شب نوشت

ناتنی ها (72)

انگشت سبابه!

 
تعداد کشورهایی که در جهان، برای تک تک دوره های  روزگاران گذشتۀ خود، تا اعماق تاریکی های تاریخ، حرفی برای گفتن دارند، کمتر از انگشتان یک دست است و در این میان ایران انگشت سبابه است!

ایران دفتری است با هزاران ورق و هر ورقش معرفت روزگار. دفتری که هربار که به دستش بگیری، هزاردستانی می نشیند روی شانه ات برای حدیث هزار داستان! و دفتر را که ببندی، می بینی که هنوز دل نکنده ای از وجاهت چشم انداز.

در این دفتر هیچ چشم اندازی خالی نیست از روایت و حکایتی. طبیعت به هنر ایرانی فخر می فروشد و هنر ایرانی بر طبیعت کرشمه و ناز!

و آبادی را با بیابان الفتی است مهرانگیز، از قدیم.

توفان های روزگاران بسیار روفته اند از یادگارهای هنرمندان این سرزمین. اما هرگز توان آن را نداشته است که حجت را تمام کند در برکندن ریشۀ ما.

ازیراست که به هر گوشه ای نظری به تصادف که بیاندازی، هنرمندی می پرد به میانۀ میدان، با آستینی پر. اگر چه گاهی با وصله ای و پینه ای ناشی از گذر زمان.

از هیچ کجایی از ایران نمی توانی بی خوردن «تلنگُری» بر دلت بگذری. هم  طبیعت هوایت را دارد و هم هزاران هنرمند گمنامی که هنرشان گمنامی را تحقیر می کند. یادگارها را در شهرها کمالی دیگر است و در بیرون از شهرها جلالی دیگر. اما زیبایی هم جلال دارد و هم کمال.

ما با هنر خود به زیبایی چنان وجاهتی بخشیده ایم که در هر هوایی جلوه ای دیگر می فروشد و هوایی می کند هر بیننده را، تا دل نتواند کندن از سرزمین پیشه وران مهرآفرین.

ایرانی در سرزمین خشک و بیابانی خود هرگز تسلیم خشکی و بیابان نشده است و همواره خشکی و بیایان بوده است که مقهور پردیس ها و گلدسته های ما شده است و ما توانسته ایم هم بر خشکی چیره شویم و هم با پردیس ها و گلدسته هایمان شهرۀ آفاق باشیم.

ایران در میان کشورهایی که از نظر عظمت طبیعت و هنر و فرهنگ حرفی بسیار برای گفتن دارند، به اندازۀ پنج انگشت یک دست نیستند، انگشت سبابه است! این سبابه به تک تک ایرانی ها هم اشاره دارد. این انگشت را، تا دیر نشده است، جدی بگیریم و ناتنی نیانگاریم.

فرصت، با هرروزی که سپری می شود، تنگ تر می شود.
برخیزیم! من خود امروز برخاستم. با یک پا!

 

با فروتنی

پرویز رجبی

 



پیامی و یادی


ناتنی ها (71)

وقت سحر از غصه نجاتم دادند

 

سحرگاه امروز، ساعت سه و سی شش دقیقه، پیام زیر را از یک ایرانی اصیل دریافت کردم:
با فرو تنی
پرویز رجبی 

 

«استاد نیک چرا شما روز جهانی اشو کورش آریایی پدر نجاد نیکوی آریا رافرخنده باش عرض نمیکنید؟ نکند که مثل آنوقتا دوباره ضد ایرانی شدید؟ نکندبازم جزو ما نیستین؟ . ما شما را خیلی دوس داریم و بازم شمارا جزو نجاد نیکوی آریایی میپذیریم».
 
 
.



ناتنی نوشت

ناتنی ها (70)

سرپنجۀ شاهین قضا!

 
ترس مدام ایرانی از خود و دیگران و رویارویی ترسویانۀ او با آبشخور ترس از خود و از دیگران او را چنین پرورده است که از «سرپنجۀ شاهین قضا» همواره در بیم باشد!

ما همواره اسیر چنگال خود و و دیگران و سرپنجۀ شاهین قضا هستیم.

همین ترس است که استبداد را در درون ما نهادینه کرده است.

استبداد پارۀ تن ماست و این پارۀ تنمان هنگامی دست به کار می شود که شرایط زورگویی و استبداد مهیا باشد.

می رویم به میدان وچهار کارگر را برای فروریختن دیواری برمی داریم و برمی گردیم خانه. سفارش های لازم را به آن ها، که همه نگاه های مظلوم و در حدقه آرامی دارند، می کنیم. آن ها هم، بی درونمایه ای آشکار، با اسیری پنهان درخود، آغاز به کار می کنند. و ما برای چند ساعتی پی انجام کار دیگری می رویم.   چند ساعت دیگر که برمی گردیم، می بینیم کار پیشرفت نسبتا خوبی کرده است و می بینیم که در فرصت چند ساعت غیبت ما، یکی از چهار نفر ریاست نامرعی همکاران خود را به دست گرفته است... و کم کم متوجه می شویم که او گاهی به همکاران خود دستور هم می دهد و آن ها هم، با اسیری که در درون دارند، مانند بره فرمان می برند... و اگر این کار چند روزی دوام بیاورد، استبداد رئیس خودخوانده کم کم ظهور می کند و ترسی اندک بر همکاران او چیره می شود... و اگر همین کار توسعه داشته باشد، همین مستبد را خود ما تایید می کنیم و مثلا او را سرایدار کارگاه موقت می کنیم و آن سه دیگر را می سپاریم به سرپنجۀ شاهین قضا!...

بگذریم از این که گاهی این مستبدان در عرصۀ بازرگانی به مقام دامادی کارفرما هم می رسند. و برخی از دامادها نیز سرانجام وارث مطلق پدر زن خود می شوند!...

و آن دیگران باید که شانس خود را در جایی دیگر آزمایش کنند و اگر فرصتی مستعد نیابند، علی الحساب استعداد استبداد خود را نزد همسران و فرزندان خود به کار گیرند!

ما شیفتۀ استبداد هستیم. سرفرود می آوریم، برای فراهم آوردن فرصتی برای رهاکردن اندکی از استبداد خود...

بی هوده نیست که می گوییم که هرکسی در خانۀ خود شیر است...

و بی هوده نیست که هرگز از خود نمی پرسیم مگر قرار است که همه هم آدم باشند و هم شیر!...

این هم یکی از آبشخورهای به تعبیر من احساس ناتنی کردن ما!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی




ناتنی نوشت

ناتنی ها (69)

کثیرالاضلاعی که در هر ضلعش حجتی تمام دارد!

سانسورچی به شمار جمعیت کشور!

