داغ تازه
سرزنش خار مغیلان
 

می دانم که حال و روز مردمم چون است. کاری از دستم برنمی آید که هیچ، هرروز جوانی نیز از سر ناشکیبایی می بنددم به دشنام!

ناگزیرعکس برگردانی کهنه نشدنی از یکی از نوشته های خودم را (از «ترازوی هزارکفه») برای تسکین خاطر جوانان در این جا می آورم:

کافی است به پیرامون سدۀ بیستم نگاه کنیم، تا دریابیم که بشریت هنوز چیز چندانی از گدشتۀ خود نیاموخته است. بشریت در سدۀ بیستم نیز سخت گرفتار هوس های امپراتوران بود و اسیر در چنگال معدودی فرمانروای گردن کلفت که تعدادشان بیشتر از انگشتان دو دست است و جالب است که این امپراتوران خود را برگزیدۀ مردم می دانند.
فرمانروایان یک قرن دیگر با جنگ و خونریزی، بی خانمانی و دربه دری و محرومیت آفریدند. در این قرن چاقو و قداره تقریبا منقرض شد و در سایۀ انقلاب دانش نوین، ابزار مدرنی که حاصل فرمول های دانشمندان بودند، برای بی دادگری هویت و بعدی تازه را فراهم آوردند. انقلاب علمی در کنار دستاوردهای حیرت انگیز و با شکوه خود، بازار دشنه سازان را از سکه انداخت. در نتیجه پیشه ورانی که ساخت چاقو و قداره را از پدران خود آموخته بودند، به جرگۀ کارگرانی پیوستند تا در سایۀ خرد و دانش «علف شمشیر» کارخانه های قرن بیستم شوند.

در این قرن که ظاهرا به قرن مدنیت و عروج انسان شهرت یافته است، با این که انسان جدی تر از گذشته مطرح شده است، کشتارها و ویرانی ها، زیر پرچم مدنیت و به بهانۀ دفاع از دموکراسی، ابعادی نجومی یافته اند. بایگانی های وزارت خانه های خارجه و سازمان های امنیت ملی، با اسناد بسیار دلسوزانۀ خود دربارۀ ساختار و خلق و خوی مدنیت های گوناگون، رقیبان پنهان و سری کتابخانه های دانشگاه های جهان شده اند.

کافی است که نگاهی بیندازیم به پیرامون سدۀ بیست، تا خود را در نگرانی بزرگی که در آن اندوهگین غوطه می خوریم تنها نیابیم! زیرا این تنها نبودن با نیروی جادویی خود احساس مرغوبی را برای آدمیان فراهم می آورد. حتما از خباثت نیست که اندوه نجات یافتگان زلزله های بزرگ به مراتب کمتر از اندوه سوگواران زلزله ای است که بیش از یکی دو قربانی نداشته است!

در همین قرن بیستم مدعی مدنیت و دموکراسی و حقوق بشر، سرکوبی های در پیوند با انقلاب های مردم مفلوک اروپای شرقی را به یاد بیاوریم و انقلاب مردم روسیه را که جانشان از وقاحت مشتی بلندپایه و ثروتمند به تنگ آمده بود. بعد نخستین کشتار ورامیلیونی باروت در جنگ جهانگیر اول به بهانۀ کشته شدن یک شاهزادۀ اتریشی، ادامۀ غم انگیز تعقیب وقیحانۀ سیاهان و سرخپوستان در مدنیت آمریکا، کشتار جنگ های ژاپن و چین، کشتار جنگ جهانگیر دوم و کوره های آدم سوزی به بهانۀ اثبات برتری مدنی، و در کنار این جنگ، کشتار جنگ های اسپانیا و کشتار و ویرانی های ناشی از خودکامگی های موسولینی در ایتالیا، کشتارهای جنگ کره، جنگ های هند و چین و بعد جنگ های تخصصی ویتنام و کامبوج، جنگ هندوستان و پاکستان بر سر سزارین بنگلادش، انقلاب ها وجنگ های شمال آفریقا و کشتاری که پاریسی های شیک در آنجا راه انداختند و جنگ های الجزایر، جنگ های کنگو، آنگولا، نامیبیا، آفریقای جنوبی، رودزیا، چاد، حبشه و اریتره، اوگاندا، کشتار ارمنیان در شرق ترکیه، انواع جنگ های فلسطین، و در جنوب دنیای جدید کشتارها و فشارهای ناشی از نگرانی پاسداران مجسمۀ آزادی از انقلاب کوبا و شیلی و نیکاراگوئه و جنگ های آمریکای جنوبی، حکومت سرهنگ ها در یونان و جنگ های ریز و درشت و پربهانۀ یوگوسلاوی (آزمایشگاه بزرگ طرفداران هویت ملی!)، ده ها انقلاب و جنگ های به اصطلاح رهایی بخش، جنگ ایران و آمریکا در عراق و در پی آن جنگ نمایشی آمریکا و اروپا در عراق، جنگ کودکانۀ ترک ها با کردها، جنگ های چچن و قره باغ و جنگ های تریاک در افغانستان که به قول مخلباف مدرن ترین چیزی که دارد اسلحه است، برخوردهای کودکانه و غیرقابل توجیه و مبهوت کنندۀ ایرلندی ها با ایرلندی ها و ده ها جنگ ریز و درشت ملال آور هفتاد و دوملت و باز هم نبرد مردم فلسطین با میهمانان اروپایی خود... جنگ بوش و بلر در عراق... همه وهمه در همین قرنی اتفاق افتاد که ما بخش هایی از آن را شخصا تجربه کرده ایم...

هریک از این جنگ های کوچک و بزرگ هزاران و میلیون ها انسان شیفتۀ زندگی و عشق و بوی نان تازه را از زندگی و عشق و بوی نان تازه جدا کرده است و هزاران و میلیون ها بی گناه را با گریه های تلخ در خود پیچانده است...

