاند...
عطر این آرمانشهر فضای همۀ غزلها و سرودههای خواجه را آکنده است و به گنجینۀ واژگان او، به کمک نفس گرم و نفیس او، شخصیتی ملکوتی بخشیده است. این عطر را امروز نیز بهجز از دیوان خواجه، در باغ تربت او در حافظیۀ شیراز نیز میشنوی و به شیراز که نزدیک میشوی این عطر نخستین «وجودی» است که از دروازۀ قرآن میگذرد و به استقبالت میآید. در دیگر دروازههای شیراز نیز. و میخواهم بگویم که عطر تربت حافظ باروی نازک، اما جاویدان شیراز است که «باد صبا» هم میتواند از الیاف نازک و لطیف آن بگذرد و خودش را به تربت عشق برساند...
من از همان آغاز میخواستم برداشتها و احساسهایم را دستکاری نکنم، تا ببینم که اگر معجزهای شود و یک ایرانی را به حال خودش رها کنند، دربارۀ حافظ چگونه فکر میکند! از همین روی حتی از خواندن برداشتهای دیگران صرف نظر کردهام، تا مبادا خالص بودن نگاهم وجاهت خود را از دست بدهد. از این بیم داشتم که ناخواسته نگاهم به این سوی و آن سوی بدود و به جای پرداختن به برداشتهای بیشایۀ خودم، به نقد آثار دیگران بپردازم، که برنامۀ کارم نبود.
من از نخستین روزی که خواندن غزلهای حافظ را آغاز کردم، میدانستم که خود او میتواند بیشتر از آنچه که تاکنون انجام گرفته است سبب شفافتر شدن غزلهایش شود. بنابراین بیشتر به گشت و گذارم در آرمانشهر او بود، تا در لغتمعنیهای حافظ پژوهان. در این گشت و گذار بارها با حافظ روبهرو شدم و بارها او را در کوچههای پرپیچ و خم و بدون پنجرۀ شیراز یافتم و گم کردم.
از «باباکوهی» من در پای البرز، تا تربت حافظ در پای باباکوهی شیراز حدود دو ساعت راه هوایی است. راه زمینی را در جوانی در بیست ساعت پشت سرگذاشتهام . و راه ذهنی به کمتر از یک لحظه نیاز دارد! اما فاصلۀ من تا روزگار حافظ کمی کمتر از هفت قرن است. شاید هم هفت قرن نوری!
با همۀ اطمینان خاطری که حافظ در شکافتن فلک دارد و ما هم گفتۀ او را میپذیریم، با این فاصله هرگز نمیتوان فهمید که آیا سرانجام حافظ فلک را سقف شکافته است یانه. نشانهای از «طرحی نو» که به دید نمیآید! حتی نمیدانی که حافظ سقف فلک را از چه جنسی میپنداشته است و چگونه فکرکرده است که با افشاندن گل و انداختن می در ساغر، میتواند برنامۀ خود را عملی کند! شاید هم طرح شکافتن فلک فقط یک بیانیه بوده است برای آیندگان درمانده و یا درماندگان آینده! مهم این است که او معتقد به یک دگرگونی بزرگ بوده است. و همین یک باور میتواند همۀ گمانهزنیها را درباره زمینی و یا آسمانی بودن جهانبینی حافظ نقش برآب کند. زیرا کسی میتواند به فکر شکافتن سقف فلک و انداختن طرحی نو بیافتد که به بن بست رسیده بوده باشد! حافظ برای به انجام رساندن برنامۀ خود جز ساقی چیزی دیگر در دست نداشته است. لابد که ساقی نیز متقابلا حافظ را در دست داشته است...
امروز، با همۀ ناتوانیمان در شناخت روزگار حافظ، میتوانیم با اندکی جست و جو، با پیوند ذهنی او با ارباب شعر پیش از او و معاصرانش آشناشویم. در پنجاه سال اخیر دربارۀ تماس ذهنی حافظ با دیگر شاعران کارهای فراوانی انجام پذیرفته است، که در این میان کوشش بهاءالدین خرمشاهی در جستن و یافتن پیوندها ستودنی است.
و با اینکه برنامۀ این نوشته فیالبدیهه بودن است و تکیهنداشتن بر استادان سخن، نمیتوانم از آوردن چند سطر از کتاب بیمانند «گلگشت در شعر و اندیشۀ حافظ» (صفحۀ 107) نوشتۀ ماندگار محمدامین ریاحی چشم بپوشم. بیشتر به این دلیل که من نیز به همین نتیجهای رسیده ام که استاد ریاحی. پس بهتر است که او را در کنار خود داشته باشم. واقعیت این است که این «رندی» را از حافظ آموختهام:
«شعر حافظ زبده و چکیدۀ شش قرن شعر و ادب فارسی و قرنها فرهنگ ایرانی و جزئی از کل است. شعر حافظ مجرد و منتزع از مجموع زبان و ادب و فرهنگ ایرانی نیست. تکدرختی نیست که بادی بذر آن را به تصادف در گوشۀ بیابانی انداخته باشد. دریای بیکرانی است که هر قطرهای از آن از ابری چکیده و از بههمپیوستن صدها جویبارِ خرد پدید آمده است. کاخ دلاویزی است که هر خشت آن یادگاری از گذشتۀ زبان و ادب و فرهنگ ایرانی است. هر لفظ و هر مضمون در سخن او با مجموعۀ زبان و ادب و فرهنگ ایرانی معمول در عصر او پیوند دارد... بسیاری از شعرای معاصر و پیشینیان او، مثل ستارگانی که در برابر تابش آفتاب رنگ و نور میبازند و نا پدید میشوند، جا خالی کردهاند، اما بررسی آنچه مانده، برای شناخت حافظ و فهم زبان او شرط لازم است».
اما علاوه بر اینها، حافظ «بشری» دیگر است. او مانند سرابی در کویر است. ما اگر فرصت رسیدن به او را میداشتیم، لابد که میتوانستیم تا حدودی با او آشنا شویم. او یک جاده است. با «خود» او در دوردستی از جاده! او در هر غزل چندبار مانند سرابی در دوردست ظاهر میشود، اما چارچوب غزل فرصت رسیدن به او را نمیدهد. چاره چیست؟ بیش از ششصد سال است که حتی یک گام به او نزدیک نشدهایم و خود او هم یک گام خود را پس نکشیده است.
امروز آهنگ آن را دارم که در این جاده نگاهی بیاندازم به کولهبار حافظ!
رودکی، منوچهری، سنایی، ناصرخسرو، خیام، مولوی، انوری، خاقانی، ظهیر فاریابی، نظامی، عطار، کمالالدین اسماعیل اصفهانی، عراقی، سعدی، نزاری قهستانی، امیرخسرو دهلوی، اوحدی مراغهای، خواجوی کرمانی، عبید زاکانی، ناصر بخارایی، سلمان ساوجی، جمال خجندی و... هرکدام یک «سرراهی» در این کولهبار برای حافظ دارند.
حافظ خود به تنهایی یک قبیله است و کاروانسالار قبیله، در شاهراه وجودش. او فقط از عطر و بوی این «سرراهیها» استفاده میکند! به این ترتیب او همۀ شاعران را درقفای خود دارد! کاروانسالاری که تکتک زنگهای قبیله و قافلۀ خود را میشناسد، در شاهراه خودش!
حافظ یکیک شاعران قبیله و کاروان خود را میشناسد، در شاهراه پرپیچ و خم خودش. او راهزن عیار عطر و بو برای کولهبارش است! او به دلخواه از ذخیرۀ کولهبارش استفاده میکند. اما با شگرد منحصر به فرد خودش: میایستد، کولهبار را بر زمین میگذارد، یکی از سرراهیها را برمیدارد، میبوید و سر جایش میگذارد....، دوباره خود را به راه میسپارد. با عطری در مشام. سپس سرمست از چشمانداز مسیر، عطر پیچیده در مشام را درآمیخته با عطر جانش و روحش و حضورش، در پیمانۀ غزلی تازه میدمد... و غوغایی تازه برپا میکند.