سرزمین مساله آموزان صد مدرس!

 

یکی دیگر از رفتارهای ناتنی ما این حس و برداشت غریب است که هرکسی فکر می کند که تنها اوست که در حل مساله ای حجت را تمام کرده است!

ما عادت به مخالفت محترمانه با برداشت ها و نظرهای دیگران را نداریم. ما با شنیدن نظر دیگران، بی درنگ دست به شمشیری می بریم که از رو بسته ایم و همواره حی و حاضر است. هرکسی «علف شمشیر» حوزۀ کاری خودش را دارد.

معمولا دولتیان ایران سانسورچی خوانده می شوند. من راست و روراست به این برداشت باور چندانی ندارم. من بر این باورم که هر ایرانی سانسورچی بالفطره ای است در درون خود. و واویلا که این سانسورچی حی و حاضر به قدرت و به پایه ای بلند برسد. یعنی دستش میدان عمل و چرخش و گردشی بهتر بیابد.

و همۀ ما مسلط و مسلح به شیوه ای بسیار کارآمد و کم هزینه و بی حرص و جوش در سانسور دیگران را داریم: واداشتن دیگران به فداکاری و سانسور خود در حضور ما! از قدیم تا به امروز. هرکسی به مقدار خود. گاهی هم اندکی چرب تر!

تعارف بزرگی می کنیم، هنگامی که می گوییم که همکاری اداری را برتر از خود می دانیم. شگفت انگیز خواهد بود، اگر یکی از دانشمندانمان دانشمندی از رشتۀ خودش را از صمیم قلب برتر از خود بداند. یا اگر بقالی بگوید دوغ او ترش است!

نمی دانم، بزرگ ترین رند تاریخمان چقدر رندی کرده است که فرموده است:

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مساله آموز صد مدرس شد

 بی آن که از کسی بیمی داشته باشیم، می خواهیم که به اشاره حل معما کنیم و می خواهیم که دیگران آسوده باشند که حل معما کرده ایم! البته پس از رسد پیرامونمان و اطمینان یافتن از این که هیچ مدعی نیرومندی ریشه مان را از بیخ نخواهد زد!

در اعلام نظر، نیازی به تخصص نیست. قدرت و موقعیت کفاف می کند. گاهی هم پیش از رسیدن به قدرت و موقعیت، تسلط بر اعصاب و جسارت!..

بارها شاهد بوده ایم که کسی مدعی شده است که تخت یا سفینۀ کی کاووس را انگیسی ها ساقط کرده اند و آرش کمانگیر ابردوربردترین موشک جهانی را در اختیار داشته است و سیمرغ ابردوربردترین موبایل نامرئی را و نُطُق نکشیده ایم!...

ما حتی همسران خود و فرزندان خود را به راحتی سانسور می کنیم...

و ما تولیدی ملیجک داریم...

و ما تولیدی ناتنی داریم و باند «سه شیفتۀ» ناتنی سازی!...

واویلا که اگر دستمان برسد به چرخ گردون!...

پس چرا این قدر مبهوتیم؟

 

با فروتنی

پرویز رجبی




دردنوشت

ناتنی ها (68)

سراسر ایران شده است معبد آناهیتا!

النظافت من الایمان!

 

به مناسبت جشن آبانگان که اغلب فرارسیدنش را به گونه ای «الکی» به همدیگر شادباش می گوییم!

 

دو روز گذشته به طوری غیر مترقبه، با پشت سر گذاشتن حدود 1800 کیلومتر راه زمینی، همراه پسرم سام  سر از زاهدان درآوردم. از لحظۀ حرکت،  در حالی که سام رانندگی می کرد، من به ویراستاری این لفظ غریب «میهن» و یا «وطن» مشغول بودم. و به شدت به یاد نوشتۀ خودم «حکایت سرزمین من» افتاده بودم که بی مهابا نوشته امش و در آن با شیفتگی بسیار اشاره کرده ام که در سرزمین من هر دیاری چراغ دریایی زیبای خودش را دارد و با این چراغ ها هیچ کجایی از وطن را نمی توان از یاد برد...

از سال های دبستان همواره شنیده ام که النظافت من الایمان و در نتیجه ایمان و نظافت، با تاثیری متقابل بر یکدیگر، در چشمم وجاهتی جای افتاده یافته اند و درست سی و سه سال است که به این باور رسیده ام که در هرجا که نشانی از معبد آناهیتا، ایزدبانوی پاک و نیالوده را بیابیم، بی درنگ هزاران سفال شکسته را می یابیم ک از جشن های آبانگان روزگاران گذشته برجای مانده اند. زیرا مردم در این جشن مشتی آب را در کاسه و کوزه ای به همراه می کشیدند و با شکستن ظرف آن در پای معبد آناهیتا، آبی را که باخود آورده بودند نثار بانوی پاکی ایران می کردند و سپس برای باروری و شکوفایی و نیالودگی نیایش می کردند...

سام و من افتاده بودیم به راه کاشان که سپیده زد و خورشید از خراسان سربرآورد... و پس از کاشان بود که در دوسوی جاده میهن عزیز تا چشم کار می کرد، نازنازان جلوه های پرشکوه خود را ارزانی می داشت. به گونه ای که فکر می کردم که حتی یک ایرانی نمی تواند، با دیدن این همه شکوه در دم هزاران هزارباره دامن است ندهد و از سر شیفتگی آرزوی رقص و سماع نکند... نخستین توقفمان در پای رشته کوهی بود جادویی، تا دمی خستگی از چشم و جان براندازیم.   قضا را در چند قدمی ما روستای ظفرقند بود که به شیرین دهانی شهره است. برآن شدم که یک بار دیگر از استاد دوستخواه بخواهم تا این نام را برایم معنی و تفسیر کند...

و از همین نقطه بود که دغدغه ای را که از سپیدۀ سحر و فلق در دلم جوشیده بود یافتم: دغدغۀ ادامۀ حیات آناهیتا و جشن آبانگان و تجربه کردن آن در همهۀ لحظه هایی که در بیابان سر به بیابان گذاشته ای!...

حالا خورشید بالا آمده بود و به راحتی می توانستیم هزاران بطری آب را در جای جای چشم انداز، ببینیم که با نسیم صبحگاهی دامن افشان و مست و گیسوافشان می رقصاند و باور کنیم که سراسر ایران شده است معبد آناهیتا...   منتها در روزگاری که پلاستیک جای سفال شکننده را گرفته است و می تواند سبکبالان به هر سوی بخزد... و ببینیم دیگر آثار جشن «همیشه آبانگان» را. میلیون ها کیسۀ پلاستیکی که همۀ بِته های بیابان را، که با هوسی شگرف برای روییدن، چشم انداز را آکنده اند، در خود می پیچانند...

و به یاد خاک وطنی بیفتیم که این همه دم از عشقش می زنیم و به هر حرف نانازکی که درباره اش می شنویم، گردن کلفت می کنیم...

من بارها در این بار خوانندگانم را خسته کرده ام... اما به خدا این بار داستان از جنس دیگری بود... و هر چه بیشتر به طرف جنوب شرقی می رفتیم، نثار بطری آب و پلاستیک به پای معبد آناهیتا رونق بیشتری می گرفت. تا سرانجام در حدود کرمان و بم   و زاهدان معبد آناهیتا خیابان ها را هم به تصرف خود در آورد... و بالاخره در زاهدان دیگر دیدن خاک وطن آرزویی بود دست نیافتنی...

سام ماند در زاهدان و من با هواپیما برگشتم به تهران. فوری رفتم سراغ کامپیوترم. اولین پیامی که گرفته بودم، شادباشی بود دربارۀ جشن آبانگان، برای ایزدبانوی پاکی و باروری، آناهیتا!

خیلی آهسته از خودم پرسیدم: تعارف تاکی؟

و بعد به یاد آوردم اصطلاح «النظافت من الایمان» را!

و بعد گفتم: خاک وطن که گم شد، دیگر چه خاکی به سر کنیم...

سرگیجه داشتم که سام از آن سوی مرز تلفن زد: «بابا باید می بودی و می دیدی که در پاکستان وضع نظافت از چه قرار است»!...

می دانم چند جوان که دهانشان بوی پلاستیک می دهد، شعار خواهند داد: «ای آقا! ما از جشن پدرانمان حرف می زنیم و آهنگ زنده کردن جشن نیاکانمان را داریم، رجبی قر می زند»! و بعد مرا محکوم خواهند کرد به ایران ستیزی!...

باشد! مگر ما شیفتۀ آزادی بیان نیستیم؟...

 

با فروتنی

پرویز رجبی


 



روزنوشت

ناتنی ها (67)

 

نخست به هزارویك دلیل نمی‌خواستم به این درخواست دلم لبیك بگویم‌، که مطلبی دربارۀ آدربایجان بنویسم. اما سرانجام تنها به یك دلیل بر آن شدم كه تن به نوشتن بدهم‌: من یك ایرانی‌ِ آذربایجانی   یا به عبارت دیگر یك آذربایجانی‌ِ ایرانی هستم. 

 شاید این‌كه استان آذربایجان برای نخستین بار در زمان اشكانیان از ماد كوچك زاده شد توجیه خوبی باشد برای نوشتن این روزنوشت‌، اما باید این را هم اعتراف كرد كه حجم موضوعی كه دامن همۀ سرزمین‌های شش قاره را می‌گیرد می‌تواند همواره از حاشیه بیرون بزند.

 برای نمونه‌، نگاه كنیم به همین قارۀ ششم: قطب جنوب از آن كیست و چه كسی قطب جنوبی خوانده می‌شود؟ از اتازونی‌، استرالیا و زلاندنو كه نگو! اگر سرما و كولاك برف امان می‌داد، پرسش دیگری نیز بی‌پاسخ می‌ماند: قطب‌شمال‌نشینان روسیه‌، فنلاند، نروژ، سوئد، دانمارك‌، كانادا و ایالات متحد (كه خود مقوله‌ای جالب است‌) كه مرز مشتركشان نقطۀ فرضی ناپیدایی بیش نیست، دیار كدام دیار اند؟ بگذریم از این‌كه داشتن سگ‌آبی یخ‌زدۀ بی‌صاحبی‌، دور از چشم جهانیان‌، بزرگ‌ترین ادعای ساكنان این «بازار مشترك‌» و یا به تعبیری «اتحادیۀ بدون پیمان‌ِ قطبی‌» است‌! خرس و سگ قطبی هم از آن همۀ مردم سرازیری‌های پیرامون نقطۀ فرضی قطبی است‌.   

 دربارۀ حضور آریاییان یا ایرانیان در فلات ایران نظریه‌های گوناگون و متفاوتی وجود دارد. اگر نظریۀ كوچ را بپذیریم و بر آن باشیم كه ایرانیان از بیرون به فلات ایران كوچیده‌اند، ناگزیر باید ایرانیان نخستین را غاصب بدانیم‌! كه البته خود حتماً در كجایی از دست غاصبانی به تنگ آمده بوده‌اند و سرزمینشان با تصرف عدوانی غاصبان گمشده‌ای از دست رفته است‌. اگر ایرانیان را باشندگانی قدیم بشماریم‌، باید هر مدعی وجبی از خاك ایران را غاصب بخوانیم و از او بخواهیم كه دست كم آدرس منطقه‌ای را كه او در آن‌جا سرزمین خود را گم كرده است بدهد!

البته این داستان دامنگیر مردم یك‌یك ممالك یا ایالات محروسۀ جهان متمدن است و هیچ كسی را نمی‌توان یافت كه شجره‌نامۀ خاندان خود را تا حضرت آدم و یا آن‌یكی میمون گمشدۀ حضرت داروین فراهم آورد.

 واقعیت این است كه هنجار كاملاً مقبولی را برای تعریف كشور، میهن و ملیت و قومیت نمی‌شناسیم‌. شاید ازیرا كه در جهان كشور الگویی با مرزهای از ازل تعیین شده وجود ندارد. همچنان كه اصطلاح‌های نژاد، طایفه‌، قبیله‌، قوم و ملیت و ملت تنها برای تفاهم به وجود آمده‌اند.

اما در این میان نباید فراموش كرد كه انسان هرگز از قانونمندكردن هرچه بیشتر ساختار و هنجار پیرامون خود دست نكشیده است‌. یكی از قانون‌هایی كی پس از قرن‌ها صیقل‌خوردن متعارف شده است‌، این است كه امروز هر كشوری‌، به حق و یا ناحق‌، از آن‌ِ همۀ مهاجران خود است‌، ولی لابد كه پروندۀ مهاجرت بالاخره باید روزی بسته می‌شد.

ظاهراً از اوایل قرن بیستم این پرونده بسته شده است و لابد كه باید تعریف جدید ملت و كشور را، با همۀ قانونمندی‌هایی كه حاصل قرن‌ها تجربه است و در قرن بیستم تا حدودی تثبیت شده است‌، برای همۀ مردم جهان معتبر دانست‌...

 به نظر می‌رسد، دیگر این‌كه بر سر سرخ‌پوستان چه آمد و می‌آید و یا با سیاه‌پوستان چه معامله‌ای شد و می‌شود مساله هایی داخلی باشند. در دیگر نقاط جهان نیز از این مهاجرت‌ها روی داده است‌، اما ظاهراً ظرفیت دنیا برای مهاجرت تمام شده است‌.