در قرن بیستم افسرده و گریان کمتر خانواده ای را می توان یافت که از دندان تیز هیولای جنگ زخمی بر تن و روان نداشته و نگریسته باشد... در این قرن پرقشون همه ترسیده اند. قرن ترس. قرن حسرت. قرن نفرت. قرن عشق های اسیر. و بدتر از همه قرن رجزخوانی فیلسوفان و مفسران ملال آور باورهای معصومانۀ مردم.

دوستان جوان و معصوم!

من شب تا صبح مشغول کارم و هنگامی هم که سپیده دم به بستر می روم، ده ها دغدغه را به همراه دارم. چرا مرا از خواب بازمی دارید و به یاد سرزنش های خار مغیلان می اندازید؟!

من شما را می بخشم! شما هم مرا ببخشید که داغتان را تازه کردم!

مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه.

با فروتنی

پرویز رجبی

Labels:



داستان بی نام

پس از نوشته ام دربارۀ «نخستین شاعران جهان» نوشتۀ زیبای زیر به دستم رسید:
 
 

داستان بی‌نام

 

نرگس فراهانی

 

همه صاف ایستاده‌اند. سینه جلو، پاشنه‌ها به هم چسبیده، پنجره‌ها به اندازه یک مشت باز، پاها کشیده، شکم تو، دست‌ها چسبیده به پهلوها، سر بالا و چانه جلو، نگاه به روبرو. صدای شیپور تا عمق گوش‌ها را می‌خراشید و همراه طبل‌ها که زیر می‌نواختند.

پرچم آرام و سنگین بالا می‌رفت. شیپور و طبل‌ها همچنان فریاد می‌زدند و پرچم به اوج می‌رسید. در بالاترین نقطه، پرچم ایستاد. چند لحظه بعد، شیپور و طبل‌ها ساکت شدند.

صدای خنده کسی جای شیپور و طبل‌ها را در عمق گوش‌ها گرفت:

- پرچم رو دار زدن! دیوونه‌ها پرچم رو وارونه زدن!

پرچم در اوج آویزان و بخش سفید و سبزش لابه‌لای قسمت قرمزش پیچ می‌خورد. مردی روی ویلچر از پشت حصارها همچنان می‌خندید.

 

Labels:



شب شعری در سیدنی

نخستین شاعران جهان

چند روز پیش در گفت و گویی که با دوست نازنین و فرهیخته ام گیتی مهدوی در سیدنی داشتم، خبر شدم که او شب شعری خواهد داشت دربارۀ زنان شاعر در ایران. او ضمن صحبت گفت که زنان نخستین شاعران جهان بودند، چون نخستین لالایی ها را برای فرزندان خود سروده اند. من هم با همین درونمایه پیامی نوشتم از قول ایشان و برایشان فرستادم تا در آغاز برنامه از زبان خود بخوانند!

دیروز خانم مهدوی این شب شعر را در سیدنی برگزار کرد و سپس متن ضبط شده را برایم فرستادند. لابد تا ببینم که چقدر خامم و تصور کردم که او می تواند نوشتۀ مرا، که درونمایه اش درحقیقت از آن خود اوست، به نام خود تمام کنند!!...

خانم مهدوی این برنامۀ بسیار زیبا را در کتابخانۀ گویای خود گذاشته اند که آدرسش درهمین وبلاگ موجود است.


اما پیام من:


اگر یکی بود و یکی نبود

و نخستین آدمی تنها آدم بود و حوا

پس نخستین شاعر جهان هم تنها می تواند زن باشد که گل عشق را بسرشت و در دهان مرد به پیمانه زد!

شاید امروز تصور این واقعیت دشوار باشد که بی حضور زن، مرد هرگز نمی توانست با لطافت آشنا و مانوس شود!

مگر جز شاعران چاپلوسی که مدح شاهان را گفته اند، از دیگر شاعران و استادان سخن، چند نفر بیرون از میدان عشق رقصیده اند و سخن موزون رانده اند و شگفتی انگیخته اند؟ و به چه حجمی؟

پیداست که حضور یک فردوسی برای نفی این برداشت کفایت نمی کند. بگذریم از این که از جای جای شاهنامه هم، مستقیم و غیر مستقیم، عطر عشق و زن و عطر لطافت و وجاهت او به مشام می رسد.

حقیقت دیگری هم به برداشت من کمک می کند: نا گفته پیداست که همۀ لالایی ها را زنان سروده اند. نخست به صورت زمزمه های بی کلام که هر روز، با هر لبخند و مویۀ نوزاد فشرده در آغوش، واژه ای برجای زمزمۀ بی کلام نشسته است.

و بگذریم از این که نخستین جامعه های بشری به شیوۀ مادرشاهی اداره می شده اند که خود می توانست بر توانایی حضور زن بیافزاید و دست او را باز کنند برای اعطای القاب به نوزاد، که در حقیقت جانمایۀ متن غالب لالایی ها را تشکیل می دهند.

اما با گذشت زمان، همین لطافت و و جاهت و ظرافت سبب شرم بیش از حد زن و به اصطلاح درونگرایی او نیز شد. البته عامل دیگری نیز مزید بر علت بود: مرد به مراتب بی وفاتر از زن بود. و در حالی که مرد استعداد سرودن 365 غزل برای 365 «آرام جان» داشت، زن، جز به استثا، از چنین خویی به دور بود...

و سرانجام در روزگار حضور نوشتاری آدمیان، زن به پستوی دل و جان خود خزید و عقب نشست و الحق که مرد نیز از هیچ کوششی برای به پیمانه زدن زیبایی های پنهان و آشکار زن فروگذار نشد...

کار به جایی کشید که دل انگیزترین زنان گیتی، که بسا خدا هم از آفریدنشان عاجز می ماند، به دست زبان شاعران خلق شدند و به انبوه جانان دل و ایمان برانداز پیوستند...