به این ترتیب، در میان پیشینیان و معاصران حافظ کمتر شاعری را مییابیم که از دستبرد حافظ در امان مانده باشد. هنر حافظ در امانتداری او نیست. در حقیقت او امانتی نمیگیرد که ناگزیر از امانتداری باشد. هنر حافظ در انگیختن خود است با عطر دیگران. او عیاری چشمپاک است و تاراجگری است که از تاراجش، ستمی بر کسی رواداشته نمیشود! او عطار است و تاراجگر هر عطر و بویی که خوش باشد. مانند کاری که در «عشق» میکند. در «عشق» هم مایۀ اصلی حافظ از خود اوست. هم در عشق ورزیدن و هم در ساییدهشدن جان، با اشکی در آستین!
حافظ در آرمانشهر خود عطر دیگر شاعران را هم انباشته است. در شیشههای شفاف غزلهای خود. او چیزی را پنهان نکرده است. او فقط به بیتی ناب از دیگران صولت و شکوه بخشیده است. یا مانند امروز این بیتهای ناب را ویراستاری کرده است و بر آن ها نمک و قند افزوده است...
من از مجموع برداشتها و نظرها و راهحلهایی که حافظ به خود پیشنهاد میکند، براین باورم که مشربی اگزیستانسیالیستی دارد و همواره در حال جستوجو و یافتن خود. در یکی از غزلها خواهیم دید:
که او اگزیستانسیالیستی تمام عیار است و خود تصمیم میگیرد، که نغمۀ بیریا و تزویر رباب را برگزیند. زیرا از ریاکاران که او دشمنشان میخواند انتظار درک ندارد. آنها در حوزۀ ملک خودمختار او جایی ندارند:
زروی دوست دل دشمنان چه دریابد؟
چراغ مرده کجا، شمع آفتاب کجا؟
حافظ برای عیاشی به خرابات نمیرود، میرود تا با نغمۀ رباب نقش عیش دراندازد! مگر عیش نکوهیده است، اگر ریا نباشد؟ حافظ خرابات را از درون خود به بیرون میبرد، تا مگر رستگاری را همگانی بکند!...
پیداست که در این نوشته ارباب ادب و استادان حافظ شناس مخاطب من نیستند. من خود را درجایگاهی نمیبینم که چنین اجازهای را به خود بدهم. برنامۀ من فقط انداختن نگاهی بیشایبه است به غزلهای حافظ و یافتن نشانههایی از برخی از عطارانی که او میشناخته است! و لابد که من هم با راه لغزندهای که در زیر پا دارم، در سراسر راه بارها خواهم لغزید!..
به قول خود خواجه:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
اکنون، برای آشنایی با کولهبار حافظ، خودمان را بسپاریم به شاهراه حافظ و همسفر کاروانسالار شویم! این شاهراه دایرۀ پرگار است و ازل و ابدش پیدا نیست!...
گفتم که او در کولهبار خود سرراهیهایی از شاعران پیشین و معاصر خود دارد. مثلا از خیام:
گر بر فلکم دست بُدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
وز نو فلک دگر چنان ساختمی
کازاده به کام خود رسیدی آسان
بیتردید، با عطر این رباعی خیام در مشام است که حافظ غزل معروف «بیا تا گل برافشانیم...» را سروده است. حافظ خود به توجه خود به دیگر شاعران اشاره میکند:
استاد غزل سعدیست، پیش همه کس اما
دارد سخن حافظ، طرز سخن خواجو
اما او در شاید سالهای پختگی بعد، که در سخنسرایی اوج میگیرد، میگوید:
چه جای گفتۀ خواجو و شعر سلمان است
که شعر حافظ شیراز به زشعر ظهیر!
جالب است که حافظ در نظرهایی اینچنین نیز، از اظهار نظری آشکار و صادقانه پرهیز نمیکند. البته در همینجا باید گفت که او حتما از آمادگی روحی مخاطبان خود برای شنیدن چنین نظری دربارۀ خودش اطمینان داشته است.
کمی بعد خواجه به این باور میرسد که:
بعد از این نور به آفاق دهم از دل خویش
چون به خورشید رسیدیم غبار آخر شد
و سرمست از این باور، بی آنکه بیمی از مخاطبی داشته باشد، پا را فراتر میگذارد:
صبحدم از عرش میآمد سروش و عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ ازبر میکنند.
اما حافظ، با این همه توانایی و ادعای به حق، بیشتر از هر شاعری سرودههای دیگر شاعران را بوییده است و عطر شعر آنان را چاشنی و حتی گاهی درونمایۀ اصلی غزلهای خود کرده است.
خیام میگوید: «یاران موافق همه از دست شدند» و امری به تصادف نیست که حافظ میسراید: «نمیبینم از همدمان هیچ برجای».
گاهی فکر میکنی، حافظ عطار ورزیدهای است که عطرهای «بساط» خود را به دلانگیزترین و دلنشینترین شیوۀ ممکن پالوده است و از صافی روح «آسانگیر» و «نگاه اگزیستانسیالیست» خود گذرانده است، تا مبادا مخاطب خود را درگیر «ناتوانی فلسفه» کند... و احساس میکنی، در حالی که خیام هرگز نتوانست خود را از چنگال فلسفه برهاند، حافظ بیش از شش قرن پیش از سهراب سپهری روزگار ما، هیچگاه تمایلی به نوشیدن آب با فلسفه نداشته است!..
شعر حافظ گاهی با حذف واژهای مانند «گور»، با لطافتی پنهان، به آشکاری بر لطف هستی میافزاید. در نمونۀ زیر، در حقیقت خیام و حافظ نظری واحد دارند، اما خیام از سر «بدبینی» سروده است و حافظ، چنگنوازان، از سر «خوشبینی»! و شگفتا که با تاراج رباعی خیام!
خیام:
مهتاب به نور، دامن شب بشکافت
می نوش دمی، خوشتر از این نتوان یافت
خوشباش و میندیش که مهتاب بسی
اندر سر گور یک به یک خواهد رفت
حافظ:
وقت سحر است، خیز ای مایۀ ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها که بجایند نپایند بسی
وانها که شدند کس نمیآید باز
گاهی نیز حافظ در شاهراه خود، دمی مینشیند و میآرامد و از کولهبار خود یک رباعی میکشد بیرون و آن را میسپارد به ذوق شگفتانگیز خود. ایننوع تاراج بسیار دشوار است. عطر نفس حافظ با نفس خیام درهم میآمیزند. گاهی هم فکر میکنی که حافظ زیر لب زمزمه کرده است: «عمر جان! باید اینطور میگفتی»!
خیام:
صبح است و دمی بر می گلرنگ زنیم
وین شیشۀ نام و ننگ بر سنگ زنیم
دست از امل دراز و خود بازکشیم
در زلف دراز و دامن چنگ زنیم
حافظ:
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
زهرچه رنگ تعلق پزیرد آزادست
روی همرفته دستبرد حافظ به خیام فراوان است. البته نه به اندازۀ دستبردهایی که او به مضمونهای سعدی زده است. حجم کار سعدی هم امکان بیشتری فراهم میآورده است. حافظ به گمان پرسشهای خیام را میپسندیده است، اما در پاسخ به آنها به راه پرسنگلاخ و معیوب فلسفه نمیافتاده است. حافظ مرد تجربۀ شخصی و عمل بوده است، تا فلسفه... با راه درازی که در پیش داریم، به همین چند نمونه بسنده میکنیم...
اینک نگاهی بیاندازیم به نقش مولانا در نگاه حافظ:
مولانا بشری دیگر است و حافظ بشری دیگر. مولانا در فکر قالب و زیبایی و صنعت نیست و شعر برایش تنها یک وسیله است. در حالی که حافظ حجار باذوقی است که غزلش را از زیباترین مرمرها میتراشد و به زیبایی اثر خود همان اندازه پایبند است که به «منظور» درون خود. به عبارت دیگر، در حالی که مولانا حتی قالب خود را بهدور افکنده است، یه گونهای که دیدیم حافظ در حال تماشای به پیمانه خوردن گل آدمی است و خود را و شور و هیجانهای خود را نیز در هر فرصتی در پیمانهای نو به قالب میزند.
میخواهم بگویم که حافظ حتی گاهی برای آفریدن زیبایی در پی «منظور» است! در گنجینۀ واژگان حافظ، واژهها زنده هستند و نفس میکشند و شخصیت دارند و همۀ آنها جابهجا فخر هم میفروشند. گاهی به هنگام خواندن مثنویهای «ساقینامه» و یا «الا ای آهوی وحشی کجایی» احساس میکنی واژهها سپاهیانی مغرور هستند که داری از آنها سان میبینی!.. و میخواهی ساندیدن را رهاکنی و به صف سپهیان مغرور بپیوندی...
برای حافظ هم شعر یک وسیله است، اما وسیلهای مانند یک ساز و برای خلق نشاط و طرب. همراه ترانۀ همزاد خود! ترانهای برای تراویدن و جهیدن و جهانیدن. ترانهای از جنس دل حافظ و به شکل دل حافظ. غوغایی به آرامی زمزمه و به آرامی صدای نفس کودک خوشبختی که پس از خوردن شیر، خوابش ربوده است!..
اما این حقیقت نه بدین معنا که اعتبار مولانا حتی سر سوزنی کمتر از حافظ است. هردو شاعرانی مرسل هستند. فقط مولانا بشری دیگر است و حافظ بشری دیگر. هرکدام کاروانسالار قافلهای دیگر و پیشرو راهی و شاهراهی و به تعبیری «طریقتی» دیگر. شاهراههایی که گاهی به هم میرسند و گاهی از هم فاصله میگیرند و از چشمانداز یکدیگر فاصلهای بسیار غریب میگیرند!
با این همه، حافظ تاراجگر از تاراج سخن مولانا هم غافل نیست. حافظ کاروانسالار عیاری است که هر قافلۀ پرباری را که بیابد، به آنی دستبردی میزند و بیدرنگ و به آنی آن را تقسیم نیازمندانش میکند.
مولانا:
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
زبان این بیت مولانا به تصادف، شباهت غریبی دارد به زبان حافظ و لابد او از همین روی چنگی به آن انداخته است. اما نتوانسته است از خوی دست و دلبازی بیشایبۀ خود دست بکشد:
حافظ:
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
علی دشتی در نقشی از حافظ در مقایسۀ مولانا و حافظ چه نتیجۀ زیبایی میگیرد:
«هردو تصوف و غزل را با هم میآمیزند. ولی با این تفاوت که مولانا افکار عرفانی و جذبههای الهی خود را در لباس غزلهای عاشقانه درمیآورد و حافظ در غزلهای عاشقانۀ خود افکار صوفیانه میریزد».
با این همه من اختلافی بسیار کوچک اما مهم با دشتی دارم:
مخاطبان شعر فارسی گاهی به حق و گاهی هم به مصلحت زیبایی و نجابت و صداقت را مترادف با افکار صوفیانه دانستهاند و میدانند! دیگر اینکه اندیشیدن به سبب حضور در جهان هستی، حتما نمیتواند در پیوند با افکار صوفیانه باشد. اگر چنین میبود، میبایستی همۀ کودکان را صوفی میخواندیم. چون یکی از نخستین پرسشهای جدی که در کودکی و نوجوانی مطرح میشود همین سبب و چگونگی حضور در جهان است.
مولانا و حافظ هم میتوانند مانند خیام به آفرینش خود بیاندیشند:
مولانا:
از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا میروم، آخر ننمایی وطنم؟
ماندهام سخت عجب کزچه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
و حافظ:
عیان نشد که چرا آمدم، کجا بودم
دریغ و درد که غافل زکار خویشتنم
دربارۀ گوشۀ چشمی که حافظ به مولانا داشته است شاهد فراوان است. مهم استقلال حافظ است که هرگز خدشهدار نشده است. حتی میتوان گفت که به رغم غافل نبودن خواجه از شاعران سلف و معاصر خود، او مستقلترین شاعر ایران است. هم در ادب و هم در خلق و خوی و رفتار.
سعدی اما میتوان گفت که در حافظ حلول کرده است. غزل حافظ اگر فخر و بلاغت غزل سعدی را ندارد، در قند و نمک اما گاهی از او پیشی میگیرد. زبان حافظ لهجۀ منحصر به فردی دارد که میتوان زمینی و حافظیش نامید!.. لهجۀ سهلی که ممتنع است و تقلید از آن آبرو میبرد... در حالی که سعدی الگویی است برای تقلید. کم نیستند نویسندگانی که کتاب خود را با دیباچهای مانند «منت خدای را...» آغاز کردهاند و در غزل، مانند شهریار، «نقش دلانگیز» خود را در زبان سعدی یافتهاند...
اما چگونه میشود از این مصرع حافظ تقلید کرد؟
«سر ما و قدمش، یا لب ما و دهنش»
شاید بتوان زیباتر و فصیحتر سرود، اما سوگند که شیرینتر هرگز!.. اگر کسی چنین باوری داشته باشد از «شیرینیان» شیراز گرفته تا طوطیان هند نمیدهند «انفعالش»!... واژۀ «دهن» در این مصرع ساده، بی آنکه چیزی دربارهاش گفته شود، به تنهایی جان هزار سخن و ترانه از هزار هزاردستان دارد! در اینجا «دهن» قصیدۀ بلندبالایی است که تنها یک واژه دارد. یا مستزاد یا نمیدانم مسمطی است که نباید سرودش!.. برای من این مصرع حافظ حیرتانگیزترین شعشعۀ سخن است. دلم میخواست که میدانستم که دهان خواجه چقدر از این واژۀ «دهن» به آب افتاده است که سرازپا نشناخته است! این «سرازپا نشناختن» همان است که من «ابزار اندیشه» میدانمش...
کنگرههای باروی آرمانشهر حافظ از قند و نمکند و خود حافظ باروی نازک شیراز است. - بارویی که سعدی را هم در حصار و میان گرفته است!.. آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش!
پیداست که لسانالغیب ما شیخ اجل ما را تا روزگار خود بهتر از هرکسی دیگر میشناخته است و هنگامی که دم میبسته است، با او دمساز میشده است و گاهی نیز طیع خود را با طبع او میسنجیده است. در حد استنشاق از یک هوا. در حقیقت سعدی هم میتوانسته است مانند و همسنگ ده ها عامل بیرونی دیگر حافظ را برای سرودن بیانگیزد. مانند یک آبشار، یا بگوییم یک کوه بلندبالا و پراشکفت. و یا آبشار باشکوهی همسنگ یک خاطرۀ خوشنوا. و پیداست که حافظ از تماشای «چشمانداز» هیبت سعدی در ذهن و خیال خود، همانگونه لذت میبرده است که شاید از مصلی و رکناباد بالادست تربت او! و از مشرب سعدی چنان لذتی میبرده است که بدش نمیآمده است که در درون خود میزبان طبع و فصاحت و بلاغت او باشد و در حال میهمانی گاهی هم غرور خود را بیازماید و یا بخواهد ثابت کند که نسل جدید حضور بیشتری در چشماندازهای پیرامون خود دارد و باید پذیرفت که «لطافت» هم رشد تکاملی خود را دارد.
جستن سعدی در حافظ گاهی هم میتواند، به خاطر حضور فراوان او در کنار سعدی، ما را به گمراهی بکشاند. بنابراین به هنگام مقایسه تصویرهای ذهنی این دو ستون استوار شعر و ادب فارسی باید بسیار محتاط بود و در حال مقایسه نباید از هنجارها و عادتها و گفتوگوهای محفلهای ادبی و اجتماعی و همچنین «ابزار متداول اندیشۀ» روزگار غافل بود... پیداست که واژگان و تعبیرهای مردم اسکیمو ویژگیهایی دارد که برای خودشان مفهوم دارد و برایشان نمیتوان از سرو سهی و خرابات مغان چیزی تعریف کرد. و یا از بهشت و جهنم!.. و یا «تربیت نااهل را» با «گردکان بر گنبد» مقایسه کرد!..
از این روی است که باید در مقایسۀ سرودههای سعدی و حافظ «ابزار متداول اندیشۀ روزگار» را نیز در نظر داشت. مثلا در چند نمونهای که از «نقشی از حافظ» علی دشتی میآورم، تمیزدادن نقش زمانه از تاثیر سعدی چندان هم آسان نیست:
سعدی:
ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم
الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم
حافظ:
فتوی پیر مغان دارم و عهدیست قدیم
که حرام است می آن را که نه یار است ندیم
پیداست که واژههای «ندیم» و «قدیم» نمیتونند تنها دلیل برابر هم قراردادن این دو سروده باشند. من نقش روح زمان و ابزار متداول اندیشه در زمانی معین را هم برای رسیدن دو متفکر به مقصود از نظر دور نمیدارم. البته منظورم این نیست که حافظ را سعدی نیانگیخته است. اصلا چه کسی میتوانسته به اندازۀ حافظ از سرودههای سعدی لذت ببرد؟ حرف من دربارۀ تکتک مقایسهها فقط تمام ندیدن حجت است و بس. بیتردید هرکس دیگری هم که میخواست دربارۀ نرساندن آزار به مور اندرزی بدهد، کم و بیش همان شیوهای را میگزید که فردوسی.
در اینجا تنها از این اشاره نمیتوان صرف نظر کرد که لهجۀ حافظ فارغ است از روزگار و دورهای خاص. ویژگی این لهجه در گنجینۀ کوچک واژگان متداول در آرمانشهر حافظ است. هیچکدام از این واژه را حافظ اختراع نکرده است. او فقط موفق به کشف «حیای جادویی» آن ها شده است. مانند واژۀ «دهن» که بالاتر از آن یاد کردم. شش سدهای که از حضور حافظ سپری شد، نشان داد که تقلید از حافظ ناشدنی است!..
سعدی استاد بیچونوچرای سخن و غزل است. او چیزی از این هنرها کم ندارد. ارتکاب شرارت از حافظ است که پیوسته با عطر عصارۀ جانش به میدان درمیآید و کودکانه فرصت شیرینزبانی را از بزرگان میرباید. سعدی از کجا میتوانست بداند که مردی در دیار او، در 791، با مرگش، پا به عرصۀ ادب خواهد گذاشت با هزار واژۀ خنیاگر. و روزگاری خواهد آمد که «دهن» مقام «ساقیان» را خواهد یافت.
واژهها رقصان میگذرند. گاهی دستافشان و از پرده برونافتاده و زمانی مانند اشباح در زیر پردهای از ابریشم سفید و یا رنگارنگ!
و میشنوی و میبینی غوغای ستارگان را: «سماع زهره به رقص آورد مسیحا را».
باری دیگر سری بزنیم به این دو شاعر همشهری:
سعدی:
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یکدم از تو نظر برنمیتوان انداخت
زعقل و عافیت آنروز بر کران ماندم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت
حافظ:
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
شراب خورده و خویکرده میروی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
بنفشه طرۀ مفتول خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
شعر هردو شاعر از نظر کیفیت چیزی از یکدیگر کم ندارد. تفاوت تنها در لهجۀ جادویی حافظ است. واژهها در این لهجه مانند قطرههای سیماب میخزند و جای مناسب خود را پیدامیکنند و قرارشان مالامال از بیقراری است!.. همیشه فکر میکنی که اگر واژهای را از قید مصرعش رها کنی از جایش کنده خواهد شد!..
گاهی هم حافظ قصد تضمین و تقلید ندارد، بلکه نظر خود را دربارۀ مضمونی از سعدی میدهد و یا به نوعی زورآزمایی ملیح دست میزند:
سعدی:
هرشب اندیشۀ دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون مینهم از منزل پای
حس عهدم نگذارد که نهم پای دگر
حافظ:
گر بود عمر به میخانه روم بار دگر
بهجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
راز سربستۀ ما بین که به دستان گفتند
هرزمان با دف و نی، بر سر بازار دگر
سعدی:
من از آنروز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به بند تو اسیر افتادم
حافظ:
فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم
بندۀ عشقم و از هرو دو جهان آزادم
سرانجام، به این زورآزمایی پرشیطنت نگاه کنیم. امان از دست خواجه که حتی ملاحظۀ استاد پیشکسوت خود را نکرده است!..
سعدی:
نه آنچنان به تو مشغولم ای بهشتی روی
که یاد خویشتنم در ضمیر میآید
حافظ:
چنان پرشد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گمشد از ضمیرم
بهاءالدین خرمشاهی در حافظ نامۀ دو مجلدی خود کوشیده است که مضمونهایی از حافظ را در شعرهای پیشنیان و معاصران (و حتی خود او) بیابد. کاری طاقتفرسا و وقتگیر و بسیار ستودنی...
گرفتاری بزرگ ما این است که ناگزیریم که حافظ را در چارچوب قواعد بشری بسنجیم.
همانگونه که در آغاز اشارهکردم، پیش از خواندن هرغزل نگاهی کوتاه دارم به خلق و خوی حافظ و همچنین روزگارش. امیدوارم این شیوه از فاصلۀ خوانندگان «غیرمتخصص» حافظ با او بکاهد. تاکیدم بیشتر روی واژهها و هنجارهایی بود که تاکنون به آنها توجه کمتری شده است. واژههایی که حافظ به کمک آنها لهجهاش را مرصع کرده است. بدون تردید هنگامی که حافظ میگوید:
غلام همت رندان بیسر و پایم
که هردو کون نیرزد به نزدشان یک کاه
او اصطلاح «بیسر و پا» را از قول کسانی به کار میبرد که با «کرامت» و «کمال» بیگانه بودهاند... وگرنه پیداست که حافظ بشری بوده است شیفتۀ زیبایی و هنجارهای آرامبخش. برای نمونه، او حتی از لعلگون بودن می صرفنظر نمیکند. و بسا که زیبایی چشمانداز در نگاه حافظ نقشی جادویی دارد.
واقعیت این است که عارفبودن یا نبودن خواجه چنان وقت پژوهندگان را گرفته است که تا جایی که من میدانم، حتی یک بار به کوچههای بدون پنجرۀ حافظ اشاره نکردهاند و همواره شهر «بیمثال» حافظ را بهشت برین پنداشتهاند! غافل از اینکه این حافظ بود که شیراز را شهرۀ آفاق کرد... در حالی که سعدی علیهالرحمه سی سال تن به دوری از شیراز و گلگشت مصلی داد... رکناباد باغ سعدی را سیراب میکرد و دل حافظ را...
و سرانجام اینکه حافظ عاشق «عشق» است و سعدی عاشق «عاشقی». حافظ نخست به «عشق» میرسد و سپس به «معشوق»! پای عشق که درمیان باشد، کسی هم که میخواهد حافظ را عارف و صوفی بخواند دستش خالی نمیماند. و طبعا منازعه و مناقشه هم روالی منطقی مییابد. به این ترتیب مسالۀ تعدد معشوق نیز در غزلها حافظ حل میشود. چون همۀ معشوقها محصول عشقی واحد هستند!.. برای حافظ عشق بر خرد میچربد:
عاقلان نقطۀ پرگار وجودند، ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
و برای حافظ «آدمی و پری» «طفیل هستی عشقند»!.. و برای رسیدن به رستگاری اراده و همتی باید.
و دست آخر اینکه من هرغزلی را که خواندهام بیدرنگ آن را در وِبلاگم منتشر کردهام. از اینروی هنجار پرداختن به غزلها رفتهرفته دگرگون شده است. در این دگرگونیها مخاطبان بسیاری با تماسهای خود نقش داشتهاند. دوستانی نیز مانند فرهاد وفادار شیدا و هوشنگ بافکر نازنین در هر گامی همراهم بودهاند و از لغزشها در امانم نگهداشتهاند. در ویراستاری واپسین برآن شدم که شیوۀ پرداختن به غزلها را یکدست کنم، اما سرانجام دریغم آمد که بیشایبگی نگاهم به غزلها را مخدوش کنم! پیداست که خواننده خود این حقیقت را درخواهد یافت.
دیگر اینکه پس از عوض کردن چند نسخه، سرانجام به پیشنهاد دوستان، حافظ خانلری را پایۀ کار قرار دادم.
تهران، زمستان 86 و یهار 87
پرویز رجبی