یكی از دلایل غیرقابل هضم بودن مسالۀ امروز فلسطین همین پایان یافتن ظرفیت جهان است‌. شاید در گذشته یهودیان 72 ملت می‌توانستند، با تكیه بر گذشته‌های دورتر، در سرزمین فلسطین گوشه‌ای مشروط را برای زندگی دائمی خود برگزینند، اما قرن بیستم با تعریف‌های جدید خود برای یك كوچ دسته‌جمعی بزرگ خیلی دیر بود. صرف نظر از این كه قوم بنی‌اسراییل بیش از هزار سال است كه گم شده است‌. همچنان كه ایلامی‌ها بیش از دوهزاره است كه گم شده‌اند...

 امروز اگر قطعه‌زمینی‌، مانند كوهی تنومند از یخ‌، از قطب جنوب جداشود و شناكنان خود را به دماغۀ امید برساند، نه باشندگان دماغۀ امید اهل قطب جنوب خواهند شد و نه مسافران روس و آمریكایی این قطعه‌زمین مهاجر می‌توانند امیدی به صاحب‌شدن دماغۀ امید داشته باشند!      

 بنابراین در حاشیۀ تاریخ اشكانیان با این اشاره كسی نگران نخواهد شد كه آذربایجان را بخشی از ایران بدانیم و آذربایجانی را كسی بخوانیم كه پدران او خواه مادی‌، فارس‌، تات و خواه ترك‌، از دیرباز در این سرزمین زیسته‌اند. دیگر امروز برای تعریف نامرغوب و معیوبی كه پیش‌ترها برای قومیت و ملیت و وطن وجود داشت به سختی می‌توان گوش شنوا پیدا كرد. الاّ این كه برای این كار برگردیم به آغاز تاریخی‌، كه واقعاً گم شده است‌.

 كسی منكر آسیب‌هایی نیست كه سلجوقیان‌، مغول‌ها و عرب‌ها بر پیكر فرهنگ و تمدن بومیان ایران وارد كردند. همچنان كه نمی‌توان منكر حضور اینان در ایران و ماندگار شدن و خلق و خوی ایرانی گرفتنشان شد و از دستاوردهای حضورشان چشم‌پوشید. ایران وطن ارمنیان ایران است و هندوستان وطن زرتشتیان مهاجر خود. زرتشتی هندی در ایران غصه خواهد خورد و ارمنی ایرانی را در ارمنستان غربت خواهد كشت‌.

می‌توان از زرتشتیان و ارمنیانی كه در دهه‌های اخیر از هندوستان یا از ایران به اروپا و آمریكا و یا هرجای دیگری مهاجرت كرده‌اند پرسید كه اگر دلشان تنگ می‌شود، این دلتنگی برای كجا و كدام كوچه است‌!

برای هیچ‌كجایی از جهان جز این روند را نمی‌شناسیم‌. طنزی بسیار تلخ است كه متنفران از سیاهان آفریقا، بدون موسیقی جاز نمی‌توانند نفس بكشند یا به رقص درآیند! این موسیقی به گوش فرزندان آدم یا میمون خوش آمده است‌.  

 مشكلی اگر هست مشكل اقتصادی است‌. مگر نیست كه خواهربرادران یك خانواده گاهی همدیگر را به سیلی می‌نوازند؟

و مشکلی دیگر که من آن احساس ناتنی بودن نامیده ام!

 

با فروتنی

پرویز رجبی




پاسخ

جناب آقای عبدی گرام

با سلام

 

در پیوند با «ناتنی های 66»، به نظر من قوم اپرنه یا پرنی (داهه ها) و یا به قول شما پرنیان، قومی سکایی هستند که اشکانیان از میان آن ها برخاستند. من بر این باورم که این قوم همان قوم سکایی است که در شاهنامه با نام تورانیان از آن ها یاد می شود. ماساگت ها هم که بنا بر روایت کورش بزرگ با ملکه آن ها جنگید و کشته شد، یاید همین تورانیان سکایی بوده باشند.

اما این که در زمان تورانیان یا اپرنه، ترکمن ها در کجا بوده اند، من بر این باورم که در پیرامون و بیشتر در آن سوی سیر دریا.  

البته نه پاسخ من حجت را تمام می کند و نه نطر مخالفان این براشت. ما هنوز راه درازی را در پیش داریم. مهم این است که در شنیدن نظر دیگران بردبار باشیم و با شمشیر و دشنه و دشنام به میدان در نیاییم!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی




مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (66)

با تاریخ خود آشتی کنیم

و ریشه های ناتنی را، اگر نمی سوزانیم، آبیاری نکنیم!...

 

مورخی كه تاریخ ایران در دورۀ اشكانی را می‌نویسد، در پایان كار نیمه‌كارۀ خود، كه در حقیقت كاری طولانی اما كوتاه است‌، به گونه‌ای ناآشنا احساس می‌كند كه گرفتار گردن‌درد شده است‌! گردن‌دردی ناشی از نزدیك به پنج قرن گرداندن گردن فقط و تنها به سوی غرب و دوختن نگاه فقط و تنها به مرزهای غربی مه‌گرفتۀ ایران‌، بدون حتی نیم‌نگاهی به دردبخور به درون خاك ایران‌.

از بین‌النهرین فقط صدای غوغا و هیاهوی هیولاهای نیم‌پیدا شنیده می‌شود و شیهۀ اسب و چكاچك شمشیر و نفیر تیر و بانگ مرحم‌فروشان‌. تنها در بین‌النهرین است كه مردم به هردوسوی خود نگاه می‌كنند. گاهی صدای ولوله از شرق می‌آید كه به شرق نگاه می‌كنند و زمانی صدای همهمه از غرب برمی‌خیزد كه به غرب می‌نگرند.

در این دورۀ طولانی 470 ساله به نظر می‌رسد كه در درون ایران خبری نیست‌. و شاید ازیرا كه فرمانروایان مجال پرداختن به مردم و سربه‌سر گذاشتن با آنان را نداشته‌اند. در این دوره اساطیر ایران بیشترین رشد خود را كرده‌اند و سرگذشت جانبازان بازگشته از غرب آبشخور بسیاری از قهرمانی‌ها شده‌اند. حتماً رستم‌ها نیز در این دوره جانی تازه گرفته‌اند.  

 نزدیك به 500 سال جنگ و گریز بی‌امان را، كه اگر هم میدان تنها در مرزهای غربی داشته‌اند از درون مرزها تغذیه می‌كرده‌اند، نمی‌توان كوچك و ناچیز انگاشت‌. اگر سیاحت و گشت‌وگدار آسودۀ اسكندر و اسكندریان در ایران را ناشی از خستگی مرزبانان هخامنشی بدانیم‌، ناگزیر باید بپذیریم كه باید مرزداران اشكانی (تورانی) با خستگی بیگانه بوده باشند، كه رومیان تازه‌نفس‌، اگر هم صدبار از رم تا فلات ایران مهمیز كشیدند، دروازه‌های ایران را هرگز بر روی خود گشوده نیافتند. آن یكی دو باری هم كه سپاهیان اشكانی تیسفون را رها كردند، دقیقاً برای سرگرم‌كردن آزمندان رومی با ثروت این شهر بود و برای یافتن فرصتی برای حراست از پشت دیوارهای ایران‌.

ما نزدیك به پنج قرن از درون ایران بی‌خبریم‌، اما شاهنامه و اوستایی كه از صافی این پنج قرن گذشته است‌، بدون تردید می‌توانند، با حماسه‌ها و عاشقانه‌های خود، نسیم خوش‌عطری از پایداری آن روزگاران را با فروتنی و نجابت به همسایگی مشام ما برسانند!

مورخ می‌تواند فریب این عطر خوش را نخورد، اما نمی‌تواند دلدادۀ طنازی آن نشود!

هر اشك‌ِ اشكانیان در تاریخ هزاره‌های گمشدۀ تاریخ ایران‌، یوسفی است برای خود! اشكانیان‌، مرزبانان رعنایی بودند كه دست از گور بیرون‌ماندۀ داریوش سوم را پس از حدود 20 سال به پهلوی او نهادند. اشكانیان بودند كه این امكان را فراهم آوردند كه ما امروز در هزار اسكندرنامۀ خود نشانی از اسكندر نمی‌یابیم و اشكانیان بودند كه برای ایرانیان این فرصت را آفریدند كه از گجستگان تاریخ آینۀ سكندر سازند و سكندری زنند به هركه گجسته است‌!   

ظاهراً اشكانیان نیز، مانند خواجۀ شیرازِ بیشتر از یك هزاره پس از خود، از ترك ایران بیم داشته‌اند كه جز به ندرت میلی به ترك فلات ایران و شرق بین‌النهرین در دامن ایران از خود نشان نداده‌اند و هربار كه رنجیده‌اند به سینۀ مادر خود در هیركانی پناه برده‌اند!   

حدود پنج قرن تاریخ اشكانیان‌، در دریای پنج قرن گمشده غوطه می‌خورد و اینك مورخ برساحل ایستاده است تا در میان امواج ناپیدای دریای تاریخ‌، چشم به یافتن چراغی دریایی خسته خوش‌كند و با نومیدی به دریای هرچاهی طناب اندازد تا مگر یوسفی را بیرون كشد و غم نخورد!

اشكانیان نخستین چریك‌های تاریخ ایران هستند.

تو با شنیدن تاریخ الكن اشكانیان‌، صدای هر اسبی را كه بشنوی بی‌گمان یاد چریكی گُمبوده خواهی افتاد كه در هزاران كوره‌راه این سرزمین دلباختگان جان باخته است‌! بی سبب نیست كه اساطیر ایران باستان در میان یلان اشكانی غوطه می‌خورد و شیفتگان اساطیر آبشخور عیاران را در قلمرو اشكانیان می‌جویند.

بی‌گمان ادب شفاهی ایران باستان هرچه خون از پیكر پهلوانان اشكانی گرفته است به رگ‌های پنهان یلان اسطوره‌ای تزریق كرده است‌، اما آنچه كه از اسطوره‌ها از اعماق توفان‌ها به ما رسیده است برای یافتن حقیقت كفایت نمی‌كند. الاّ این حقیقت كه چه خالی بوده است جای اشكانیان در زمان حملۀ تازیان و مغول‌ها! قضا را كه دست رستم فرخزاد اسپهبد خراسان‌، مردی از پارت‌، بسیار تنها بود.

با تاریخ خود آشتی کنیم و ریشه های ناتنی را، اگر نمی سوزانیم، آبیاری نکنیم!...

تورانیان اشکانی را فراموش نکنیم!
 

با فروتنی

پرویز رجبی




روزنوشت

ناتنی ها (65)

بگذاریم فلك‌، نشكافته به مدار خود بچرخد!
طرح نو را می توان در یک تالاب یافت!

 

تاریخ كمتر ملتی باستانی به اندازۀ تاریخ ما پرمایه است و دست كمتر ملتی به اندازۀ ما خالی و بی‌مایه‌.

بارها گفته‌ام و باز می‌گویم كه ما در پرداختن به پیرامونمان به «آن و میان» و به خط لب یار بیشتر توجه داشته‌ایم تا به همۀ آن هنجارهایی كه خط لب یارمان را در میان دارند!...  

بارها گفته‌ام كه این یكی سخن‌، بیشتر سازگارمان است و بر زبانمان جاری است‌، كه هفت شهر عشق را عطار گشت و ما هنوز اندر خم یك كوچه‌ایم‌!

و بارها نوشته‌ام كه شیخ‌ِ بزرگوارمان سعدی می‌توانست پس از 30 سال دربه‌دری دست كم از بعلبك و دمشق‌، خط میخی آشوری را به همراه بیاورد و ما آن را برای جهانیان بخوانیم‌. او حتی در بازگشت از سفر 30 سالۀ خود به شیراز، انگاری تخت جمشید را بر سر راه خود ندید. البته اگر می‌دید هم جز این‌كه میدانی دیگر كه برای دیوان و پریان باز شود اتفاقی نمی‌افتاد.

به خود می‌بالیم كه دانش بشری مرهون جرقه‌های اندیشۀ ماست‌، اما هیچ‌گاه رغبت نكرده‌ایم كه با درنگ در جرقه‌هایمان آتش به‌پا كنیم‌، در این سرزمین آتش‌بازان‌.

بیاییم پای تاریخ را از حاشیۀ گفتارهایمان بیرون بكشیم‌. به اندازۀ كافی با بازی‌گوشی‌های رندانه‌، برای انداختن طرحی نو، فلك را شكافته‌ایم‌.

رد پای پدرانمان در خاك به توبره‌كشیدۀ همین سرزمین تاریخی است‌. بگذاریم فلك‌، نشكافته به مدار خود بچرخد.  

این را هم فراموش نكنم كه به هنگام بررسی نگاره‌های شاهان‌، دیده ام كه بیشتر چهره‌ها را خراشیده‌اند. با تاریخ آشتی كنیم و برای آزمودن زورمان سنگ را نگزینیم‌!

ریگی برداریم از سر راه!

در «وبگردی های گاه و بی گاه» بیشتر پرخاش می یابم و ناتنی هایی که در به در به دنبال گنهکار می گردند!

هزاران پرنده در کوچ سالیانۀ خود چند روزی هم میهمان تالاب های سرزمین ما می شوند. آن ها با همه خستگی بزرگی که در تن و بال دارند، ستیزی با یکدیگر ندارند... بی تفنگ به تماشایشان برویم و بیاموزیم «تنی بودن» را...

 

با فروتنی

پرویز رجبی




دردنوشت

ناتنی هاا (64)

ربایندگان شبانۀ بهشت ها!

 

آهنگ نوشتن غزلی منثور را ندارم.

می خواهم پای یکی از بهشت های مردمی را به میان بکشم که سخت با یکدیگر ناتنی هستند!

یکی از دلخوشی های مردم تهران، که همواره باغ و گلستانشان آرزوست، این است که هرگاه فرصتی دست داد، سر به بیابان بگذارند و جویباری بیابند و سبزه و درختزاری. معمولا در حاشیه ها و پستوهای راه هایی که در تهران پایان می گیرند و یا از تهران آغاز می شودند...  

و معمولا شب ها کامیون های نخاله کش به محض ترک حاشیۀ شهر، به جای ریختن نخالۀ همراه خود در جاهای تعیین شده، در نخستین جای ممکن، به محض تنها یافتن خود، به کنار جاده ها و حتی خود جاده ها خالی می کنند و بی درنگ برای کشیدن محمولۀ دیگر به شهر نیم خفته برمی گردند...

شگفت انگیز این که کارفرما و یا نمایندۀ او هم از این همه سرعت عمل در شگفت نمی ماند...

گردشگران با هر روزی که می گذرد هم جای خود را، که خود به خود محدود است، تنگ تر می بینند و هم زشت تر...

و شگفت انگیز تر این که کسی از مسؤلان از تجاوز به حجاب جاده ها و راه ها دچار غضب نمی شود و این بار کسی را از اوباش نمی خواند و وجاهت لفظ اوباش را تنها برای جوانان به رسمیت می شناسد... که بسا سوء تفاهم هم در گناه ناکرده شان بی تاثیر نیست...  

باور کنیم که سارقان بهشت های کوچک مردم هم به حجاب امنیت اجتماعی آسیب می زنند... و حجاب حجاب است. و باور کنیم که عمده کردن نوعی از حجاب از وجاهت حجاب می کاهد...

 

با فروتنی

پرویز رجبی

 



دردنوشت

ناتنی ها (63)

گل ارکیده و من

و عاشقان دور ایران!

 

من از روزی که برای نخستین بار ارکیده را دیدم بی درنگ شیفتۀ این گل بی مانند و ساختار هنرمندانۀ حیرت انگیزش شدم. بارها از خودم پرسیده ام، مگر ممکن است این همه طنازی، کرشمه، دل انگیزی و زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست بودن. با ده ها خم محراب؟ ارکیده هم هنر است و هم هنرمند. دو سلطان توامان هوش ربایی که در یک اقلیم گنجند!...

اما غریب و شگفت انگیز است که تا کنون تنها به ستایش بسنده کرده ام و هرگز و هیچ باری برای خودم یک ارکیده نخریده ام. شصت و هشت ساله شده ام یا این غفلت و فرمان خواهم یافت با همین غفلت: ارکیده گران تمام می شود...

شب، بسیاری از نیمه شب گذشته است.  چشم دوخته ام به کتاب «سفرنامۀ اونور آب» خودم، که تازه ناشر برایم فرستاده است. کتابی که قطعه قطعه از خاطره های تلخ و شیرینم را با درد از خودم کندم و به آن پیوند زدم، برای انگیختن به خیال خودم «به جای» هم میهنانم، که هر کار که بکنی و به هر راهی که بیافتی، وطن وطن است و پارۀ تن!...

از دور، از شهر نیم خفته و غول آسای تهران، صدای کامیون های نخاله کش و مصالح ساختمانی کش می آید. صدای ویرانی و صدای آبادی!...

به یاد هم میهنان فراوان شیفتۀ ایران می افتم که در اونور و اینور آب ها، ایران را دوست دارند و ایران برایشان گران تمام می شود!...

و فکر می کنم که هرگز نه ارکیده رایگان خواهد شد و نه وطن...

خداوندا مددی!

 

با فروتنی

پرویز رجبی




دردنوشت

ناتنی ها (62)

سخنی با مالکان اصطلاح زیبای

«برادرخواندگی»

 

از دشنام هایی که یکی از خوانندگانم به من می دهد چنین دریافت می کنم که گویا عشق به ملت و قومی خاص سبب می شود که عاشق فکر کند که از هیچ کسی از ملت و یا قومی که او عاشق آن است نمی تواند کاری نادرست سر بزند. اگر چنین باشد در هیچ کجایی از گیتی نباید تبهکاری وجود داشته باشد. چون هر تبهکاری عضو ملت یا قومی است که به حق عشاق فراوان دارد!

من در هیچ یک از نوشته هایم به خودم اجازه نداده ام که به ملت یا قومی ناروا بگویم، اما در میان همۀ ملت ها و قوم هایی که به آن ها پرداخته ام کسانی را یافته ام که شایستۀ تحسین نبوده اند و حتما در میان ایرانی ها و دیگر قوم های باشندۀ ایران کسانی وجود داشته اند که رفتارشان انسانی نبوده است. و حتما در میان شهریاران فارس و ترک ایران کسانی بوده اند که یرای خوشکامی خود از ریختن خون مردم واهمه ای نداشته اند. بگذریم از این که شهریاران ترک ایران به مراتب بیشتر بوده اند از شهریاران فارس.

بنا براین نمی توان به میمتت و مبارکی ایرانی یا ترک بودن پا روی حق گذاشت.

پیداست که من هم می توانم در برداشت های خودم اشتباه کنم و باید که به من هم  نادرستی ها را گوشزد کرد... به حرمت قلم سوگند که خوشحال خواهم شد که کسی بگوید: «رجبی، این برداشتت به این دلیل نادرست است...».

اما از کسی نخواهم پذیرفت که چون مثلا ایرانی است، همۀ ایرانی ها بی ابرو زاده شده اند! و کسی حق ندارد به آن ها بگوید که بالای چشمشان ابروست!...

واقعیت این است که ما باشندگان فلات ایران چاره ای جز این نداریم که در برداشت هایمان جایی را نیز برای انصاف در نظر بگیریم. همۀ سوز خانمان سوزی که در دل داریم از بی انصافی است و شاید به تعبیر من از احساس ناتنی بودن.

باور کنیم که کینه های وارداتی درمان درد ما نیست. آن هم در سرزمینی که مالک اصطلاح زیبای «برادرخواندگی» است...

 

با فروتنی

و با سلامی گرم به برادر خوانده ای که دشنامم می دهد

پرویز رجبی   





مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه


ناتنی ها (61)
ریشه ها

 بی عنوان!

 

پس از فتح‌الفتوح‌، ایران برای مدتی به نوعی مستعمرۀ بغداد است و مِلك و مُلك‌ِ خلیفۀ بغداد. 

در روزگار خلیفه القاهر دیگر نشانی از جهادهای اسلامی و رستگاری دینی نیست و دیگر اسب‌های به اصطلاح عربی‌، با مسلمانان تازه‌نفس و عرب خود، هیچ قوه‌ای را برای گستردن آرمان پیامبر اسلام به فعل درنمی‌آورند. آرمان فسانه شده است و كارهای سبك و نابخردانۀ خلفا، شاید ناخودآگاه‌، حلاوت سخن نویسندگان شده است‌. برای نمونه‌، در سال 322 امیرالمؤمنین القاهر از سرِ بی‌كاری دو تن از بلندپایگان روزگار خود را زنده به گور كرد. یكی اسحاق بن اسحاق از خاندان معروف و فرهیختۀ نوبختی بود و دیگری ابوسرایا نصر بن حمدان‌. مسكویه می‌نویسد: «انگیزۀ كشتن اسحاق آن بود كه قاهر پیش از خلیفگی خواسته بود كنیزكی به نام رتبه را، كه به زیبایی و خوش‌آوازی نامبردار بود، بخرد و اسحاق روی دست او رفته‌، به بهایی گران‌تر خریده بود. انگیزۀ كشتن ابوسرایا نیز آن بود كه كنیزكی دیگر را كه بازهم قاهر پیش از خلیفگی می‌خواست‌، او خریده بود».

«ثابت،‌ از یك خدمتگزار، كه هنگام كشتن آن دو آن‌جا بود، حكایت كند كه‌: قاهر بیامد و بر سرِ یك چاه (كه جایش را نیز یاد كرده‌) بایستاد و دستور داد اسحاق را در زنجیر بسته بیاورند. پس دستور داد او را در چاه بیاندازند و ما او را زنده و در زنجیر بیانداختیم‌. سپس دستور داد ابوسرایا را بیاوردند و ما او را در زنجیر آوردیم‌. ابوسرایا به زاری و خواهش بخشش پرداخت و او (امیرالمؤمنین قاهر) گوش نمی‌داد. بوسرایا به یك شاخ خرما، كه نزدیك سرِ چاه بود، درآویخت‌. ما بر دست او كوفتیم‌، تا شاخ درخت را رها كرد و ما او را با فشار به درون چاه انداختیم‌. سپس دستور داد، چاه را پركنیم‌! ما خاك را در آن ریختیم و او ایستاد تا پرشد»! یك سال پس از این رویداد، در سال 323 مرداویج‌، فرمانروای بخش بزرگی از ایران‌، در روز جشن سده‌، كه از مدت‌ها كلی برایش تدارك دیده شده بود، كودكانه اوقات تلخی راه می‌اندازد و ظاهراً جشن را به كام همۀ یاران و بلندپایگان و میهمانان تلخ می‌كند و هیچ‌كس نمی‌تواند او را آرام بكند و بر سر خویشتنداری بیاورد! ما علت واقعی خشم ملوكانه را نیافتیم‌، با این همه می‌توانیم از این خشم نابه‌هنگام در گله و حتی خشمگین باشیم و با علت واقعی خشم خود هم بیگانه نباشیم‌!

 مورخ با خواندن داستان این رویدادها، هزاران خاطرۀ خود از تاریخ این رویدادها را به یاد می‌آورد و می‌خواهد كه گزیده‌ای از این خاطره‌ها را در یك‌جا گردآورد. اما خیلی زود به یاد یك ضرب‌المثل ملی و میهنی می‌افتد: مشت نمونۀ خروار است‌!

 

چون خشیارشا در عشق زن برادر خود ماسیستِس‌، ساتراپ بلخ كه در سارد و در كنار سپاه مانده بود، ناكام ماند، دختر او اَرتَه‌اینتَه را به همسری پسر خود داریوش برگزید، تا مگر از این راه در نزدیكی به همسر برادر كامیاب شود. پس از این ازدواج عشق خشیارشا به همسر پسر خود گرایید. پس از كامستانی از اَرتَه‌اینتَه‌، از او خواست تا چیزی از او طلب كند. ارته‌اینته به اصرار لباسی را درخواست كرد كه آمِسْتْریس‌، همسر بی‌رحم و كینه‌توز خشیارشا بافته و به او هدیه كرده بود. آمستریس، كه نفوذ زیادی در دربار داشت، مدتی خشم خودرا از این رویداد پنهان كرد و سرانجام در جشن تولد خشیارشا كه می‌توانست تمنایی رد ناشدنی از شاه داشته باشد، با پافشاری ارته‌اینته را در اختیار گرفت و دستور داد تا زبان‌، بینی‌، هر دو گوش و سینه‌های اورا بریدند و جلو سگها انداختند. ماسیستس پس از بازگشت از جبهه به سبب این ناروا سر به شورش برداشت و به دستور خشیارشا اورا با همۀ فرزندانش كشتند.

رویدادی كه تاریخ ایران نه یك بار شاهد آن بوده است‌. فرمانروایان ایران هیچ‌گاه از برخاستن صدای حتی خویشان خود خشنود نبوده‌اند. 

و یك روز، در سال 1356 خورشیدی‌، از منشی رئیس دانشگاه ملی سابق (شهید بهشتی امروز) برای دیداری با جناب آقای رئیس دانشگاه وقت گرفته بودم‌. در سالن انتظار پنج شش نفر دیگر منتظر نوبت ملاقات بودند. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود. هوا گرم بود و كولر سالن با همۀ شتابی كه داشت از عهدۀ گرما برنمی‌آمد. دقیقه‌ها به كندی می‌گذشتند و جناب آقای رئیس‌، كه در اتاقش تنها بود و لابد دلسوزانه فرصت سرخاراندن نداشت‌، هنوز رخصت ملاقات نداده بود. ما منتظران‌، با شكیبایی مادرزادی‌، چشم از خانم منشی نمی‌گرفتیم كه با خونسردی مادرزادی سرگرم‌ِ سرگرمی‌ِ دلسوزانۀ زیر و رو كردن پرونده‌های روی میزش بود... ناگهان صدای غرشی نگران كننده از اتاق جناب آقای رئیس بلند شد و خانم منشی با نگرانی بی‌درنگی به سرعت از جایش بلند شد و خودش را به اتاق رئیس رساند. با باز شدن در اتاق باز صدای غرش بلند شد، اما چون خانم منشی در را پشت سر خود بست چیزی دستگیر ما نشد. كولر با صدایی خسته كار خود را دنبال می‌كرد... پس از یكی دو دقیقه خانم منشی‌، در حالی كه رنگش را باخته بود، به پشت میز خود برگشت و بلافاصله گوشی تلفن را برداشت و پس از گرفتن سه شماره گفت‌: «آقای محمودی یك حشره‌كش بیار!... بِپَر اِوین بخر!... اگر بسته هم بودند یك خاكی به سر بكن‌!... نه‌! یك مگس رئیس دانشگاه را كلافه كرده است‌!... خیلی عصبانی است‌... خواستم با پرونده بكوبم توی مخش‌، نشد»!

ما نیم ساعت دیگر نشستیم و بعد خود خانم منشی برای همۀ ما وقت جدیدی را تعیین كرد. هنوز حشره‌كش نرسیده بود. شاید هم محمودی دستور منشی را جدی نگرفته بود و فكر كرده بود كه مگس‌، مثل مگس‌های خانۀ خودش‌، به زودی از هیجان غیرمترقبه خواهد افتاد و بر روی دیواری آرام خواهد گرفت‌.

اتاق انتظار را كه ترك می‌كردیم‌، همه نگران بودیم كه باز هم دست خالی برمی‌گردیم و همه خوشحال بودیم كه ملاقات «كَنسِل‌» شده است و ما قربانی حركات بی‌موقع یك مگس احمق نمی‌شویم‌!

شكر ایزد كه اگر سرپرست‌های ما نتوانسته‌اند با خشم مادرزاد خود به كنار بیایند، ما به شكیبایی مادرزاد خود بردبارانه خوگرفته‌ایم‌!

چاره‌ای نبود، باید در همین‌جا مچ تاریخ را می‌گرفتم‌! اگر آهنگ آن را می‌داشتم كه نگاهی ژرف‌تر به بدهنجاری‌های گذشته خودمان بیندازم‌، باید برای نمونه به این هم اشاره می‌كردم كه چرا سامانیان (در این مرحله امیر نصر)، كه ماورأالنهر و خراسان را در دست داشتند، با مرداویج‌، كه بر قلب ایران چیره بود، هماهنگ نبودند تا شیر گَر را بدرانند پوست‌!

بغداد را خلفای فاسد و عیاش عباسی چنان از درون پوسانده بودند كه با یك یورش عاری از دسیسۀ ایرانیان از هم فرومی‌پاشید. منظورم از دسیسه‌، دسیسه‌ای است كه بلندپایگان ایران همیشه بر علیه یاران خود به كار برده‌اند این دسیسه‌ها از دربار فرمانروای ایران آغاز می‌شد و با هنجاری پلكانی خود را به پلۀ نخست می‌رسانید. دارندگان پلۀ نخست‌، كه خود به خود سست بودند، نخستین پلۀ سست فرمانروایی را تشكیل می‌دادند.

فراموش نكنیم كه صفاریان میهن‌پرست نیز به دست سامانیان از پای افتادند. اگر به ناسازگاری‌های حكومت‌های ایرانی این دوره با یكدیگر بپردازیم‌، شاید با قاطعیت زیادی به این پاسخ برسیم كه همیشه یكی از گرفتاری‌های بزرگ ما خودخواهی و خودبینی مادرزادی سرپرستانمان بوده است‌. سرپرستان‌ِ كوچك و بزرگی كه همه خود را بزرگ می‌پنداشتند و در درون خود حتی نمی‌توانستند تصور بكنند كه كسی می‌تواند لایق‌تر و بزرگ‌تر از آنان باشد! و اگر از بدِ حادثه تن به بزرگی كسی می‌دادند، از همان نخست اندیشۀ بركشیدن خود را در سر می‌پیچاندند.  

قاجارها، در خودخواهی و خودبینی مادرزادی به استانداردها و فن‌آوری‌های تازه‌ای دست یافتند. اینان هوشمندانه دریافتند كه باید كارِ صفت‌ِ بزرگی مادرزادی را یكسره كنند و بچه‌ها را از نخست نایب و سرهنگ و خان و امیر و سلطان بزایند...

متاسفانه این هنجار به شیوه‌ای پوشیده اندكی در ایران نهادینه شده است‌. برای نمونه‌، در دورۀ پهلوی اصطلاح «والاگهر» پدید آمد... كم و بیش همین اصطلاح بود كه در ذهن مردم به «آقازاده‌» تبدیل شد. یعنی مردم به گونه‌ای خودكار پنداشتند كه باید ناتنی یا آقازاده‌ای هم در كار باشد.

 

با فروتنی

پرویز رجبی



روزنوشت

 

ناتنی ها (60)

اطلاعات ناتنی

 

این روزها دریای مازندران ما، به سبب نشستی که سران کشورهای پیرامون این دریا در پیش دارند، بر سر زبان ها افتاده است.

داشتم به این نشست فکر می کردم که ناگهان فکر کردم که اگر می خواستند با من دربارۀ حال و هوا و ویژیگی های دریای مازندران مشورت کنند، نمی دانستم:

-         عمق متوسط این دریا چقدر است؟

-         کف دریا مرجانی است، یا شنی، سنگی و یا گلی؟

-         این دریا چند جزیره دارد؟

-         فعال ترین بندرش کدام است؟

-         میان بندرهای ایران و خارجی کشتی های مسافری هم رفت و آمد می کنند یا نه؟

-    دریای مازندران چند گونه ماهی دارد؟

-         اگر منابع زیرزمینی دارد، این منابع کدام ها هستند و در کجای دریا قرار گرفته اند؟

-         چند رود مهم و از کجا به این دریا می ریزند؟

-         آیا کف دریا گیاهانی هم دارد؟

-         کوسه و یا جانور دریایی خطرناک چطور؟

-         پرندگان مهاجر چند تالاب را در کرانه های این دریا می شناسند؟

واقعیت این است که ما به مرور، به برکت برنامه های مفید تلویزونی با اعماق دور افتاده ترین دریاچه ها و دریاها و اقیانوس های ریز و درشت آشنا شده ایم، الا خلیج همیشه فارس و دریای همیشه مازندران خودمان.

و لابد که اگر من در هیات نمایندگی ایران می بودم با دست خالی بر سر میز مذاکره نمی نشستم و قبلا از طریق سفارت های خودمان در پیرامون دریای مازندران اطلاعاتی ناتنی را کسب می کردم!

 

با فروتنی

پرویز رجبی