در این میان اما، دقیقا به سبب همین پیشنه ای که گذرا به آن اشاره کردم، حضور زنان گستاخی مانند رابعۀ بنت کعب و مهستی و ... و فروغ فرخزاد از تبلور ویژه ای برخوردار است که می ترسم در این نشست نتوانم از عهدۀ شکرشان به درآیم...

ناگزیر از اینک بردباری و شکیبایی شما را می طلبم...

اما فراموش نکنم از اشارۀ به این حقیقت که تواناترین شاعران زن هرگز لب به سخن نگشودند و عشق را مقدس تر از آن دیدند که از درون زیبای خود روانۀ بازار هنرش کنند!...

و فراموش نکنم از این اشاره که همیشۀ روزگار در میانمان شاعر زن بیشتر داشته ایم و داریم تا مرد. با این تفاوت که مردها حتی شعرشان را بر سر زبان ها انداختند و تصنیفش کردند و به خنیاگران و رامشگران دادند و زن ها هزاران صدایشان را بر دیوار دلشان نوشتند و به سیل خونشان سپردند...

هزاردستان این راز را می داند...

ازهزاردستان بشنوید این هزاران را!...

همین است که هزاردستان در پنهان می خواند، هزار داستان را!...

وهمین است که هر هزار سرای ایران می تپد در پنهان!...

از زمزمۀ جویباران که نگو!... که حافظ رکنابادشان خواند. به اشاره!...

و خم ابرو را بهانه کرد و طنین در محراب انداخت!...

و سعدی زنگ قافله را بهانه کرد و تمنا کرد از کاروان!...

آرام جانان رخت برمی بست، با دیوار دلش، غرق در خونابه...

و مرد شاعر خود را رسوای جهان می کرد، به هزار لابه!...


پرده بیشتر افکنم؟

یا زن باشم؟


Labels: ,



درست بنویسیم، درست بگوییم

کاندیدا، نه کاندید!

 

شایسته است که در استفادۀ از واژه های بیگانه نیز اندکی دقیق تر باشیم. به ویژه هنگامی که معنای واژه ای با اندکی دگرگونی کاملا از منظور ما فاصله می گیرد.

«کاندیدا» یعنی داوطلب، خواستار (داوطلب انتخاب شدن به مقامی معین) و «کاندید» در لاتینی و فرانسه یعنی ساده دل (بیشتر با معنایی منفی، مانند نادان و ساده لوح).

اغلب دیده می شود که به جای «کاندیدا» گفته می شود «کاندید» و در زبان فارسی واژۀ «کاندید» با معنای حقیقی خود اصلا کاربردی ندارد.

بنابراین کاربرد «کاندید» به جای «کاندیدا» می تواند برخورنده باشد!

 

Labels:



در حاشیۀ دربارۀ داریوش بزرگ


 

دختر نازنینم نازنین!

 
چرا به این باور رسیده ای که من تو و شماها را نمی فهمم. گذشتۀ من نشان می دهد که دمی از مردمم و به ویژه از جوانان غافل نبوده ام.

منتها روزگاری که ما آغاز به سخن گفتن کردیم، این رسم هنوز وجود داشت که خود را بیش از حد نبازیم و گرفتار هیجان نشویم. البته منصفانه خواهد بود این اعتراف که کار چندانی هم از پیش نبردیم!

بی درنگ و بی کوچک ترین بحثی بگویمت که آرامگاه کورش را هیچ گزندی نخواهد رسید. گرفتاری در این است که داستان تنگۀ بولاغی را با آرامگاه پیوند دادند. باز بگویم که این حرف من نه چنین تعبیر شود که تنگۀ بولاغی بی اهمیت است.

نازنین خوب!

بیم من از آن است که هیجان تبدیل به عادت شود و جوانان پرعشق و شوقی مانند تو همۀ جوانی خود را در هیجان به سر آرند.

 

با فروتنی

پرویز رجبی

Labels: ,



دربارۀ داریوش بزرگ
 
دربارۀ داریوش بزرگ

میهمانی دربارۀ داریوش پرسیده است و گزارش او در سنگ نبشتۀ بیستون از ستیزش با شورشیان نخستین سال فرمانروایی خود.

 

نخست باید بگویم که من تفاوت بزرگی می بینم میان حقیقت و واقعیت و در داوری دربارۀ رویدادهای تاریخی بیشتر واقعیت ها را می سنجم تا حقیقت های اُتوپیک را. و اگر دربارۀ نقش حقیقت و واقعیت نظری داشته باشم، در بخشی به نام «حاشیه ای بر تاریخ» (نگاه کنید: دورۀ پنج مجلدی هزاره های گمشده) به آن می پردازم که برپایۀ برداشت های شخصی است و فارغ از چیزی است که منابع نشان می دهند. بنابراین انتظار ندارم که برداشت هایم سبب بروز سوءتفاهم های بی پایه شود. مانند رفتار ناروایی   که پس از برداشت من از شیوۀ نگرش مخالفان سد سیوند شد و حتی ناجوانمردانه شیفتۀ حکومت قاجارها قلمداد شدم و دشمن کورش و داریوش و هوادار آب گیری سد سیوند!

سپس باید بگویم که انتظار ندارم که از من خواسته شود که مختصر شجاعت واقع بینی را در خودم خفه کنم و تسلیم ناآگاهانی بشوم که بیشتر «ویار» دارند تا تمایل به آشنایی های مبتنی بر واقعیت های تاریخی. برای نمونه: شستن آرامگاه کورش در بحثی علمی با اشک چشم!..

ما نیز چاره ای نداریم جز این که سرانجام در شیوۀ نگاهمان به مردان تاریخمان به حقایق احترام بیشتری بگذاریم، تا یافتن المثناهایی برای مردان آرمانیمان.

 

از یک سال پیش در حال تالیف کتابی هستم به نام «فرمایش های شاهان». در این کتاب کوشش می شود همۀ سنگ نگاره ها و نوشته های شاهان بازنگری شوند و پلی زده شود میان حقیقت و واقعیت.

برای نمونه، من در این کتاب از سویی داریوش را، درچارچوب واقعیت ها، بزرگ ترین فرمانروای جهان باستان می بینم و او را می ستایم و از دیگر سوی حقیقت های پنهان و آشکار گفته های او را بررسی می کنم.

این کوشش نه ازیراست که او از گور پیاده شود و تاجی را که نمی دانم چگونه است بر سرم نهد و نه برای آن است که دل مخالفان او را به دست آورم و به لقمه نانی برسم. چون دست کم این شعور را دارم که اگر به فرض محال که چنین برنامه ای را داشته باشم، من یکی، بنا بر سابقه، بیرون از گود هستم. بگذریم از سنم و بیماریم...

 

در سال گذشته دو بخش از این کتاب در مجلۀ گنجیۀ اسناد (شماره های 61 و 62) به چاپ رسیده است. یک بخش عبارت است از ترجمۀ سنگ نبشتۀ بیستون، به نام نخستین سند مکتوب ایرانیان از داریوش، نخستین مورخ ایران. و بخش دیگر نگاهی دارم به حقیقت های پنهان در پشت واقعیت ها. امیدوارم میهمانی که داوری مرا دربارۀ داریوش خواسته   است، در این دو بخش به حقیقت نزدیک تر شود.

 

با فروتنی

پرویز رجبی


Labels: ,



درست بنویسیم، درست بگوییم

خودکشی فراوان، تلفات کم!!

 

گاهی می خوانیم: «جوانی که خودکشی کرده بود نجات یافت» ! و خبرهایی از این دست. یعنی میان «خودکشی کردن» و «دست به خودکشی زدن» هیچ گونه تفاوتی را نمی بینیم! از این روی عادت کرده ایم تا پایان خبر را نشنیده ایم، اقدام به متاسف شدن نکنیم! و هنگامی که می شنویم، سرانجام کسی که خودکشی کرده بود، یعنی دست به خودکشی زده بود، نجات یافته است، دوباره چنان ذوق زده می شویم و احیانا با ترک رویداد حی و حاضر، چنان دهانمان پرمی شود از داستان ده ها خوکشی و اقدام به خودشی   که فراموش می کنیم که اصلا چرا دست به خودکشی زده شده است! 

رویدادهای ریز که جای خود دارند.

حضورمان را جدی تر کنیم!


Labels:



درست بنویسیم، درست بگوییم

آیا به کار بردن اصطلاح «خلایق هرچه لایق» درست است؟

 

پیداست که «تاریخ مصرف» برخی از اصطلاح های بازماندۀ از گذشته سپری شده است و امروز دیگر نمی تواند برای مردمان خردگرا از وجاهتی برخوردار باشد. یکی از این اصطلاح های پرکاربرد درمیان عوام اصطلاح «خلایق هرچه لایق» است که گونۀ برگرفته از غربش «هر ملتی سزاوار حکومتی است که دارد» است.

امروز در روزگار خردگرایی با فاصله ای که از نظرهای عوامانه می گیریم، برای این دو اصطلاح هیچ وجاهتی نمی توانیم دست و پا کنیم.

چون امروز عقل سالم و منطق به ما می گوید و می آموزد که اگر این دو اصطلاح درست می بودند، مثلا همۀ مردم لایق کورش نمی توانستند با کشته شدن شهریار بزرگ و دانای خود، یک شبه و به ناگهان به گونه ای دسته جمعی لیاقت خود را از دست بدهند و گرفتار کمبوجیۀ نه چندان خردمند شوند!

تاریخ آکنده است از این نشانه ها. آلمانی های لایق بیسمارک، به ناگهان لیاقت خود را از دست می دهند و گرفتار هیتلر می شوند و جهان و کشور خود را به خاک و خون می کشند و بعد یک شبه لیاقت خود را بازمی یابند و لایق خردمندی چون آدنائر می شوند! و کشورهای به اصطلاح دموکراتیک غربی مدام و در هر انتخابات لایق و نالایق می شوند! مردم شیلی هم با آلنده و پینوشه خود نمونۀ باب دندانی را به دست می دهند.

و خود ما از دورۀ سیاه قاجارها چندبار لایق و نا لایق می شویم!

در این میان پیدا نیست که آرمان و مبارزه چه جایگاهی دارد؟

آیا در سرنوشت ملت ها جز «لیاقت» عامل و یا عامل های تعیین کنندۀ دیگری نقشی ندارند؟

به گمانم باید که در روزگار خردگرایی بیشتر بیاندیشیم...

 

با فروتنی

پرویز رجبی

Labels:



شعری زیبا از میهمانی ناآشنا


 

در گیر و دار چند روز گذشته شعر زیبای زیر برایم فرستاده شد. من پیر را به دل نشست. شاید جوانان را نیز خوش آید!

 

 

شعر  ِ آرامش                                                    عمید صادقی نسب 

 

 

آرام باش

و مثل فرورفتن ِ پای ِ گوزنی در برف

آرام بگیر

من   از درون ِ تو حرف می زنم

اگر   بخواهی

تابستان هم برف می آید

 

حرکت کن

از جا بلند شو

تا زمین تندتر بچرخد

و به آرزوهایت برسی

 

کلمه ی ِ   کامل شده

باران ِ چکیده بر بال ِ پروانه

و شیره ی ِ شفاف ِ انگوری تو

 

زلال باش

اگر بخواهی

  دست دراز  می کنی

ابری در آسمان می گیری

اگر بخواهی

  درخت خشک با نگاهت

انجیر به شاخه اش  می روید

و تو را ببری اگر به دندان بگیرد

هیچت نمی شود

که من از درون ِ تو حرف می زنم

 

ستاره ها

به چشمان تو می ریزند

تا جهان را دوست بداری

و دشمنانت را حتا

دوست بداری

آسمان آن قدر آبی دارد

تا خیالت راحت باشد

 

آسوده گی از توست

و تویی که می شود آسوده باشی

پای ِ درخت گلابی بخوابی

خواب بهشت ببینی

 

در کوچه راه می روی

آرامشت

آجرها را به وجد می آورد

و آب   در جوی

  به تماشایت می ایستد

 

دوست می دارم

فرشته ای را که از میان ِ دو ابرویت   بیرون می آید

به مادران می ماند

و گاه بلبلی از دهانت

در گوش خلق می خواند

 

لعاب ِ لاجوردی   ِکاشی

شکسته نستعلیق   ِ نَرم

کرشمه ی ِ   برگی در باد

این ها   تو می توانی باشی

اگر

  سرودت را از حفظ بخوانی

و از دیدن   یشمی ِ کوه  در  مه

  به وجد بیایی

 

دریا را در

لیوان ِ دسته دار

جرعه ، جرعه   ، سر بکش

تا حرف هات به شکل ِ

توت و ُ گز به زمین بریزد

شیرین زبان

رستم اگر زنده بود

عاشقت می شد

 

Labels: ,



اشاره


اشاره ای در پیوند با «نقد»

 

امروز در این فکر بودم که این نقدهای دو سه روز اخیر را که در پیوند با نظر من دربارۀ نقد درست دربارۀ سد سیوند نوشته شده اند چگونه در ذهنم بایگانی کنم. چون  برآنم که برداشت های برخی از هم میهنان گرامی که به خاطر آب گیری سد سیوند سخت در دغدغه هستند از نظر من نادرست بوده است. حرف من فقط این بود که در نقد باید،  با دست های پری که داریم، حرف حسابمان را با اشاره های نه چندان درست کمرنگ نکنیم.

اما ظاهرا دل های سوخته یکی از راه های تسکین خود را در دشنام به من ناچیز یافته اند.

و امروز بعد از ظهر نامۀ بلند بالایی داشتم از جوانی دلسوخته که به رغم ناسزاگویی های لابه لای نوشته اش، حرف های درست و شایان توجه فراوانی داشت. داشتم خشنود می شدم از دید یک جوان ایرانی که ناگهان به این جمله برخوردم:

«دکتر رجبی حتما واقفند که در زمان قاجار، مقبره کورش را مبدل به آخورِِ الاغان کرده بودند».

بی درنگ یادم آمد که حدود سی و پنج سال پیش که جوانی شاداب و چالاک بودم و برخلاف امروز دست و پایی داشتم، هرچه کوشیدم از پله های رفیع آرامگاه کورش بزرگ بالا بروم موفق نشدم...

اینک از خودم می پرسم پس چگونه در زمان قاجارها توانسته اند این مکان مقدس را به آخر الاغ ها تبدیل کنند! لابد به آسانی خواهند گفت آن الاغ ها با این الاغ فرق داشتند. اگر منظور خنک شدن دل است، اشکالی ندارد.

کاش این جوان به این واقعیت اشاره می کرد که شاهزاده های قاجار بیضۀ شبدیز را در طاق بستان برای تمرین تیراندازی هدف قرار می دادند و جد کبیرشان مرحوم فتحعلیشاه نگاره ای بزرگ از ساسانیان را در چشمه علی شهر ری تراشید تا پیکر خوش ریش خود را برایمان به یادگار بگذارد... و از این دست...

 

با فروتنی

پرویز رجبی

Labels:



درست بنویسیم، درست بگوییم

 

نقد

 

نقد در لغت یعنی جداکردن درهم و دینار سره از ناسره و در ادب تمیز دادن مستدل خوب از بد، در چارچوب موضوعی معین. پسندیده ترین و زیباترین نقد آن است که   در آن ستایش کمتر از حد مجاز باشد و از هرنوع دشنام و ناسزا و تهمت پرهیز شود! و مقصود حاصل نمی شود، مگر بردباری و تفکیک مسائل دو پایۀ نقد قرارگیرند.

متاسفانه اغلب دیده می شود که در نقدهای ما جای این دو پایه خالی است.

و همین است که نقد در میان ما هنوز جای سازندۀ خود را نیافته است. نقدهای ما یا آکنده هستند از ستایش های چاپلوسانه و یا سرشاراند از دشنام و ناسزا و به تفکیک مسائل نیز اصلا توجهی نمی شود.

و درست گفتن چقدر نیاز به نقد درست دارد.


Labels: ,



خدا حافظ سیوند


من وان گوگ نیستم

پس می توانید حرفم را باور نکنبد

 

دارم کم کم به این باور ژرف می رسم که در کشور من اگر بخواهی بالای چشم کسی ابرو ببینی، باید نخست چشم بی شماری را دریباری و بگذاری کف دستشان...

همین است که در این جا داستان گوش های مرحوم وان گوگ خیلی به دل ها نشست!...

و از همین است که برخی از پدر و مادر ها و یا آموزگاران ناچارند، هنگامی که آهنگ توبیخ کودکی را دارند، همۀ کودکان حاضر را مخاطب قرار می دهند!...

مورخ که باشی سر و کارت با فرمانروایان بی شمار است.

پرسش این جاست، آیا باید هنگامی که سخن از ستم مرحوم شاه اسماعیل می رانی، مرحوم نادر شاه را هم نبش قبر کنی؟!... و اگر بخواهی به وزیری نادان اشاره داشته باشی، باید حتما سخن از همۀ وزیران نادان معاصر برانی؟!...

یا باید گوش هایت را ببری و همراه سخنی کوتاه بکنی؟!...

اینک چون بی سوگندی «گوشانه» حنایم رنگ ندارد، از پرداختن به سد سیوند پرهیز می کنم...

 

با فروتنی

پرویز رجبی

Labels:



باز هم دربارۀ سیوند

سرکار خانم شکوه میرزادگی بسیارعزیز،

با سلام،

مرا ببخشید که بسیار کوتاه خواهم نوشت. چون حرف بسیار زده شده است...

من به نام مورخی کوچک کوشش های بی وقفۀ شما را دربارۀ سد سیوند می ستایم. ولی دریغم آمد که با این به اصطلاح فاجعه، با فاجعۀ بزرگ تری آشنا شدم!...

در همۀ گفت و شنودهایی که دربارۀ سد سیوند شد و بی درنگ پای آثار باستانی و تاریخی به میان کشیده شد، آن قدر ضد و نقیض و راست و دورغ بافته شد که بارها از خودم پرسیدم: پس ما کی سخن به دقت خواهیم راند و هزار مسالۀ درست را در هزار لفاف دروغ نخواهیم پیچید، تا برای دانا و نادان امکان دست یافتن به باوری نزدیک به حقیقت فراهم آید.

اگر صد بار بگویم باز هم کم گفته ام که شما با دلی پاک و آکنده از عشق به میهن تلاش خودتان کردید. ایراد من به شما نیست. ایراد به کسانی است که سد سیوند را بهانه کردند برای خالی کردن درون خود. و چه ناشیانه...

بسا اگر نادرستی ها حجمی این چنین عظیم نمی داشتند، گوش شنوا بیشتر یافت می شد.

در همۀ گزارش ها که پیگیرش بودم، سخنان نادرست و زخم زبان و دشنام بیشتر از مطالبی بود که حقیقت بود واگر در میان دولتمردان گوشی پیدا نمی کرد، دست کم مخالفان سد سیوند را منسجم تر می کرد.

در این مدت و میان، کمتر سخنی بدون کینه توزی و عاری از شایبه رانده شد. من اگر بخواهم به همۀ آن ها بپردازم باید در فکر تالیف کتابی بی فایده باشم.

چقدر زیبا می بود که به هنگام مطرح کردن مسائل در پیوند با سد سیوند از ناروا پرهیز می شد. برای نمونه: همین دیشب در گفت و گویی که از صدای آمریکا پخش شد، پس از ده ها اشاره به کارهای غیر مدنی جمهوری اسلامی ایران، نتیجه گرفته شد که در رژیم گذشته قدر یک یک آجرهای تاریخی را می دانستند و در جمهوری اسلامی با خشونت و دشمنی افتاده اند به جان هرچه اثر باستانی است!

من در این جا به نقش و نگاه دو رژیم کاری ندارم که برنامۀ دیگری را می طلبد.

اما چرا فراموش می کنیم که همین تهران ده دوازده دروازه داشت و در روزگار پهلوی همه ظرف یکی دو سال از روی زمین برداشته شدند؟

بخش بزرگی از کاخ گلستان تبدیل به وزارت دارایی شد و بخش مهمی از آن به سازمانی بهداشتی؟

تکیۀ دولت، نخستین اپرای ایران چه شد؟

مگر در جای   خانۀ امیر کبیر کاخ دادگستری را نساختند؟

کاخ زیبای تلگرافخانه و در روبه روی آن عمارت زیبای شهرداری چه شدند؟

ارک کریم خانی در شیراز زندان شد و به من حتی به هنگام نوشتن تاریخ زندیه اجازۀ ورود به آن را ندادند و عمارت دیوانخانۀ کریم خان را تبدیل به انبار تیر و تخته شکستۀ اداره پست و تلگراف استان فارس کردند... و صدها نمونۀ دیگر.

اشاره به دورۀ پهلوی از این روی است که ادعا می شود در آن دوره گویا آثار تاریخی را به زرورق می پیچیده اند.

همین دو روز پیش نوشتم:

نیم قرن پیش گنبد سلطانیه را که بزرگ ترین گنبد گیتی و یکی از شاهکارهای هنر معماری بشر است، زیر داربست دیدم و هنوز هم می بینم و به خودم قول نمی دهم که در طول بقیۀ عمر من، این بنای فاخر رخت ژندۀ خود از تن بکند. پیداست که اگر چنین شود، مسافران تهران – تبریز یکی از آدرس هایی را که به آن خو گرفته اند از دست خواهند داد!...

نگاه بی مهر به آثار تاریخی خلق و خوی ماست. جز چند کاخ فکسنی صفویان کجا مانده اند هزاران کاخ هزاران شاه ما؟

در دورۀ پهلوی دوستدار آثار هنری، به هنگام افتتاح تالاری از تابلوهای نقاشی، وقتی که جناب پهلبد وزیر وقت فرهنگ و هنر از موزه دیدن می کرد، هنگامی که رسید به تابلوی رنگ روغن تمام قد ناصرالدین شاه، که روی زمین به دیوار تکیه داشت، با کفش نک تیزش لگدی پراند به تابلو و آن را پاره کرد که این قرمساق را کدام قرمساق به تالار راه داده است!...

و صدها نمونۀ دیگر...

بنابراین نیاییم به هنگام تقبیح کار مسؤلان جمهوری اسلامی، حقیقت را چنان زیر پا بگذاریم که ادعای درستمان کمرنگ شود. من به نام مورخی کوچک ادعا می کنم که به تخت جمشید پس از پهلوی بیشتر رسیدگی شده است تا درۀ با شکوه جشن های پهلوی که اقلا چهارتا نیمکت برای سالخوردگان در کنار این کاخ نگذاشتند که وقتی از شدت آفتاب از پای می افتند، دمی بیاسایند. در نقش رستم هم و پاسارگاد هم....

من آهنگ دشنام به متولیان تاریخ در روزگار پهلوی را ندارم. دارم خلق و خوی خودمان را پرده برداری می کنم. و می گویم که کسی دشمن به عمد آثار تاریخی نیست. ما دشمن هویت و گذشته خود هستیم و به این زودی ها کاری هم نمی شود کرد. و به این زودی ها دست از اغراق نیز نخواهیم کشید. چون سازگار است با حال و روزمان!

یک بار دیگر بگویم: مخالف باشم یا موافق و یا بی طرف به هیچ جایی نمی رسم، مگر انگیختن گروهی به دشنام. ما چنان به دشنام خو گرفته ایم که اگر کسی به کسی دشنام ندهد، دیوانه اش می پنداریم... و کسانی را شجاع می دانیم که دشنام های آبدارتری بدهد.

گاهی این احساس بد به من دست می دهد که اگر برخی خبر توقف برنامۀ سیوند را بشنوند، کمتر خوشحال می شوند تا این که دشنامی بشنوند خطاب به کسانی متنوع!...

برای نمونه، برای یادداشت کوتاه چند روز پیشم، خودفروش نامیده شدم... دلم سوخت به حال کسی که چنین اندیشیده بود. چون نیم قرن است که برای گذرانی شرافتمندانه خودم را عرضه می کنم و هنوز بی مشتری افتاده ام...

 

خانم میرزادگی گرامی،

دغدغه های شما برای من بسیار احترام انگیز بودند و هستند. افسوس که کسی این سلیقۀ خوب را نداشت که شما را با تقبل هزینه به پاسارگاد دعوت کند. تا شما زیاد سرگرم اخباری نباشید که این و آن، بدون تجربۀ شخصی، یافته اند و به گوش شما رسنده اند. مطمئن باشید بسیاری از متخصصان نیز سکوت کرده اند.

 آسوده باشید. آرامگاه کورش، به رغم سد سیوند، همچنان استوار خواهند ماند، تا شاید روزی شاهد تغییر نگاه های ما باشد!

 

با فروتنی

پرویز رجبی

 

Labels:



درست بنویسیم، درست بگوییم

 

اعدام

 

امروز در سراسر جهان، درست یا نادرست، برخی آهنگ آن را دارند که اعدام از جهان رخت بربندد.

و راستی را که این فن آوری اعدام از دیرباز ذهن همۀ جهانیان را باخود مشغول کرده است. و از اعدام تاریخی سقراط به این ور، مانند اعدام منصور حلاج خودمان و یان هوس چک، بسیاری از اعدام ها پژواکی ماندگار داشته اند. و صنعت سینمای هالیوودی هم الحق برای به فراموشی سپرده نشدن هیبت اعدام با فن آوری های کهنه و پیشرفته سنگ تمام گذاشته است.

و ما ایرانیان هم که از آغاز تاریخمان از هیچ هنری غافل نبوده ایم، از دولت سر فراوانی مانی ها و مزدک ها و امیر کبیرها، در این هنر هم به قول امروزی ها حرفی برای گفتن داریم!

اما پیداست که سخن من در بحث «درست بنویسیم، درست بگوییم» از لونی دگر است!...

سخن از این حقیقت است که در عرصۀ قند پارسی، این «اعدام» هم با همۀ هولناکیش واژه ای توسری خورده و توخالی شده است:

تا می آیی دهان به گله باز کنی که «خوب بود که به قولت عمل می کردی»، بی درنگ دست به یقۀ خود می برد و می گوید: «حالا می خواهی اعدامم کنی، بفرما».

یا خودت بارها گفته ای: «حالا اعدامت که نمی کردند. می خواستی بگویی» !

و اگر چرخی در سبزه میدان و بازار بزنی، واژۀ «اعدام» را فرسوده و از دور خارج شده نخواهی یافت!

و فراموش خواهی کرد که از نگاهی گله آمیز تا اعدام خوفناک، صدها رای دیگر نیز وجود دارد!

بگذریم از این که برای موضوعی کوچک و پیش پا افتاده، بارها به صورت خود می کوبیم و   «این تن بمیرد» می گوییم و جان عزیزانمان را مانند سمرقند و بخا را فدا و قربانی می کنیم!...

و شگفت انگیز است که کسی هم برای سوگندهایمان تره خرد نمی کند.

آیا به راستی جان ما بی بهاست؟

یا قند پارسی غش پیدا کرده است؟
بیاندیشیم!

Labels:



درست بنویسیم، درست بگوییم


 

اینک پس از چند هفته ای که از آغاز اشاره هایم به برخی از ناهنجاری های موجود در زبان فارسی، که ناشی از بی مهری به «قند پارسی» است می گذرد، آهنگ آن را دارم، همان گونه که در عنوان این نوشته ها آورده ام، گاهی نیز به «درست گفتن» بپردازم. این گونه اشاره هایم بیشتر در پیوند خواهند بود با فارسی گفتاری و به مواردی که خوشبختانه هنوز به فارسی نوشتاری رخنه نکرده اند.

 

مشما (مشمع)

 

«مشمع» پارچه ای است موم اندود که در گذشته مصرفی بهداشتی داشت و همراه دارو بر روی پوست چسبانده می شد. امروز این هنجار به کلی منسوخ شده است. در همین روزگار گذشته از پارچه ای با اندود پلاستیک در قنداق بچه استفاده می شد تا رطوبت به بیرون قنداق رخنه نکند و پدر و مادر چند ساعتی، به جای کودک، نفسی راحت بکشند! بعدها با پیدایش پوشک و همانندهای آن، این هنجار نیز منسوخ شد و این نوع پارچۀ به اصطلاح «مشمع» بیشتر برای سفره و رومیزی معمول شد، تا تاب چرک را بیاورد و از بار گران بانوی خانه دار بکاهد!

اما، اینک این «مشمع» که لابد نامش را از پارچه های شمع اندود روزگاران بسیار دور دارد، با تلفظ تازۀ «مشما» کاربرد تازه ای پیدا کرده است که حتی تحصیل کرده های دانشگاهی حاضر به صرف تظر کردن از آن نیستند! «مشما» یعنی هرنوع کیسۀ پلاستیک!

دیروز میهمانی داشتم دانشگاهی و فرهیخته. او هنگام خداحافظی از همسرم «مشما» یی خواست برای گذاشتن چند کتاب در درون آن!

پس از رفتن میهمانم، با خودم فکر کردم: عجب داستانی دارد این مشمع!...


Labels:



خبری از پیرامون خودم



پیشگفتار کتاب تازه ام، ماه عسل ایرانی، که امروز منتشر شد


کتاب با اهمیتی را که در دست دارید، درست سی سال پیش ترجمه کردم و قسمت هایی از آن را در مجلۀ تماشا به چاپ رساندم، که اکنون جز کتابخانه ها و معدودی مجموعه دار کسی به آن دسترسی ندارد. از این روی دوست عزیزیم کیانوش کیانی بر آن شد تا این کتاب را از پراکندگی و انزوا در آورده و در اختیار خوانندگان علاقه مند به مسائل اجتماعی و سیاسی، به خصوص در دورۀ پایانی قاجارها، قرار دهد.

اهمیت ویژۀ این کتاب در این است که درست به روزگاری مربوط می شود که ایران، در یکی از بزنگاه های حساس تاریخ خود، در حال گذراندن بحران انقلاب مشروطیت و مسائل مربوط به آن است.

پیداست که مؤلف کتاب، ویلهلم لیتن، که کنسول وقت آلمان در تبریز بوده، مسائل ایران را به گونه ای دیده است که یک خارجی سیاستمدار می تواند ببیند. چون او کتاب را برای چاپ در برلین نوشته و تصوری هم نداشته است که روزی کتابش در ایران ترجمه خواهد شد، بدون ملاحظه ای که می تواند از خوانندۀ ایرانی داشته باشد، مطالبی را که به نظر خود جالب یافته، بر روی کاغذ آورده است. اما در این گزینش همواره در فکر میهن خود بوده است، که به کارش آید از این دفتر ورقی!

ویلهلم لیتن، کارمند بلندپایۀ سفارت آلمان در ایران، در سپتامبر 1913، در تهران با یک دوشیزۀ آلمانی ازدواج کرد و پس از ازدواج آهنگ رفتن به ماه عسل را داشت که از سوی سفیر آلمان مامور تاسیس کنسولگری آلمان در تبریز و تصدی این کنسولگری شد، تا در روزهای بحرانی، که آذربایجان آشکار در دست روس ها بود، دولت آلمان نیز دستی بر آتش داشته باشد. به این ترتیب، به قول نویسنده، «برخلاف رمان که اغلب با ازدواجی به پایان می رسد، این داستان واقعی با یک ازدواج آغاز می شود».

این کتاب بیش تر یک دفتر خاطرات است تا یک سفرنامه. گزارش رویدادهای سیاسی تبریز و بازی های سیاسی اشغالگران روس و ترک در آذربایجان و به خصوص در تبریز، همانند دفتری برای خاطرات سیاسی است، اما آن جا که نویسنده تبریز را ترک می کند و می خواهد خود را از راه کردستان به بغداد برساند، کتاب هیات یک سفرنامۀ معمولی را پیدا می کند. گاهی هم در کنار دفتر خاطرات و گزارش های سیاسی و سفرنامه، با بخشی رو به رو می شویم که می توان آن را تاریخ محض خواند. مانند مطالبی که دربارۀ انقلاب مشروطیت نوشته شده است. مؤلف که میهن پرستی دو آتشه است،در جای جای نوشته اش می کوشد تا به مخاطب خود، که البته آلمانی ها هستند، بگوید که آلمانی ها در مورد مسائل ایران خیلی منصف، صادق و قابل اعتماد و بسیار متفاوت از روس ها، ترک ها، انگلیسی ها و حتی آمریکایی ها هستند و نشان می دهد که ایرانی ها نیز چنین باوری دارند.

گزارش های روزانۀ لیتن گاهی چنان بی شائبه و خودمانی می شود که گویی او را در حضور داری. از همین رو، این کتاب می تواند برای پژوهشگران تاریخ اجتماعی ایران در آستانۀ جنگ جهانی اول در غرب کشور بسیار سودمند افتد.

از دوشت دانشمندم دکتر کیانوش کیانی هفت لنگ، که با دغدغۀ بسیار بار سنگین ساماندهی برگ های پریشان این ترجمه را بر عهده گرفت، سپاسگزارم. همچنین قدردان و مدیوت دوست سختکوشم، مهدی نوری، هستم که با وسواس و پشتکاری خستگی ناپذیر بسیاری از خطاهای تایپی و لغزش های نوشتاری را از میان برداشت. و سپاس از عباس اسماعیلی که ترجمه را با متن آلمانی مقابله کرد.


پرویز رجبی

زمستان 1385


Labels: ,



باز هم در پیوند با سد سیوند

باز دوستی نظر مرا دربارۀ سد سیوند خواسته است.

سکوت می کنم!

چون مخالف باشم یا موافق و یا بی طرف به هیچ جایی نمی رسم، مگر انگیختن گروهی به دشنام. ما چنان به دشنام خو گرفته ایم که اگر کسی به کسی دشنام ندهد، دیوانه اش می پنداریم... و کسانی را شجاع می دانیم که دشنام های آبدارتری بدهد.

گاهی این احساس بد به من دست می دهد که اگر برخی خبر توقف برنامۀ سیوند را بشنوند، کمتر خوشحال می شوند تا این که دشنامی بشنوند خطاب به کسانی متنوع!...

برای نمونه، برای یادداشت کوتاه چند روز پیشم، خودفروش نامیده شدم... دلم سوخت به حال کسی که چنین اندیشیده بود. چون نیم قرن است که برای گذرانی شرافتمندانه خودم را عرضه می کنم و هنوز بی مشتری افتاده ام...

اما دربارۀ آثار ملی می خواهم اشاره ای داشته باشم بی دشنام:

نیم قرن پیش گنبد سلطانیه را که بزرگ ترین گنبد گیتی و یکی از شاهکارهای هنر معماری بشر است، زیر داربست دیدم و هنوز هم می بینم و به خودم قول نمی دهم که در طول بقیۀ عمر من، این بنای فاخر رخت ژندۀ خود از تن بکند. پیداست که اگر چنین شود، مسافران تهران – تبریز یکی از آدرس هایی را که به آن خو گرفته اند از دست خواهند داد!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی

 

Labels: