یادآوری:

مخاطبان خوبم گمان نکنند که تاریخ را فراموش کرده‌ام. از سویی خانه‌نشین تعطیلات تابستانی هستم و از دیگر سوی مشغول تالیف!

 

الگو!

 

این ظن کسان هم حکایتی‌ست

پنجره‌ تاب باران نگاه را ندارد

اما چه باشکوه است لغزیدن قطره‌های باران

بر سینۀ پنجره

برای بافتن آونگ‌های ابریشمین

در حضور باران نگاه

 

آری!

سفر صبور قطره هم حکایتی‌ست

 

31 تیر 88


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت

بی‌وفایی!

 

همیشه همراه برف می‌باریدم

و همراه باران

همیشه به همراه سیلی غیرمترقبه می‌خروشیدم

همیشه می‌وزیدم با باد

و به استقبال توفان می‌رفتم

سبزه می‌شدم همیشه به هنگام بهار

اما هرگز نتوانستم اجاقی باشم

برای دیوارهای سرد خانه‌ای

 

حالا به تنهایی می‌بارم

خروشی که ندارم بماند

دستم هم صدایی ندارد

 

می‌خواهم بروم به کوهستان

برای یافتن سرچشمۀ سیل ابریشم

و تمرین دوبارۀ همراهی

پایم بی‌وفایی می‌کند

 

24 تیر 88


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت

 تاریخ!

 

برای هم‌وطنی در خیابان

 

ممنون از تو

که زود رفتی

با چشمانی متوقف

و کار را تمام کردی

در مسیر حضور

وگرنه عمری

شرمنده می‌ماندم

به خاطر آینه‌ای که شکست

 

رفتی و ندیدی

که چگونه

هزار تصویر

شکست و بر زمین ریخت

هنگامی که دلم شکست

و چگونه پاره‌های دلم ضجه زدند

در زیر کفش‌های بیگانگان عجول

 

20 تیر 88

 

اعترافی دیگر!

 

هم‌وطن!

خواستم به میهمانی کوهت ببرم

ترسیدم که کوه تحقیر شود

بنفشه‌ای نثارت کردم

تا حیا بیاموزد

 

19 تیر 88

 

دل نازک پدرم!

 

کوچه به کوچه کوچیدم

تا رسیدم به کوچۀ دلبخواه

ویرانه‌ بر ویرانه تکیه داشت

با طاقچه‌های بی‌لیوان

 

عکس  پدرم هنوز آویزان بود

از دیوار بی‌بام

با سبابه‌ای شکسته

و لبخندی ریخته از کام

 

دل به نازکی عکسش

فریادی خفته داشت:

پسرم!

چرا میانبر نزدی

و دل بستی به تکرار؟

 

18 تیر 88


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


نطرخواهی (5

نظرخواهی (5)

 

باری دیگر تکرار کنم: من شاعر نیستم. مورخم. می‌گویند تاریخ بنویسم و نه دیوارنوشت. گویا نم‌دانند که آن روزگار سپری شده است که تاریخ سرگذشت شاهان و گردنکشان بود و جای ستایش از آن‌ها. عطاملک جوینی، مستوفی دربار مغول‌ها، که حملۀ چنگیزخان به ایران را موهبتی الاهی می‌دانست، در جهانگشای خود می‌نویسد: «كمینۀ بندۀ دولت روزافزون‌، عطاملك بن محمد الجوینی المستوفی می‌خواهد كه این بشارت به دور و نزدیك اقالیم عالم رساند و ندایی كه زبان ایمان به جان مؤمنان موحد رسانیدست دردهد»... «حقیقت سرّ الهی در خروج چنگیزخان روشن شد و مصلحت انتقال ملك و شاهی پادشاه گیتی منكوقاآن مبین‌. مفاتیح ممالك عالم بدین فتح نامدار در دست قدرت آماده آمد و مغالیق بلاد اقالیم كه هنوز از روی كژبینی از روزگار در چشمداشتی بودند، گشاده شد... بدین بشارت برید صبا در وزیدن آمده و طیور هوا در پریدن و اولیا ارواح انبیا را تهنیت می‌گویند و زندگان مردگان را مژدگان می‌فرستند»! 

آری! این روزگار سپری شده است. من دیوارنوشت‌ها را هم گوشه‌هایی از تاریح معاصرانم می‌دانم! فراموش کنیم تعریف سنتی از تاریخ را! دلتنگی‌های ما، عشق‌ها و عواطف ما در درون این تاریخ، بیشتر عکس‌برگردان یکدیگرند و  پیوندی غریب دارند با تاریخی که در آن زندگی می‌کنیم. غصه‌های رنگارنگ ما، اگرچه مانند روزگار عطاملک جوینی، دل‌های ما را می‌جوند، از لونی دیگرند. از جنس تاریخ هستند و باید در حد توان ثبت شوند... پس من اگر در نوشتن دیوارنوشت موفق باشم، کاری تاریخی کرده‌ام!.. دل‌های ما فصل‌هایی از تاریخ هستند. کجا رو به رو بود انسان روزگار عطاملک جوینی و حافظ با این همه معما؟..

البته کاش در روزگاران گذشته نیز به شیوه‌ای که ما سر به سر دلمان می‌گذاریم، کاری صورت گرفته می‌بود. قطعا «کوچه» مشیری، «صدای پای آب» سپهری، «آرش کمانگیر» کسرایی و «نالۀ شبگیر» سایه شعرستان فارسی را از این هم سربلندتر می‌کردند... آهنگ شمردن شاهکارهای معاصر را ندارم تا از اخوان ثالث و سیدعلی صالحی و احمد شاملو و از فروغ فرخزاد و از آن دیگر استادان نمونه‌هایی را نام ببرم...

منظورم حلول شعر و گفتارهای شاعرانه در تاریخ است و بس. و این‌که من با نوشتن دیوارنوشت، تاریخ را به کناری نمی‌نهم، بلکه در حالی که خودم جان می‌گیرم، به جان ظریف تاریخ هم توجه می‌کنم!..

 


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


نظرخواهی (4

نظرخواهی (4)


میانبُرهای مکرر، پرهیز از ترافیک سنگین واژه‌هایی که به صورت قید و صفت بیشتر به کار وزن و قافیه می‌آیند و کمک گرفتن از خرد و تجربه و کمال مخاطب و سهیم کردن او در شادی و اندوه، از ویژگی‌های بارز «دیوارنوشت»های من است. همواره فکر کرده ام که با هر دیوارنوشتی شماری دل ناشناس را با دل خودم هم‌تپش می‌کنم.

در دیوارنوشت‌های من نیازی به باد صبا و گلگشت مصلی و آب رکن‌آباد نیست. باد صبای من نفس مردم است که گاهی توفان می‌کند و گلگشتم دیوار رو به رو و رکن‌آبادم همین جوی‌های کنار خیابان‌ها که ترک آسفالتشان گاهی میزبان خون می‌شود. من حکم محکومیتم را مانند میرزابزرگ قائم‌مقام که معاهدۀ ترکمن‌چای را «به خط خوش خود نوشت»، تذهیب نمی‌کنم.

برای من صدایی که بیرون می‌تراود اهمیت دارد و نه ماهور و بیات ترک. صدای ما هنوز به قدر نیاز بیرون نیامده است. ما اگر عشق را از شعرستان کهن ایران حذف ‌کنیم و اگر فردوسی حماسه‌سرا را نمی‌داشتیم، در این شعرستان جز مشتی پند و اندرز چه می‌داشتیم که می‌توانست با شعرنو امروزی کوس برابری بزند؟ در شعرستان سنتی و کهن فارسی کمیاب هستند سروده‌هایی که مخاطب آن‌ها مردم باشد و جامعه. بیشتر سخن از خط لب یار می‌رود و. کمان ابرو و دلستانی که مانند راهزنان دل یار را برداشته است و در حال ترک دیار اوست!

یعنی روزگار ما هم، با همۀ ادعاهایش، به حقوق زن در روزگار سعدی و حافظ نگاهی بی‌اعتنا دارد. حافظ این حق را داشته است که خیال نقش مقصود را در کارگاه دل و دیده‌اش بکشد و در محضر عام مدعی شود که نگاری نه چنین دیده است و نه چنین شنیده است، اما از تمایلات این نگار نه خود او سخنی به میان آورده است و نه روزگار ما! و این یکی ستم، ستم پنهانی است که تاکنون ناگفته مانده است... ما از تشنگی رستم بیشتر رنج برده‌ایم تا از بار رنجی که او بر دوش و مشیمۀ تهمینه نهاده است...

سعدی جهان‌دیده و بسیارسفرکرده هم، هنگامی که با حرکت کاروان، آرام جانش می‌رود، لب تر نمی‌کند که در آن هنگام «آرام جان» چه حال و هوایی داشته است. سعدی حتی نمی‌گوید که آرام جانش به کجا می‌رفته است و چرا می‌رفته است! البته او گاهی از قحط‌سالی دمشق و یکی روبهی بی‌دست و پا هم سخن راندست. عیبش نکنیم. شعار «بنی‌آدم اعضای یکدیگرند» هم که آب به دهان آدمی می‌اندازد و ما هرگز خیرش را ندیدیم ازوست. البته فراموش نمی‌کنم که نظامی در منظومه‌هایش گوشۀ چشمی به «درد» زن انداخته است. و دیگر، تنی چند که پرداختن به آن‌ها جای ویژه‌ای می‌خواهد و سوگنامه‌ای...

متاسفانه جای غم مردم و جای کشتارهای ناشی از جنگ و سرکوبی مردم در طول تاریخ هم خالی است. منهاج سراج، مورخ دورۀ مغول، در طبقات ناصری می‌نویسد: سید اجل بهأالدین كه از سوی سلطان محمد خوارزمشاه با گذر از تركستان به چین رفته بود، گفته بود: «چون به حدود طمغاج و نزدیك دارالملك آلتون خان رسیدیم‌، از مسافتی دور پشتۀ بلندی سپید در نظر آمد. تا بدان موضع دوسه روز منزل یا زیادت بود. ما را كه فرستادگان خوارزمشاهی بودیم‌، چنان ظن فتاد كه مگر آن بلندی سپیدكوه برف است‌. و از راهبران و خلق آن زمین پرسیدیم‌. گفتند: آن جمله استخوان آدمیان كشته‌شده است‌. چون یك منزل دیگر رفتیم‌، چنان زمین از روغن آدمی چرب و سیاه گشته بود كه سه منزل دیگر در آن راه ببایست رفت‌، تا به زمین خشك رسیدم‌. چندین تن از عفونت آن زمین‌، بعضی رنجور و بعضی هلاك شدند. چون به در طمغاج رسیدیم‌، بر یك موضع در پای برج حصار، استخوان آدمی بسیار جمع بود، كه استفسار كرده آمد، چنان تقریر كردند كه در روز فتح این شهر بیست هزار دختر بكر را از این برج بیرون انداختند و همان‌جا هلاك شدند، تا به دست لشكر مُغُل نیفتند. این جمله استخوان‌های ایشانست‌». از این صحنه‌ها داریم هزاران هزار. اما در شعرستان هرگز. در این‌جا تا بخواهی زلف‌آشفته داریم و می ناب!

متاسفانه شعر نو هم در دهه‌های آغازین خود و شروع راه، بیش از حد پایبند سبک نیمایی ماند. و دیدیم که شاعران در پی راه‌های تازه‌تری افتادند. برای نمونه سیدعلی صالحی شاعر بسیار آوانگارد و توانا که خود سبکی نو پی‌افکند...


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


نظر خواهی (3

نظرخواهی (3)


و اما چرا شکل مقطع را برای نثر دیوارنوشت‌هایم گزیده‌ام؟

پاسخ از دید من ساده است: امروز، جز شاید برای مغازله و معاشقه، نایاب‌اند چشم‌اندازهایی که بیهقی و سعدی و آن یکی شکرسخن، از بام تا شام و در خرابات و مجالس انس رودرروی خود داشته‌اند. حتی روزگار فروغ فرخزاد و سهراب سپهری هم دارد با شتابی حیرت‌انگیز رنگ می‌بازد. حق داری افسوس بخوری، اما خوب یا بد محکوم به تمکین هستی... و اگر آهنگ نمایاندن پاره‌ای از پردۀ هزارتکۀ دلت را داری، ناگزیر از صرف نظر کردن از سجاف، یراق، شرابه و ملیله‌دوزی هستی!.. توفان می‌گوید و در و دیوار و کوچه و خیابان می‌شنوند و تو اغلب غریبه‌ای!.. و صنعت تغزل در قصیده ملال‌آور است...

زندگی امروز مقطع است و گاهی نه هر نفسی ممد حیات است و نه هر بازدمی مفرح ذات!.. برگ پاییزی دلت هم، با همۀ شنگی حیرت‌آورش، دوامی ناچیز برای در معرض قرارگرفتن دارد... پس باید بگویی: آخ و بگذری و کلید باغ را نطلبی که شاید فردایت به کار آید!...

پس در راه کوتاه دلم تا زبانم و یا انگشتانم، تا می‌توانم خراطی می‌کنم و با هرچه کوچک‌تر کردن پاره‌های دلم، تماشایی آسان را فراهم می‌آورم...


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


نظرخواهی (2

نظرخواهی (2)


چند روز است که بیش از همیشه به داستان شعر فارسی فکر می‌کنم.

راستی‌را اگر امروز حافظی می‌بودی، همچنان غزل می‌سرودی؟ آیا قالب غزل،  باروی قافیه،  واژگان اسیر و حوصله‌های تنگ پاسخگوی مسائل عاطفی امروز می‌بودند؟ آیا جلوگیری از ترکیدن قالب‌هایی که تحمل مظروف خود را ندارند، یک فضیلت است؟ مگر باروی بلندبالای شهرها فرونریخته‌اند؟ فراموش نکنیم که در شیراز روزگار حافظ حتی یک پنجره به کوچه و خیابان گشوده نمی‌شده است...

 

دارم فکر می‌کنم که امروز بسیاری از رفتارهای ما به خودی خود شعر هستند. مانند فکر و خرید یک شاخۀ گل. و مانند معدودی واژه که به ناگهان در کنار هم می‌شکفند و وکالت از هنجاری را به عهده می‌گیرند... کاری که پیش‌تر، در بهترین حالت، رباعی یا دوبیتی با حجم کوچکی بر عهده داشت. بهترین نمونه شعارهایی که در مباره‌های سیاسی به کار می‌روند.

 

و دارم فکر می‌کنم که اگر باور به عبور از  قالب‌های منجمد نمی‌بودی، تنوع چقدر دور از دسترس می‌ماندی... و نمی‌دانستی به کجای شبی تیره بیاویزی قبای ژندۀ خود را!... و اخوان ثالث با تک‌واژۀ کرکی، هرشبی در کنج شبستانی، آه خویشتن پرواز نمی‌دادی!.. ویا هنگامی که پدر سهراب سپهری می‌مرد، حتی یک پاسبان‌هم شاعر نمی‌بودی!..  و سوگند که مشیری در شاهکار خود نمی‌توانستی در آن کوچه، در نهانخانۀ جانش باغ صد خاطره را خندان ببیند و فروغ نمی‌توانستی دست‌هایش را در باغچه بکارد و آبروی غزل سعدی را نبرد!...

اما رضا می‌تواند بگوید که او مشکلی با شکل شعر ندارد، بلکه مراد او نقد دیوارنوشت‌های من بوده است و وجاهت گفتارم و یا این‌که چرا من توپم را به بیرون از میدان تاریخ انداخته‌ام. در این صورت من به این ایراد خرده‌ای نمی‌توانم بگیرم. چون خودم را یکی از هواداران آزادی بیان می‌شناسم و بر خلاف نظر رضا، ستایش را تا جایی دوست دارم که مستحقش باشم.


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


نظرخواهی

نظرخواهی!

 

دوستی مهربان مرا، چون شاعر نیستم، از نوشتن دیوارنوشت منع می‌کند. پاسخم را در زیر می‌آورم، تا اگر کسی نظری دارد، بدهد!

 

رضای نازنین،

 

هرازچندی حضوری و یا با یادداشتی که شیفتۀ نثر آن هستم، سرزنشم می‌کنی که چرا «چرت و پرت»هایی را به نام شعر می‌نویسم و با تحسین از تاریخ‌نگاری من، دلسوزانه پیشنهاد می‌کنی که دست از سرودن بردارم و به کار اصلی خود، یعنی تاریخ بسنده کنم.

من اگر بر این باور نبودم که تو شعرشناس خوبی هستی، هرگز دست به نوشتن این نامه نمی‌بردم. در آخرین گفت و گویی تلفنی که داشتیم، دیدم  که تو نگران آبروی شعر فارسی هستی و آبروی خود من. پس برآن شدم که از نگرانیت بکاهم!

 

حالا این آهنگ را دارم که از نگرانیت بکاهم:

رضای نازنین آخر تو در کجا خوانده‌ای و یا دیده‌ای که من خودم را شاعر بخوانم و ادعای سرودن داشته باشم؟ نزدیک به ده سال است که کارم شده است هفت ساعت خواب و هفده ساعت نشستن و چشم دوختن به دیوار رو به رو و نوشتن، که برخی را «دیوارنوشت» نامیده ام.

قطاری با چهارصد مسافر خسته با غوغای آهن‌هایش در یکی از کوچه های آهنی دنیا می‌تازد. مردی در گلوبندک چاقوتیزکن هایش را در بساط کوچکش می چیند. بی‌خبر از پدری که در ماداگاسکار، دور از نگاه مهربان سگ‌های قطبی اسکیموها، دلش را به مشتی وانیل بسته است. لاک پشتی پس از تبعید بچه‌هایش، از همان کوچۀ بی‌دیواری که آمده بود به طرف اقیانوس برمی گردد. رهگذری از رهگذری می پرسد که ساعت چند است. زندانی‌ سرانجام پس از درنوردیدن همۀ کوچه‌های دور، خوابش می‌برد. آلویی رسیده از درختی می‌افتد. باد از خیابانی به خیابانی دیگر می‌رود. و باز «زنی زنبیل به دست» از کوچه می گذرد. چشم عادت می کند که همیشه چشم به راه باشد. خاطره‌ها با کوله‌باری از کوچه‌های ناتنی از پای می‌افتند. حدقه ها از تمرین تکلیف خود خسته می شوند. در خیابان سقاباشی، دخترکی دوساله، در سایۀ بید مجنونی مسافر، مرد بیست و دو ساله‌ای را می‌بیند که نمی‌داند که باید به چشم‌های او نگاه کند. و هیچ کس این لطیفه را برای کسی تعریف نمی‌کند که گنجشکی پروانه ای را، که پس از پشت سرگذاشتن راهی تاریک و دور و دراز،  تازه یک لحظه نیست که از پیله‌اش بیرون آمده است، می‌بلعد.

نوجوان که بودم چهاربار گریه در سال کفایتم می‌کرد: وقتی‌که حیاطمان غرق در شکوفه‌های گیلاس و آلبالو می‌شد، وقتی‌که پس از بارانی تند، رنگین‌کمانی دروازۀ هفت آسمان می‌شد، وقتی‌که برگ‌های پاییزی جابه‌جا با لحافی هزارتکه به پیشواز زمستان می‌رفتند و وقتی‌که برف سنگینی مردم شهر کوچک ما را وادار می‌کرد تا برای خودشان از نو کوره‌راه‌های تازه‌ای بسازند...

من استعداد تحمل این همه شکوه و زیبایی را نداشتم و بی‌درنگ اشک شوق می‌ریختم. حالا سال‌هاست که فقط گاهی به ضرورت از لفظ شکوه استفاده می‌کنم. حالا سال‌هاست که رنگین کمانی بر سر راه آسمان هفتم نیافته‌ام. حالا سال‌هاست که برگ‌های پاییزی استعداد انگیختنم را از دست داده‌اند. و حالا سال‌هاست که از کوره‌راه‌های برفی غیرمترقبه عبور نکرده‌ام. اما اشکم هنوز نخشکیده است!.. با این همه هنوز بیابان‌هایی که فرصت دیدنشان را از دست داده‌ام، ناگهان شیشۀ پنجره‌ام را می‌شکنند برای محاصره‌ام... 

نوجوان که بودم هنوز این اصطلاح ناتنی «ناتنی» را کشف نکرده بودم... مگر فصل پنجم کار را تمام کند...

 

اما این شعر فارسی که تو آن را خیلی خوب می‌شناسی، هم داستانی دارد... و این داستان را آغازی پیدا نیست که پایانش را... و تعریف مستعجل شعر فارسی، مانند داستان دور و درازش، که از گات‌های زرتشت شروع می‌شود، هم تعریفی منجمد نیست که بتوان به آن استناد کرد. با این همه چنین هم نیست که به عادتی تاریخی هرکسی بر این باور باشد که حرف او حجت است. در سرزمین قند پارسی که آوازه‌اش به طوطیان بنگاله هم رسیده است، هزاردستان در این داستان نوای خودش را دارد و کرک، تنها با یک واژۀ مکرر حرف خودش را می‌زند. و چه بسا رساتر و کارآتر. و تعریف رسایی در انحصار هیچ پرنده‌بازی نیست...

سرایندگان زمزمه‌ها و لالایی‌ها را هم، اگر تعریف شعر را منجمد کنیم، نمی‌توانیم شاعر بخوانیم. و چه جفایی. نا گفته پیداست که همۀ لالایی ها را زنان، نخستین شاعران جهان، سروده اند. نخست به صورت زمزمه های بی کلام که هر روز،  با هر لبخند و مویۀ نوزاد فشرده در آغوش، واژه ای برجای زمزمۀ بی کلام نشسته است.

و سرانجام در روزگار حضور نوشتاری آدمیان، زن به پستوی دل و جان خود عقب نشست و الحق که مرد نیز از هیچ کوششی برای به پیمانه زدن زیبایی های پنهان و آشکار زن فروگذار نشد...کار به جایی کشید که دل انگیزترین زنان گیتی، که بسا خدا هم از آفریدنشان عاجز می‌ماند، به دست زبان شاعران خلق شدند و به انبوه جانان دل و ایمان برانداز پیوستند...

 

بگذار برایت خاطره‌ای از دوران دانشجویی‌ام تعریف کنم: روزی استادم خواست تا بزرگ‌ترین شاعر ایران را معرفی کنم. گفتم: از بزرگ‌ترین شاعر ایرانی اثری برجای نمانده است! چون شاعران بزرگ نیازی به ثبت دل خود نداشته‌اند!.. اما اگر اجازه داشته باشم، مادران، شبانان و دشتبانان را در شمار بزرگ‌ترین شاعران ایران می‌آورم. چون زیبایی شعر اینان چندان اسیر قاعده و قانون‌های منجمد نیست. نمونه‌ای بیاورم از چوپان یا عاشقی گمشدۀ کوه‌ها و بیابان‌ها:

آفتاب رفت و زردش ماند

ایل رفت و گردش ماند

تو رفتی و دردش ماند

 

بقیه‌اش یادم نیست. عیبی هم ندارد. همین به اصطلاح سه مصرع کاری می‌کند کارستان. کرک خودمان در خراسان هم به واژه‌های بیشتری نیاز ندارد. بی‌اختیار می‌خواهی بگویی: جای سعدی خالی.

چه نیازی هست برای مقایسۀ هزاردستان با کرک؟ یا آن یکی یاکریم و بوم با کلاغ؟ من شده است که ساعت‌ها به آوای خفتگان گوش انداخته‌ام و خودم را محرم اسرارشان کرده‌ام!.. صدالبته که جای حافظ که آنی دارد تنگ نشده است...

*

اما از کار اصلی من گفته بودی؟ مگر دل مورخان آمادگی ترکیدن ندارد؟ چقدر نبش قبر کنم راضی می‌شوی؟ چه مانعی دارد که به هنگام درد بگویم:

باران گفت

بام شنید

من نامحرم بودم

*

و اما باز هم تکرار می‌کنم: من ادعای شاعری و سرودن ندارم. تو با لهجه‌ام بیگانه‌ای و یا بیش از حد نگران آبروی شاعران محبوبت هستی! در جایی دیگر هم گفته‌ام:

 

گفتی نبینم

ندیدم

گفتی نشنوم

نشنیدم

گفتی نگویم

نگفتم

با دلم چه خواهی کرد

که با لهجه‌اش بیگانه‌ای!

 

واقعیت این است که بخواهیم و نخواهیم، زبان، این دل دوم آدمی،  از چاره‌اندیشی روی نخواهد تافت.

*

شعرستان قند پارسی را حکایت غریبی است. اگر به قلمرو گات‌ها و یشت‌ها و سنگنبشتۀ بیستون و شاعری داریوش سری بزنیم، پای بازگشتمان نخواهد بود. در این مرحله از غزل سعدی و حافظ خبری نیست. اما تا بخواهی از دلربایی و چشمک قند پارسی به شکرخوایی خومی‌گیری.

بعد رسیدیم به «آهوی وحشی در دشت دوذا» و پرسیدیم: «او یار ندارد چگونه بوذا»؟ به نظر من این بیت جنین همۀ دلبری‌هاست!... حالا نمک هم در کنار قند قرار گرفت. و میخوشی به جوش و خروش آمد...

منت خدای را از عطر نثر مسجع. و اینکه همچنان سوگند بر لب داریم که به پای خوکان نریزیم این در دری را! همین دلبستگی ما به طنازی واژه‌ها بود که رفتار نیکو و دلپسند را «ادب» (= نوشته) خواندیم. تو که می‌دانی «دفتر»، «دوات»، «دبیر»، «دیوان» و «دبستان» و «دبیرستان» با «ادب» به معنی نوشته همریشه است. البته گاهی نقش ادب و زبان نزد ما ایرانیان چنان بس است که مکتب نرفته مساله‌آموز می‌شویم و شهره آفاق!.. از خط (نوشتۀ) لب یار که نگو! و خطی که با یک نگاه می‌دهیم... و هنگام خواندن خط کف دست یار، با حرارتی که به جانمان راه می‌کشد، خط بطلان بر عقل و دین می‌کشیم!.. و بی درنگ قدم به شعرستان می‌نهیم و از هزاران سال شعر و شعور وام‌ها می‌گیریم...

سپس تا دورۀ بحرطویل طنازی‌ها کردیم با قند پارسی. حتی فتحعلی شاه را و ناصرالدین شاه را، که نثر فارسی بی تکلف امروزی را مدیون او هستیم، به سرودن انگیختیم و به کرنش در برابر شکرشکنان واداشتیم.

اشاره کردم به بحرطویل. حافظ نمی‌شناختش. اگر نه این چنین می‌بود، ایران تیمارستان می‌شد از گروه گروه دیوانگان دلدادگی... با بحرطویل دورۀ قاجاری و برخاستن شاعرانی چون میرزادۀ عشقی، عنان شاعران پاره شد. تا رسیدیم به نیما. نیما سد را چنان شکست که اندوختۀ پشت سد در امان ماند. گمان نمی‌کنم کسی به این گونه از سدشکنی اشاره کرده بوده باشد. تو بهتر می‌دانی. اما تازه اول کار بود. خیلی زود رسیدیم به جایی که دریافتیم که تا شقایق هست، زندگی باید کرد. و قبول کردیم که شقایق می‌تواند دستخوش باد هم باشد...

حالا دیگر این شعرستان در مسیر نسیمی قرار گرفت که صبا نبود. نسیمی بود که از هزارتوی شعرستان ایران برمی‌خواست. نسیمی از فروغ و نسیمی هم از اخوان ثالث تو و نسیم‌هایی از دیگر اهالی این شعرستان غریب. و نسیمی از سید علی صالحی هم...

یکی هم مانند من جرات نکرد خودش را اهل ولایت بداند و نفس بر دیوار سرد دمید!.. البته با این احتیاط که بازدمش کسی از اهالی دیار را نیازارد...

من خوب می‌دانستم که هنوز فضای شعرستان آمادگی همسایگی با من را ندارد. اما بگذار آهسته این باورم را اعتراف کنم که دیگر قائل به قالبی برای قند پارسی نیستم. ترا به جان مانلی شیرینت نرنج. برای من تک تک واژه‌های فارسی می‌توانند به تنهایی شعر باشند. حالا با یکی دو صد واژه می‌توان دیوانی داشت.  فراموش نمی‌کنم که هر واژه‌ای می‌تواند هزاران بیت زیبا و جادوی نفیس و مرغوب را از پستوی دلم بیرون بکشد و با حضور نامرئی آن‌ها جانان‌آفرین باشد. بگذار اعتراف کنم که می‌دانم که جانم کفایتم نمی‌کند... با اینکه در تنم نمی‌گنجد!.. من حتی با حلول و جلوس یک واژه در تنم سرمست می‌شوم. چه زیباست جلوس یک بوس!

برای من لفظ تنهای «گنجشک» یک شعر کامل است. لفظ پرواز، لفظ زندگی، لفظ شعور، لفظ آشیانه، لفظ خیابانی در لای شاخه‌ها و لفظ بودن در لفظ گنجشک مستتر است. چرا لفظ مجرد آلبالو نتواند یک شعر کامل باشد...

یادت می‌آید چندبار «بیا بریم کوه» را باهم گوش کردیم و من از «کوه» سیر نشدم؟ اذان مؤذن‌زادۀ اردبیلی برای من یک دیوان است... با این اذان دستم در دست مادرم عرق می‌کند...

هیچ کدام از دیوارنوشت‌هایم را ننوشته‌ام. خودشان از اعماق جانم آمده‌اند و خواسته‌اند از دیوار روبه‌رویم بیاویزند.

دو ساعت از نیمه شب گشذشته است. امشب را بس!


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir


دیوارنوشت ها

شیهۀ رخش پدرم!

 

باز خیال مرا به غربت کودکی می‌کشاند

به اسب چوبی و تفنگ بی‌فشنگم

و خواب داستان‌های غول بیابانی

و اژدها و رخش پدرم

 

من پسرم

سهرابی دیگر

پدرم در خوان هفتم گم شد

 

در غربت کودکی

کلاسی  انباشته از حضور معلم است

و چوپان دروغگویی رنگ‌باخته

رضا را می‌بینم که مریض است

 

پدرم رفته بود نان بیاورد

که رخشش را گم کرد

و هرگز بازنگشت

 

این طرف‌تر از غربت

در غربتی دورتر

یک‌بار برای  فرصتی کوتاه پدرم را  یافتم

جورابم را مویه‌کنان شست

و دیگر هیچ

و در فرضتی دیگر خبر خاموشی پدرم رسید

 

من هنوز سهرابم

با نوشدارویی به همراه

برای تمدید چیزی شبیه زندگی

با شیهۀ رخش پدرم در گوش!

 

9 تیر 88

 

شرمم باد!

 

شرمم باد از چنگ و دندانم

چنگم نیمه است و دندانم ریخته

 

شرمم باد از نگاهم

چه راحت می‌لغزد از نگاهی متوقف

 

شرمم باد از زبانم

سر سبز را بهانه می‌کند

 

شرمم باد از پایم

نه افتان است و نه خیزان

 

شرمم باد

 

6 تیر 88


--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir